لیلا جانقربان- شهرآرانیوز/ فائقه زنی ۲۳ ساله است که بهعلت بیمادری، پدرش او را در سن چهارده سالگی به یک مرد افغانستانی شوهر میدهد. مردی معتاد که حالا ۳ بچه قدونیمقد روی دست او گذاشته و خودش کارتنخواب شده است.
جایی در انتهای شهرک شهید باهنر
خانهاش در شرقیترین نقطه شهر مشهد است. جایی در انتهای شهرک شهید باهنر که به کال انتهای شهر مشهد ختم میشود. در انتهای کوچهای یکمتری دری آبیرنگ است که دیوارهایش به دیوار هیچ خانهای وصل نیست و دوروبرش زمینهای رهاشدهای است که دورتادور آن را با بلوکه پوشاندهاند، اما پاتوق معتادان و کارتنخوابهایی شده است که با شیوع کرونا گرمخانههایشان تعطیل شده است و جایی برای خوابیدن ندارند.
هویت، بزرگترین نگرانی مادر
او مادری است که با اعتیاد شوهرش میسوزد و میسازد. قصهاش همان قصه مادران ایرانی است که بهعلت ازدواج با مردان افغانستانی بچههایی بیهویت دارند؛ بچههایی که حالا وقت مدرسهشان است، ولی هنوز هویتی ندارد و این بزرگترین نگرانی مادر است.
فائقه خودش هم با ۲۳ سال سن هنوز مدرک شناسایی درستوحسابی ندارد. پدر خودش هم از اتباع است و مادرش را هشت سالگی از دست میدهد. کمی که بزرگتر میشود، در چهارده سالگی پدرش او را راهی خانه بخت میکند. میگوید: پدرم از ترس اینکه حرفی پشت سرمان نباشد به اولین مردی که در خانه را زد، شوهرم داد. چون شناسنامه نداشتم، ازدواجکردن برایم خیلی راحت نبود و رسمی هم انجام نشد. فقط عقد کردند و خطبه خواندند و زن مردی افغانستانی شدم که اختلاف سنی زیادی باهم نداشتیم و فقط ۴ سال از خودم بزرگتر بود، ولی از همان روز اول اعتیاد داشت و هروقت خرج عملش نمیرسید، آنقدر لگد و سیلی به من میزد که بیحال میافتادم. تا بچه نداشتیم خودم بودم و کتکها را خودم میخوردم، ولی بعد اینکه بچهدار شدم، همیشه بچهها را بغلم میگرفتم که یکوقت آنها آسیب نبینند.
چشم بچهها را میگیرم که چیزی نبینند
او شانههای نحیفش را از زیر لباس نشانم میدهد که پر از جای زخم شلاقهای مرد نامردش است. میگوید: از وقتی این مواد جدید آمد، دیگر وضعش بدتر شد. قبلا با 4 لگد آرام میشد، ولی وقتی شیشه مصرف میکرد با چاقو به جانم میافتاد.
بعد شیشه در خانهاش را که حالا با بالشی پوشانده است، نشانم میدهد و میگوید: همین شیشه خانه را هم چند وقت پیش شکست. جلو بچهها هرکاری میکند. هرچند وقت یکبار میآید و هرچه داریم را میگیرد و میبرد. من فقط چشم بچهها را میگیرم که چیزی نبینند.
خط فقر در زندگی او از سرش هم بالاتر زده است
فائقه دستم را میگیرد و به آشپزخانهاش میبرد. در یخچالش را باز میکند. فقط یک سطل بزرگ آب در یخچال است و دیگر هیچ. کابینتهایش هم همین اوضاع را دارند. خط فقر در زندگی او از سرش هم بالاتر زده، شاید هم از سقف خانهاش بالاتر رفته است. اما با تمام این نداریها همه دغدغهاش بچههایش هستند؛ دخترش مریم که باید به کلاس سوم برود، پسر کوچکترش امیرعلی که ۷ سالش تمام شده، ولی هنوز رنگ مدرسه و پیشدبستانی را ندیده است و امیرحسین 5 سالهاش که تمام امیدش به دستهای مادری است که خودش از ضعف همچنان میلرزد.