آن سالهای نه خیلی دور حواسمان نبود که ثبت کنیم تا «بماند به یادگار». فکر میکردیم که همه چیز ماندگار است. سر به هوا بودیم، خیالمان این بود که همه چیز همیشه همین طور که هست میماند. میآمدیم و میرفتیم. با کوچه پس کوچههای شهر آشنا میشدیم. دور فلکه سراب قرار میگذاشتیم و میرفتیم تا خیابان سعدی، از کوچه شاهین فر گذر میکردیم و وارد کوچه مخابرات میشدیم، از محله چهارباغ میگذشتیم تا میرسیدیم به ورودی شیرازی. آنجا چند لحظه کنار هم میایستادیم، بگو بخند و سر و صداهایمان به سکوت میرسید. چشم هایمان برق میزد. دستی به لباس هایمان میکشیدیم، دست بر سینه میگذاشتیم و سلام میکردیم.
آن کوچه پس کوچهها را از خیابانهای شلوغ بیشتر دوست داشتیم. حس و حالشان، در و دیوارشان، خانه هایشان، دکان هایشان، آدم هایشان و عطر و بویشان برایمان آشناتر بود. چقدر میگفتیم و میخندیدیم. چقدر جلو دکان عکاسی توی مسیر میایستادیم و عکسها را تماشا میکردیم.
یکی مان میگفت: «بِرِم یک عکس یادگاری بیگیرِم» قدم توی دکان میگذاشتیم و داخل نرفته برمی گشتیم و نمیگرفتیم! نمیدانم رویمان نمیشد، پول نداشتیم، وقت کم بود یا دکان شلوغ بود. هرچه بود، میگفتیم باشد برای قرار بعدی و دوباره راه میافتادیم و میگفتیم و میخندیدیم. بعضی از این کوچه پس کوچهها راه دورتر بود، اما کیفش این بود که برای زیارت، بیشتر با هم بودیم و بیشتر قدم میزدیم.
زیارت، ما را به هم نزدیکتر میکرد، حالمان خوبتر میشد، باهم آشناتر میشدیم. درست مثل کوچه پس کوچههایی که ما را به حرم میرساندند. مسیرمان یکی بود و مقصدمان مشترک بود.
میرفتیم و میآمدیم. تا روزی که از همانِ آغازِ قرار، عزممان را برای ثبت یک عکسِ یادگاری، جزم کردیم. قرار گذاشتیم تصویر پشت سرمان، صحن حرم باشد. قرار گذاشتیم خوب چانه بزنیم. قرار گذاشتیم فقط یک عکس چاپ کنیم و آن را نوبتی به خانه هایمان ببریم. قرارومدارهایمان را گذاشتیم و در همان راهِ آشنای همیشگی به راه افتادیم. از دور قاب عکسها را دیدیم، اما به دکان عکاسی که رسیدیم کرکره اش پایین بود! ایستادیم و خندیدیم. انگار قرار نبود که ثبت کنیم تا «بماند به یادگار».
ایستادیم کنار هم جلو کرکره دکان عکاسی، همان طور که قرار بود توی عکس ژست بگیریم. همه ساکت شدیم، به روبه رو نگاه کردیم. انگار که عکاس روبه روی دکانش ایستاده است و دارد از ما عکس میگیرد. یکی مان گفت: یک، دو، سه... و تمام شد. توی خیالمان عکسِ یادگاری مان را مفت و مجانی ثبت کردیم. همان طور که خوش و خرم راه میافتادیم که برویم یکی مان گفت: «فقطِ توی عَکسِمان صحنِ حَرَم نبود» ا و یکی دیگرمان زود جواب داد که: «خُب الان مِرِم تو صَحنِ حرمم یکی دِگِه همیجوری مِگیرِم ...»
خندیدیم و راه افتادیم.
عکس: سید حسین تهوری