«شه‌سوار» اکران می‌شود | «قیف» روی پرده سینما‌ها ابهام در سرنوشت سریال «پوکر» با سفر شهاب حسینی به آمریکا واریز هدیه روز خبرنگار ۱۴۰۳ به زودی کدام سریال‌ها در شهرک غزالی ساخته می‌شوند؟ پخش سریال «آتش و باد» از شبکه آی‌فیلم عربی ماجرای توهین به پرسپولیسی‌ها در سریال زخم‌کاری چیست؟ + ویدئو همه چیز درباره نمایش «طبقه هفتم» | مونولوگ بزرگ‌ترین چالش برای بازیگر است ناگفته‌ها و گلایه‌های فریده سپاه‌منصور، بازیگر «نون خ» کارگردان تئاتر «نبرد رستم و سهراب»: پیش‌داوری نکنیم! | این تئاتر موزیکال نیست اعلام جزئیات ششمین جشنواره ملی موسیقی امیرجاهد پویانمایی ایرانی «در سایه سرو» مجوز رقابت در اسکار را دریافت کرد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو گزارشی از نمایشگاه نقاشی «گوشت» در نگارخانه رادین تئاتر کودک در خراسان رضوی متولی صنفی ندارد پدرم یک کامپیوتر نبود اوهامی سخت‌تر از تیتانیوم خدا مشروطه را رحمت کند! | شاعرانی که دریغاگوی مشروطه شدند مصطفی راغب کنسرت رایگان برگزار می‌کند پایان سریال مرگبار «بازی مرکب» با انتشار فصل سوم
سرخط خبرها

پدرم یک کامپیوتر نبود

  • کد خبر: ۲۴۲۹۴۰
  • ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۴۰
پدرم یک کامپیوتر نبود
بابا قصه گوی خوبی بود. طبق عهدی نانوشته، هرشب که برق قطع می‌شد، من و خواهر و برادرم مثل شب پره‌ای دور شمع وجودش جمع می‌شدیم و او برایمان قصه می‌گفت.

پاییز سال هفتادوهفت بود. چندماهی می‌شد که از مشهد به تهران مهاجرت کرده بودیم. غریب بودیم. نبود دوست و فامیل آزاردهنده بود. هر چند شب یک بار برق محله می‌رفت. رفتن برق در تهران اصلا شبیه آنچه در مشهد تجربه کرده بودیم نبود: گاهی دو ساعت برق قطع بود. بعد از چندبار ماندن در تاریکی مطلق، یاد گرفتیم که موجودیِ شمع را هم مثل موجودیِ قند و برنج چک کنیم.

بابا قصه گوی خوبی بود. طبق عهدی نانوشته، هرشب که برق قطع می‌شد، من و خواهر و برادرم مثل شب پره‌ای دور شمع وجودش جمع می‌شدیم و او برایمان قصه می‌گفت، قصه امیرارسلان نامدار که عاشق دختری ماه رو به نام «فرخ لقا» بود. در تاریکی دل نشین، سر بر سینه پدر دراز می‌کشیدیم و بابا برایمان از عشق و اشک و مکر و فریب و جادوی پریان می‌گفت. غرق در عالم قصه، قلبمان برای امیرارسلان و فرخ لقایش می‌تپید و از دسیسه و توطئه بدخواهان به جوش می‌آمد. 

بابا می‌گفت و می‌گفت تا برق می‌آمد. همین که خانه روشن می‌شد، جهان داستان به هزارتوی خودش برمی گشت و بابا، حتی با التماس و اصرار، یک کلمه هم از دهانش درنمی آمد. باز باید انتظار می‌کشیدیم تا برق برود و بابا دوباره امیرارسلان و شمس وزیر و قمر وزیرش را از دالان ذهن چالاکش بیرون بکشد تا خیمه شب بازی شان مسحورمان کند.

قصه‌های بابا هیچ وقت خالصِ آنچه خودش شنیده یا خوانده بود نبود؛ همیشه تراوشات ذهن خودش را هم قاطی داستان می‌کرد و به آن شاخ و برگ می‌داد. گاهی هم اصل داستان تنها ته مایه‌ای بود که ذهن بابا آن را با اکسیر خیال خودش ترکیب می‌کرد و نتیجه اش شربتی بود که دست کم آن زمان بی اندازه شیرین می‌نمود.

