شاید خیال کنید «پایانه»ها نقطه آغاز سفر هستند، جایی که اتوبوسها با آن بوی آشنای دود گازوئیل، ردیف شده اند کنار هم. اما نه، سفر از جایی شروع میشود که شهر به پایان میرسد. شهر، با همه شلوغیها و بندهای نامرئی که با آن شهروندانش را به ماندن مجاب میکند. ازین منظر، دور «میدان گاراژدارها» نقطه مناسب تری است برای آغاز سفر.
شاید برای همین هم هست که انبوه ماشینهای سفری، در حاشیه میدان ردیف شده اند و آدمها را به سفر میخوانند. به رفتن. نیشابور، سرخس، تربت حیدریه، تربت جام، تایباد، دوغارون، هرات و هزار و یک مقصد دیگر. صبحها وقتی راهی رسیدن به محل کار هستم، رؤیایی شیرین از همین دور میدان گاراژدارها سوار ماشینم میشود. میپرسد: نمیشود ناگهان همه قول و قرارهای کاری را کنار بگذاری و آزاد و سبک، سوار یکی از همین ماشینها بشوی و راه بیفتی سمت مقصدی نامعلوم در جادههایی دور دست؟!
شک ندارم که خیلیهای دیگر هم این رؤیای شیرین را دیده اند که همیشه همان طرفها قدم میزند. آن آدم رها، که زیر پوست تن تک تکمان نفس میکشد، هروقت دور میدان گاراژدارها میرسد، بی خیال ما و مناسبات کاری مان، راهش را کج میکند سمت ماشینهای سفری. میگردد ببیند کدامشان آماده راه افتادن هستند.
سوارش میشود و به راننده میگوید برویم؛ بعد فرو میرود در صندلی ماشین و چشم میدوزد به آدمهای مسافر، به راننده ها، به دکهای که چای و آبجوش دارد، و هوایی را نفس میکشد که پر است از وسوسههای رفتن... ساعتی بعد در میانه راه پیاده میشود، جایی دور از همه مقصدها. کوله اش را میاندازد روی شانه اش و راه میافتد سمت جایی که نمیداند کجاست، فارغ از همه پیش بینیها و برنامه ریزیهای ملال انگیز و حوصله سربر. چقدر شهر به دور میدان گاراژدارها نیاز دارد. به حاشیه پلیس راه در جاده توس. به اول بولوار بهمن. به جایی که آدمها را راهی سفر میکند. فارغ از همه آن بندهای نامرئی، پهلو به پهلوی آن رؤیای شیرین که همیشه همان طرفها قدم میزند.