با کف دست وسط فرمان را گرفته است. از روی صندلی راننده نیم خیز شده است تا جلو خودرو را ببیند. وقتی نگاه متعجم را میبیند، گوشه چشمی نازک میکند و باز نیم خیز آینههای کناری خودرو را میپاید. بالاخره پراید یشمی رنگش را بین دو خودرو در خیابان اسدا... زاده جا میدهد.
یاد پسر همسایه مان میافتم. ابوالفضل تقریبا شانزده ساله است، اما از یازده سالگی با پی کی مادرش به مدرسه میرود. رفت وآمد خواهر کوچک ترش را هم به عهده دارد.
بار اول وقتی مادرش را خبر کردم تا ماشینش را جابه جا کند، به جای مادر، ابوالفضل آمد و با غرور پشت فرمان نشست. چند روز بعد وقتی مادر ابوالفضل را در آسانسور دیدم و از او خواستم اجازه ندهد پسرش رانندگی کند، او با افتخار گفت: «اتفاقا راحتم پسرم خودش میاد ماشینو جابه جا میکنه. از بچگی رانندگی دوست داشته. باباشم که پایه یک داره. ابوالفضل ما هم دوس داره پایه یکش رو بگیره.»
نمیدانم چرا بعضی از ما فکر میکنیم اتفاق مال همسایه است. اگر در اخبار حوادث سرک بکشیم، کم نیستند جوانهایی که با یک بی احتیاطی تصادف کرده اند و باعث مرگ یا آسیب رساندن به فردی دیگر شده اند. اگر راننده کم سن وسال بوده و گواهی نامه نداشته باشد، دیگر ماجرا تصادف نیست، به نوعی قتل است.
آینده یک نوجوان یا کودک با تفکر غلط «چیزی نمیشود» به فنا میرود. شاید ما پدرومادرها هستیم که با دادن اعتمادبه نفس کاذب به بچه ها، آنها را وادار به انجام کارهایی میکنیم که هنوز وقتش نرسیده است. وقتی پدرها جگرگوشه هایشان را موقع رانندگی روی پایشان مینشانند، فرمان را دستش میدهند و به او یاد میدهند چطور دنده عوض کند، حسابی هم از این موضوع کیفور میشوند، خودشان دارند بچه هایشان را به سمت چنین تخلف بزرگی سوق میدهند.
همین پدرها اگر کودکشان زمین بخورد، به سمتش میدوند، از زمین بلندش میکنند، قربان صدقه اش میروند، اما فکرش را نمیکنند که با این تفکر و رفتار غلط میتوانند فرزندشان را درگیر چه مشکلات بزرگی کنند. یادمان باشد همیشه اتفاق بد مال همسایه نیست، گاهی خودمان با دست خودمان مسیر زندگی فرزندانمان را تاریک میکنیم. هر کاری به وقتش خوب است. این پزدادنها کار دستمان میدهد.