بزرگ‌تر که شدم، خودم کتاب دست گرفتم. اولین کتاب طولانی‌ای که خواندم اسمش بود «افسانه‌های پریان». آن قدر آن را خوانده بودم که ورق ورق شده بود. جا‌هایی از کتاب را حفظ بودم. نشانک هم نداشتم؛ بنابراین، با خط درشت می‌نوشتم: «عاطفه! اینجا بودی.» این شکل علامت گذاشتن اسباب خنده بابا و بقیه بود. معمولا کتابم پر می‌شد از جوابیه‌هایی که بقیه می‌نوشتند، ازجمله اینکه «غلط کردی! اینجا نبودی!»

گذشت و گذشت. دهه هشتاد، کامپیوتر پایش را به خانه ما هم گذاشت. کامپیوتر شگفت آور بود، شگفت آورتر از دستگاه ویدئو، میکروفن، آتاری و سگا؛ کامپیوتر همه این‌ها و بیشتر از این‌ها بود. اولین باری که به اینترنت وصل شدیم، انگار جهانی تازه به ما روی نشان داده بود: چت روم یاهو، دانلود آهنگ و فیلم و ــ مهم‌تر از هرچیز برای من ــ امکان وبلاگ گردی. خودم هم دست به کار شدم و وبلاگی راه انداختم. متن‌ها و دل نوشته هایم را آنجا با دوستان حقیقی و مجازی ام به اشتراک می‌گذاشتم. 

با ورود به رشته ادبیات، دوستان شاعر و نویسنده زیادی پیدا کردم که حالا هرکدام برای خودشان وبلاگی داشتند. شعر‌ها و قصه هایشان را می‌خواندم و برایشان کامنت می‌گذاشتم. نقد و نظر پای یادداشت هایشان می‌گذاشتم و گاهی می‌دیدم نویسنده وبلاگ باتوجه به نقد و نظر‌ها در متنش دست بُرده و آن را تغییر داده. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که چطور با دوستان وبلاگ نویسم یک بار داستانی گروهی خلق کردیم.

آنچه در کامپیوتر تجربه می‌کردم نه مثل قصه‌های شفاهی بابا بود و نه مثل کتاب داستان‌های چاپی. اینجا همه چیز فرق می‌کرد؛ اینجا گاهی حروف و کلمات می‌رقصیدند. گاهی، در نظرات، یادداشت‌های خودِ مخاطبان داستانی می‌شد آن سرش ناپیدا؛ درواقع، مخاطبان، جمعی، داستانی موازیِ شعر یا قصه اصلی روایت می‌کردند. گاهی مخاطبی در بخشی از نظرش لینکی می‌گذاشت و نویسنده و بقیه مخاطبان وبلاگ را برای دیدن اثر خودش دعوت می‌کرد.

گاهی به سرم می‌زد این آثار دیجیتال را با همه لینک ها، بازیگوشی‌ها و رقص حروف، و مشارکت‌های جمعی و تعاملی چاپ کنم؛ اما کاغذ نمی‌توانست تمام کیفیات این آثار را همان طورکه هست حفظ کند. اگر این قابلیت‌ها را می‌خواستم، باید آن‌ها را در سکوی تازه شان، یعنی پیکسل، می‌پذیرفتم، پیکسلی که بسته به نوع محاسبات رایانشی رنگ می‌گرفت و جایگاهش را با وابستگی اش به انرژی برق و رایانه، از واسطه‌های دیگری، چون کاغذ، متمایز می‌کرد.

اگر پیش‌تر باید برق می‌رفت تا بابا قصه بگوید، حال باید برق حی وحاضر می‌بود تا قصه‌های الکترونیک هم چنان ادامه یابند. گویی این بار قانون اول ادبیات این بود: قصه‌ها ازبین نمی‌روند، بلکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر می‌کنند. (ادامه دارد.)

۱. برگرفته از عنوان کتابی از کاترین هایلز به نام «مادرم یک کامپیوتر بود».

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->