در روزهای اول قصه کرونا، همان زمانهایی که خیابانهای بالاشهر خلوت شده بود و ماسکهای داروخانهها تمام شده بود و همه مردم گانگسترهایی بودند که اسپری الکل را مانند اسلحهای در دستانشان محکم نگاه داشته بودند، گذرم افتاد به قلعهساختمان، در کنار بچههایی که بیخیال کرونا از تعطیلی مدرسههایشان حظ میبردند. رفته بودند بالای پشت بام خانههایشان و با هرچه داشتند، بادبادک میساختند و هوا میکردند. قرنطینه زمین را از آنها گرفته بود، ولی آسمان هنوز در خدمتشان بود. نمیدانم نقشه زیبای کدامیک از آنها بود. با خودم گفتم چه غریب است، در این تلخی، از محلهای که همه مغازههایش صدای رادیو را بلند کردهاند تا آمار را بفهمند و از هوایی که ترس عجیبی در آن رخنه کرده است، به محلهای آمدهام که از ترس مرگ زندگی متولد شده است. انگار برای اینها مرگ و ویروس و بیماری چیز عجیبی نیست، انگار قرنطینه وحشت ندارد. از مغازههایی که با هزار حصار پلاستیکی فاصله انداخته است به آسمانی که سعی میکند بادبادکها را به آغوش هم برساند. از حرص پول درآوردن و غم ورشکسته نشدن دم عید تا خوشحالی تعطیلی و بادبادکبازی. کارگرهایی که غم بیکاری و بینانی را فراموش کرده بودند و با آنکه با تمام توان تلاش میکردند که اخمهایشان باز نشود تا ابهت پدرانهشان نریزد، ولی از پایین بچههاشان را هدایت میکردند و بادبادکهای منهدمشده را بازسازی میکردند.
شب که برمیگشتم، سر کوچه مغازهای باز بود. مغازهدار جلو مغازه در کمین مشتری نشسته بود. سلام کردم و گفتم در این اوضاع کسی به دنبال تعمیر لوازم الکتریکی نیست. گفت، ولی بچههایش نگاهشان به عیدی اوست، برای شادی بچههاست. مرد گفت روزهای شاد رفتهاند و من یاد شادی بیحد و نصاب بچههای بادبادکباز افتادم. با خودم گفتم: «شادی رو روزها نمیارن، شادی رو ما میریزیم روی روزها...» و میروم.
ما از ویروس ترسیدهایم، ما نگران آیندهایم، ما از مرگ وحشتزدهایم، شور زندگی در ما مرده است، ما در این قرنطینه که هیچ نقشی در آن نداریم با مرده خودمان روبهرو شدهایم. ما توان ترک روزمرگیهای خودمان را نداریم. ما معتاد بیهودگیهای هرروزهمان شدهایم. ما تمام عمر در حرص زندگی بودهایم، در مقابل آنهایی که شور زندگی داشتهاند؛ و اکنون که با خود بیهودهمان روبهرو شدهایم، در مصاف حال و گذشته و آینده بیهودهتر شدهایم؛ درحالیکه آنهایی که در شور زندگی بودهاند، حال قشنگشان را میبرند. زندگیشان در سقوط است. کارهایشان رو به نابودی است. حساب بانکی ندارند که خالی شود، ولی بادبادکهایشان در آسمان میرقصند. آنها باور دارند این لحظه تکرار نمیشود. باید شور زندگی را حفظ کرد. برای شور زندگی نیاز نیست سفر رفت، نیاز نیست در رستوران لوکس غذا خورد، نیاز نیست کنار دریا بود. شور زندگی شاید مچاله کردن روزنامه است که آمار روزانه ویروس را مبسوط توضیح داده است و وصل کردنش به یک گلوله نخ و ساختن یک بادبادک است. ایسامو یوشی، شاعر ژاپنی، شعری دارد که دورترها در دفتری به زبان انگلیسی خوانده و ترجمه کرده بودم: «زندگی کوتاه است/ عاشق شوید/ قبل از اینکه شکوفههای زرشکی از روی لبان شما محو شود/ قبل از اینکه حرارت جزر و مد دریای شما سرد شود/ چرا که دیگر فردا تکرار نمیشود، هیچوقت/ زندگی کوتاه است/ عاشق شوید/ قبل از اینکه قایق دور شود روی امواج/ قبل از اینکه دستانی که روی شانههایتان آرام گرفتهاند، ضعیف شوند/ چرا که رسیدنی وجود ندارد جز در اکنون/ زندگی کوتاه است/ عاشق شوید/ امروز فقط یک بار است و تکرار نخواهد شد».