الهام مهدیزاده/ شهرآرانیوز - «اِینجه بِری چی آمدی؟ صدبار آمدن فیلُم گِرفتن و عکس ورداشتن، آخرش کی چی؟ مردم اِینجه بدبختن. درد و مرض کرونا هم به خاک سیامان نشونده. نه سجل و شناسنامهای، نه کاری. ماها آبجیجان! خیلی وخته مِشدِم، اما همیکه میبینی، بودِم که بودِم... وازم بُگم یا بسه؟»
راه رفتن در کوچههای محله بسکابادی مشهد که به گفته اهالی، مانند شهرک شهیدرجایی یکی از معضلات اصلیاش، حضور بلوچهای بدون هویت (چلّو) است، سختیهای خاص خودش را دارد.
داخل کوچهها که راه میروی، چشمهایی تماشایت میکنند که میخواهند غریبه بودنت را به تو یادآوری کنند و این نگاهها روی شانههایت سنگینی میکند. با لباسهای بلوچی که به تن دارند، میشوی غریبهای میان آنها. چادرهای سوزندوزیشدهشان را روی شانه انداختهاند. هرکدام با همان تهلهجه بلوچی که دارند، مشکل و دردی از محله را بیان میکنند. بچههای بدون شناسنامه، بیکاری، فقر خانوادگی، اعتیاد و...
تربیون شهرآرا، این هفته میهمان محله بسکابادی و ساکنان این محله است تا روایتگر مشکلات ساکنان این نقطه مشهد باشد.
قدونیمقدهای بیاسمورسم
زنها و دختربچهها روسریهای گلدرشت بلوچی را روی یک شانه انداختهاند. وسط یکی از کوچههای خاکگرفته بسکابادی ۱۴، چند دختربچه با لباسهای محلی بلوچی و موهای فرخورده و بههمتابیده روی زمین دراز کشیدهاند. دستهای کوچکشان را زیر چانه زدهاند و با گویش بلوچی صحبت میکنند. پسربچهها هم میان زمینهای خاکی دورواطراف، مشغول بازی با چند سگ هستند. اوضاع آنقدر عادی است که انگار ویروس قارهپیمای کرونا به این منطقه نیامده است. کمی جلوتر و جلو یکی از درها، چند زن کنار هم نشستهاند و با گویش بلوچی بلندبلند صحبت میکنند. حرفهایشان گل انداخته است. گلرخ یکی از این زنان است. اصالتاً از مهاجرهای بلوچ افغانستانی است، اما به گفته خودش، متولد مشهد و بزرگشده این شهر است. میگوید: «ماها آبجیجان! خیلی وخته مِشدِم. سیوپنجسالیه که اِینجِیِم. پدر و مادرمان بلوچ افغانستانیان. بهخاطر همی نِه شناسنامهای دِرم نِه مدرک. اُو سه تا دختر رِ میبینی؟ وسطی دخترِ مُویه. دهسالشه، اما سُواد نِدِره. بِچههای مو هیچکدوم شناسنامه نِدِرن. پول نِدِرم که کلاس بِرن. اگه مِتِنی، کاری کن اینا هم درس بُخوانن.»
سنگینی دستهای خالیآخر کوچههای پیچدرپیچ و درهم بسکابادی، بیشتر به زمینهای وقفی آستان قدس رضوی میرسد. زمینهایی که با بلوکههای سیمانی مرزبندی شده است. میان بلوکهها فاصله وجود دارد و گاهی مردم برای آنکه از این کوچه به آن کوچه بروند، بهجای دور زدن بلوکهها، از بین شیارها و فضای باز میان بلوکهها عبور میکنند.
آن طرف بلوکهها اولین چیزی که به چشم میآید، همان دورهمی زنانه است. حرفهای آنان برای مشکلات به همان فقر و نداری و بیکاری همسرانشان محدود میشود. هنوز از جمعشان خارج نشدیم که پیرزنی از انتهای کوچه با عجله چادر محلیاش را روی شانه میاندازد تا خودش را به ما برساند. با صدایی بلند از همان انتهای کوچه فریاد میزند: «آهای دخترجان! به ما تهکوچهای هم یه کمکی بکن.» هنوز چند متری تا ما فاصله دارد که یکی از زنهای جمع ما میگوید: «او رِ نگاه چه سرخوشه!ای هم مثل مایه. آمده فقط حالواحوالمان رِ بِپرسه... آروم بیا دست پات رِ نِشکنی...»
