حاج خلیل پنجاه وهفت ساله با ته لهجه آذری، لاغر اندام است و سیه چرده، سال هاست که شب کلاه بافتنی سیاهی که گذر ایام قهو های اش کرده را حتی جلو حرارت تنور روی سرش دارد. کرکره نانوایی را میکشد بالا، دکمه رادیو را روشن میکند و میرود سر وقت روشن و گرم کردن تنور، از رادیو صدایی رسا و دل نشین میآید؛ آمدمای شاه پناهم بده...
سعید سی وهشت ساله است و صاحب یک باجه روزنامه فروشی، قبل از رسیدنش مثل همیشه روزنامههای صبح رسیده است، در کوچک باجه را باز میکند، روزنامهها را مرتب میچیند و بعد رادیوی کوچکش را روشن میکند.
او امروز باید یک مجله خانواده برای همسرش ببرد. یکی را میگذارد کنار و در همین حین که چشمش سر میخورد روی تیتر صفحه اول روزنامه ها، پیچ رادیو را روشن میکند. از رادیو آوازی پخش میشود؛ آمدمای شاه پناهم بده...
گل مریم کتاب و جزوه هایش را میگذارد توی کیفش، میخواهد کفش هایش را بپوشد که یادش میآید سماور را خاموش نکرده است. دو باره بر میگردد توی آشپزخانه. روی طاقچه رادیوی قدیمی روشن است و از رادیو صدای آقای کریم خانی در حال پخش است؛ آمدمای شاه پناهم بده ... میایستد و گوش میدهد و زل میزند به قاب قدیمی کنار رادیو لب پنجره ...
اتوبوس آماده حرکت است و عدهای هم ایستاده اند وسط اتوبوس، مردی که یک مجله همشهری داستان در دستش دارد بلند میشود و جایش را میدهد به پیرمردی حدودا هشتاد ساله، پیرمرد که ته لهجه آذری هم دارد از او تشکر میکند. اتوبوس راه میافتد. مرد میان سالی که شب کلاه بافتنی قهوهای رنگ پریدهای به سر دارد از ته اتوبوس میگوید: برای سلامتی خودتون و آقای راننده صلوات بفرست؛ و گل مریم درحالی که کیفش را در دستش میفشارد زیر لب صلوات میفرستد.
از رادیوی اتوبوس آواز حزینی به گوش میرسد؛ آمدمای شاه پناهم بده.