با هزاران امید به نجف آمده بود تا از دریای دانش و معرفت جامی برگیرد. سیمای خویش را در آینده تصور میکرد که فقیه بزرگی شده و به شهر خود بازگشته است. با تنگدستی روزگار میگذراند و تنها و غریب روزها را سپری میکرد؛ زیرا باور داشت که شاگردی درس استاد بزرگ حوزه علمیه ارزش همه سختیها را دارد. همه فکر و ذکرش علم و تحصیل بود و جز در مدرسه و مسجد جایی دیده نمیشد و جز در مسجد سهله یا در حرم مولایش جایی قدم نمیگذاشت. وقتش را برای چیزی صرف نمیکرد و معطل کاری نمیشد، ولی حالا سر راه مدرسه و کنار کوچه انتهای بازار پایش سست شده بود پیش یک مادهسگ گرسنه که تولهها دور و برش پریشان بودند. درس داشت شروع میشد، اما پای رفتن نداشت. ابتدا چند قدم رفت، ولی دوباره برگشت. نگاه ملتمسانه سگ لاغر و درمانده با او حرف میزد. در دلش صدایی شنید که: تو برای همین درس به نجف آمدهای! درس دارد شروع میشود، بشتاب! با خودش گفت: از این چشمهای امیدوار چگونه میتوانم گذشت؟ صدای دیگری شنید: همه گرسنگیها و تنهاییها را تحمل کردهای برای دانش و علم، حالا معطل چه شدهای؟ با خودش گفت: برای درس دیگران هستند، اما این چشمهای منتظر اکنون تنها به من خیره شدهاند! حیران شده بود. حتى یک سکه هم توی جیبش پیدا نمیشد. تنها داراییاش همین کتاب فقه بود که در دست داشت! با خودش گفت: حتى نان خشکی که دیروز ظهر و دیشب خوردم، معلوم نیست امروز ظهر پیدا کنم! صدایی شنید که تو خودت به اندازه این سگ گرسنهای! به سراغ درس و بحث خویش برو. تو با این جیب خالی وظیفهای نداری! خواست رو برگرداند و برود، اما نتوانست. دستی به عمامه و عبایش کشید. لباسش آنچنان مندرس بود که هیچکس حاضر نمیشد بخرد، اما کتابش... کتاب را خیره نگاه کرد. همه سرمایهاش همین کتاب فقه بود، مبنای درس و تحصیلش. پیشمطالعه قبل از درس و مرور عصرگاهی و مباحثه شبها همه با این کتاب میگذشت. هم خاطره این هفتهها و روزهای نجف در این کتاب بود و هم دلخوشی سالهای بعد که خودش باید این کتاب را به دیگران تعلیم میداد. تنها چیزی که برای فروش داشت، همین کتاب بود! دستش لرزید! قدمی پیش رفت و باز برگشت. دوباره به چشمهای مادهسگ گرسنه و پریشانی تولهسگها نگاه کرد. با خودش گفت: این چشمها به من خیره شدهاند و امیدوارند! با شتاب به راه افتاد. حجره کتابفروشی میانه بازار هنوز شلوغ نبود و خیلی زود کتاب را فروخت. چند مغازه بعد هم با همان پول لقمهای برای سگ فراهم کرد و از همان راهی که آمده بود، برگشت. حالا که بی کتاب درس هم نمیتوانست برود، عجلهای هم نداشت. نشست به تماشای غذاخوردن سگ و بعد شیرخوردن تولهها را هم سیر نگاه کرد. حالا دیگر چشمهای حیوان با او حرف میزد. به کسی نمیتوانست بگوید، ولی میفهمید که نگاه مادهسگ با او سخن میگوید! از گوشه چشمهای سگ انگار قطره اشکی فروریخت، وقتی سرش را بالا آورد و بعد خیره به او نگاه کرد، به یاد روایاتی افتاد که از احسان به مخلوقات خدا خوانده بود، به یاد سفره خالی داخل حجره افتاد و بعد به همان طرف که سگ سرش را بالا آورده بود، نگاهی کرد و گفت: خدایا خودت قبول کن! فکر میکرد این شاید تنها کاری باشد که مطمئن هستم فقط برای خدا کردهام! آهسته قدم برمیداشت و ساعتهای بعد را با هزار فکر و تردید گذراند. آیا فروش کتاب درست بود؟ آیا وظیفهام را انجام دادهام؟ آیا واقعا این حیوان از من تمنایی داشت، یا من دچار توهم شدهام؟ آیا خدا از من همین را میخواست، یا من به میل خودم و تشخیص نادرست عمل کردهام؟ دیگر حوصله مباحثه را هم نداشت. به روزهای بعد میاندیشید و راههای مختلف برای قرض کردن و خریدن دوباره کتاب را در ذهنش مرور میکرد. شب زودتر از همیشه خوابش برد و در فضایی رؤیایی و رازآلود دوباره مادهسگ گرسنه و لاغر را دید. تکهگوشتهایی را دید که لقمه غذایش شده بود. تولهسگها را دید. بعد ندایی شنید آهنگین و محکم: قد آتیناک من لدنا علما... به آفریده گرسنه ما لقمهای دادی، ما نیز لقمهها به تو میدهیم! دانش خویش را خودمان به تو دادیم، پس از این تو را به کتاب و دفتر نیازی نیست! از خواب پرید. اشکهایش بند نمیآمد. سر به سجده گذاشت و سیر گریست. صبح هنگام درس هر جمله استاد را قبل از او میدانست. از جواب هر پرسشی که استاد بر زبان میآورد، آگاه بود، بیآنکه کتاب در دست بگیرد، صفحه قبل و صفحه بعد را میخواند. از آن روز ناخودآگاه چشمش توی کوچه و بازار دنبال یکی از آفریدههای او میگشت؛ کسی که امیدوارانه نگاهش کند و تمنایی داشته باشد. میدانست چشمهای خدا تیزبینتر از آن است که چیزی حتى به اندازه سر سوزن از نگاهش پنهان بماند!