هفت ساله بودم. تازه کلاس اول را تمام کرده بودم. بابا آمد. سه کتاب تازه در دستش بود. اولی تصاویر کودکانهای از یک خروس و چند حیوان خانگی دیگر بر خودش داشت. اسمش بود: «خروس نگو یک ساعت!» این شد سهم خواهر کوچک ترم، فاطمه. کتاب دیگر، به گمانم، اسمش بود «راز مثلث برمودا». از رنگ قهوهای و قطع نسبتا بزرگ کتاب معلوم بود که بین من و برادر بزرگ ترم، امید، طبیعتا این امید است که باید مخاطب این کتاب قرار بگیرد.
آخرین کتابْ عکس دخترک موطلایی مبهوتی را نشان میداد که چشم به آسمان دوخته بود. با رنگ قرمز، بزرگ بر آن نوشته بود: «دخترک کبریت فروش». این کتاب مال من بود.
همان شب، با همان سواد نصفه نیمه، شروع به خواندنش کردم. صفحه اول، دخترک را در خیابانی پر از برف در شب سال نو نشان میداد، در حالی که لباس مندرسی به تن داشت و، آن طورکه کلمات میگفتند، لباسْ گرمایی هم نداشت. بدتر از آن این بود که کفشهای چوبی دخترک هم سنگین و گشاد بود و راه رفتن در برف را برای او سخت میکرد. دخترک فریاد میزد: «خانم ها! آقایان! کبریت میخرید؟»
از همان صفحه اول معلوم بود که قرار است جگرم خون شود. ادامه دادم. صفحه دوم نشان میداد که این دختر بی نام ــ چراکه تا پایان داستان هرگز این اقبال را نیافت تا صدایش بزنند و نویسنده هم به نامیدن او به «دخترک کبریت فروش» بسنده کرده بودــ بی مادر هم بود. پدر بی رحمش او را تهدید کرده بود که تا فروش آخرین قوطی کبریت حق ندارد به خانه برگردد. هنوز صفحه دوم کتاب بودم. بغض گلویم را گرفته بود.
صفحه سوم از آن میگفت که تنها حامی او، مادربزرگ مهربان، تازه از دنیا رفته و دخترک را در دنیایی پر از نامهربانی تنها گذاشته است. تصویر عبور دخترک از کنار خانهها و دیدن دختر و پسرهای کوچکی که کنار خانواده شان شاد و خوشبخت بودند دل مخاطب کوچکی، چون من را عمیقا به درد میآورد.
دخترک، از صفحه پنجم به بعد، برای گرم کردن خودش شروع به آتش زدن کبریت کرد و هربار، در شعله کم فروغ چوب کبریت، آرزوهایش را نظاره کرد: لباس گرم، غذای گرم و لذیذ، بخاری سوزان. در آخرین نوبت، همه چوبهای کبریت را از قوطی خارج کرد و باهم بر جلد گوگردی قوطی کشید. این بار بزرگترین آرزویش خود را پدیدار کرد: مادربزرگش. مادربزرگ مهربان دخترک را به آغوش کشید و با خود برد.
هیچ وقت فراموش نمیکنم که چقدر خوشحال شدم. گمان کردم معجزهای رخ داده است. دخترک در آغوش مادربزرگ بود و این بهترین پایان برای یک کتاب بود. اما هنوز یک صفحه دیگر مانده بود. ورق زدم و خیال خوشم نقش برآب شد. فردا صبح، مردمان شهرْ دختر کوچولویی را نقش برزمین دیدند، درحالی که یک دسته کبریت سوخته در دستش بود و لبخندی محو بر لبانش. خشکم زد. نه آن قدر کوچک بودم که مرگ را نفهمم و نه آ ن قدر بزرگ که برایم پذیرفتنی باشد.
از آن شب تا ماهها بعد، به سیاق همه بچهها که برخلاف ما آدم بزرگها خیلی دیر ملول میشوند، کتاب را بارهاوبارها خواندم، اما نه مثل دفعه اول. من هم آرزوهایی داشتم؛ من هم میخواستم، در پرتو هربار خواندن کتاب، آرزوهایم را ببینم، ببینم که دخترک نمیمیرد، دخترک یخ نمیزند، مردم مهربان اند و او را به خانه شان دعوت میکنند و از شر پدر بی رحم نجاتش میدهند یا نه، اصلا دخترک کفش و لباس مناسب دارد و به جای کبریت فروختن برای خرید سال نو با مادربزرگش به خیابان آمده.
هزارویک جور خواب وخیال تازه برای دخترک غمگین کبریت فروشم میدیدم. در خیالم، بارهاوبارها هانس کریستیان آندرسن را از پشت فرمان کتاب بلند کردم، هدایت داستان را خود برعهده گرفتم و ده باره و صدباره سرنوشت دخترک را از سر نوشتم، اما، هربار که به صفحات کتاب نگاه میکردم، هانس کریستیان آندرسن و پیرنگ نقش بسته بر کاغذش بود که پوزخند میزد.
(ادامه دارد...)