صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

حاجی،  حواسش به همه چیز بود!

  • کد خبر: ۲۴۲۳۴۱
  • ۱۱ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۷:۳۰
پیرمرد دستش را بلند می‌کرد و با خوشرویی جواب سلام همه را می‌داد. حاج غلامرضا از قدیمی‌های بازار بود.

بسم ا... الرحمن الرحیم.

پیرمرد این جمله را گفت و درِ دکانش را بست. بازار شلوغ بود. صدای همهمه فروشنده‌ها و مشتری‌ها در هم گره خورده بود. بعضی‌ها برای خرید مردد بودند و حیران در میان بازار بالا و پایین می‌رفتند. بعضی هم مشغول داد و ستد بودند و سرِ قیمتِ خرید و فروش چانه می‌زدند. نبضِ بازار تند می‌زد. پیرمرد آهسته و با طمأنینه، با آرامش همیشگی اش، از میان این شلوغی‌ها عبور می‌کرد. گاهی سرش را بلند می‌کرد و به داخل حجره‌ها نگاهی می‌انداخت. هرکدام از اهل بازار که پیرمرد را می‌دیدند صدای سلام و علیکشان بلند می‌شد.
«حاج آقا بفرماین چایی ما حاضره. حاج آقا در خدمت بِشِم.»

پیرمرد دستش را بلند می‌کرد و با خوشرویی جواب سلام همه را می‌داد. حاج غلامرضا از قدیمی‌های بازار بود. همه بازاری‌ها او را به ریش سفیدی قبول داشتند. به قول خودش: «ما‌ای ریشامارِ تو آسیاب سفید نِکِردم،‌ای ریشا وسطِ همی بازار سفید رِفته.»

هر وقت بین دو نفر مشکلی پیش می‌آمد، یا گره‌ای به کارِ یکی از بازاری‌ها می‌افتاد، اولین کسی که به آن‌ها سر می‌زد تا رفع مشکل کند، همین حاج غلامرضا بود. اگر از دست خودش برمی آمد دریغ نمی‌کرد، اگرهم نه، مسبب رفعِ مشکل می‌شد. خودش زودتر از آنکه کسی به او رجوع کند از راه می‌رسید. به قول یکی از بازاری ها، حاج غلامرضا از پشت ذره بین به همه نگاه می‌کرد. حواسش به همه چیز بود. صبح به صبح، احوال همه را می‌پرسید.

به قول خودش: «الان رِ نِگا نُکُنِن که همه سرشا تو موبایلشانه، او قِدیما مردم حواسشا به همدِگِه بود، از حالِ همدِگه غافل نِمرفتن. به برکتِ همی آقا (انگشت اشاره اش را به سمت حرم می‌گرفت) هرکی از دستش برمی آمد مشکل گشای یکی دِگه مِرفت. کسی وا نِمِماند.»

اهالی بازار دلشان به حاجی گرم بود. به خاطر همین رفت و آمد‌ها و رفعِ مشکل‌ها سرِ حاجی همیشه شلوغ بود. آرام و قرار نداشت، وقتی از او می‌پرسیدند که حاج آقا شما خسته نمِرِن؟  لبخند می‌زد و سری تکان می‌داد و می‌گفت: مو وقتی خسته مُرُم که کاری از دستم برنیه.

حاج غلامرضا شلوغی بازار را پشت سر گذاشت. قدم زنان و آهسته مسیر همیشگی اش را طی کرد. هنوز نرسیده، دست بر سینه ایستاد و زیر لب چیزی گفت. از باب الجواد وارد حرم شد. نگاهی به دوروبرش انداخت و خلوت خودش را پیدا کرد. نفس عمیقی کشید و چند دقیقه رو به گنبد ایستاد. اشکی بر دیده اش آمد و زیر لب زمزمه کرد:
«آقاجان ...، حواستا به مویم باشه، مو رِ از حالِ خودُم غافل نُکُن.»

کفش هایش را توی پاکت پلاستیک گذاشت. کتاب قرآن و ادعیه را برداشت و جای همیشگی اش نشست. قرآن را باز کرد و ذره بینش را از توی جیبش درآورد.
بسم ا... الرحمن الرحیم.

عکس: عادل عزیزی

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.