لالم، قفلم، انگشت ندارم برای تایپ کردن. ۱۰ تکه میلگرد توی دست هایم دارم همان قدر بی روح. همان قدر سرد. همان قدر موج دار و به درد نخور. عاشورا که میرسد این جوری میشوم. چند باری شده که جمع رفقا برنامههای متعدد شعرخوانی یا گروههای مستند سازی گفته اند بیا برویم عاشورا کربلا باشیم و جرئت نکرده ام. واقعا از بیخ قلبم ترسیده ام.
دوست و رفیق هم کم ندارم که عاشورای هر سال کربلایی اند و غروب شام غریبان هر سال هم چندتایی عکس و فیلم و سلفی دشت میکنم از اینکه به یادتیم و حواسمان هست و یادت کردیم، ولی باز هم دلم رضا نشده که بروم. دلم میگفت و چند نفری هم که پرس و جو کرده ام همین را تصدیق کرده اند که عاشورای کربلا بیشتر بهت دارد و شوک تا اینکه اشک داشته باشد و حزن و سوگ. تو توی کربلا بیشتر بند دلت پاره میشود تا اینکه دلت بشکند و وای از وقتی که قرار باشد از عاشورا چیزی بنویسی.
آقا انصاف خوب چیزی است. انصاف نجات دهنده است. انصاف داشته باشی امکان ویزای بهشت و رستگاری ات خیلی به صدور نزدیک است. رفیق کاسبی داشتیم که مدتی در دفترش رفت وآمد داشتم. سر قصه جابه جایی دلار و تغییر قیمتش به یک سؤال شرعی خورده بود. ظهر رفتیم مسجد بازار و از امام جماعت پرسید که بیشترک بفروشم یا نه؟ حلال است یا شبهه ناک است؟ پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت: حلال است ولی بی انصافی است حسین (ع) را بی انصافها کشتند.
از پیرمرد خداحافظی کردیم و بعد به جمله اش تا غروب فکر میکردم. راست میگفت. حسین (ع) را بی انصافانه کشتند. خانواده اش را بی انصافانه اسیر گرفتند و فلک با حسین (ع) بی انصافانه تا کرد. کشتی قبول، اسب بر پیکر دواندن و سنگ بر دندانش زدن چه بود؟ گوشواره میخواستی قبول، از گوش دخترش آرام باز میکردی، کشیدن و کندن چرا؟ اسارات میبردی قبول، بر اشتر بی جهاز چرا؟ یک نفر روضه خوان صدا کنید من نمیتوانم این متن را به پایان برسانم.