با این صحبتها فقط کمی از تبوتابش کم میشود، اما بازهم دلش آراموقرار ندارد. هنوز پیرزن چند گام مانده که به ما برسد. سنگینی دستهای خالی دربرابر چشمهایی که به دستهایمان دوخته شده است، شرمآور است. دو سه قدم مانده به ما، پیرزن دستهای نیقلیانی و کشیدهاش را از زیر چادر بلوچی بیرون میآورد و با لهجه بلوچی میگوید: «از اوو تَه دیدُم دستات خالیه، اما گُفتم یه وخت اسم ورمِداری که اِقد دورت آدم جمع کِردی...» دنبال واژهای برای جواب هستیم که یکی از زنهای جمع میگوید: «آمده بنویسه تا یه وَخت کسی پیدا رِه به داد ما برسه. حرفت رِ بگو....»
با وجود آنکه حرفهای زن ادامه دارد، پیرزن متوجه او و حرفهایش نیست. سنگینی نگاه ناامیدش رو به ماست.
پیرزن بدون آنکه منتظر جوابی باشد، دو دستش را پشت کمرش میزند و رو به همان راهی که آمده است، میکند و میرود. سرش را پایین میاندازد و زیر لب میگوید: «اِیجه بِری یه لقمه نون ماندن.»
ماسک کجا بود؟
مسیر بعدی ما درمانگاه محله بسکابادی است. راهروی داخل درمانگاه جایی برای نشستن ندارد. بیشتر از تعداد زنهایی که در انتظار آمدن دکتر هستند، بچههای قدونیمی را میتوان دید که با خود به درمانگاه آوردهاند.
راضیه یکی از زنهای داخل راهروی درمانگاه است. میگوید: «مو سر کورههای آجرِ شترک خشت مِزَدُم. همهمان با هم چند ماه سر کوره مِرفتم. آبجیجان! کورهها رَم بهخاطرای درد و مرض بستن و بِیکارِم. دورغ نگُفته باشُم، فقط چندبار با شوهرم رفتُم لاک جمع کِردم. روزی ۴۰ تومن مِدادن. دستامِه نگاه کن.»
روی بند دستهایش بهعلت کار کردن، پینه بسته است و تیرهتر است: «از سر مجبوری لاک جمع مِکِردم. ای زخمها زخم آشغالجمعکُنیه.»
از ماسک و بهداشت میپرسم. میگوید: «اِینجه کی به فکر بهداشته؟ روزای اول چندبار آمَدُم، گفتن نِدِرِم. مردم اِینجه بِرِ نون شب ماندن...»
درس، بیدرس
کوچه کنار درمانگاه کوچهای باریک با پیچوخم عجیب است، طوریکه از ابتدای کوچه نمیتوان انتهای آن را دید. یک طرف کوچهها خانههایی با متراژهای ۵۰ یا ۶۰ متری و طرف دیگر بلوکههای سیمانی آستان قدس رضوی، مرز کوچه را با زمینهای خالی مشخص کرده است. کنار دیواری سیمانی، چند دختربچه فرش کوچکی پهن کردهاند تا از سایه دیوار برای خالهبازی استفاده کنند.
سمیه یکی از این دختربچههاست که با زهرا و انسیه بازی میکند. سراغشان که میرویم، برای هر جوابی که میدهند، خنده از روی لبشان جمع نمیشود. لباس و پوشش آنها بلوچی نیست. سمیه میگوید: «ما خانم! ایرانی هستِم».
سمیه کلاس پنجم و از زهرا و انسیه بزرگتر است. اوضاع درسومدرسه بچههای محله بسکابادی را سمیه با چندبار اینپا و آنپا کردن اینطور بیان میکند: «درس و مشقی نِدِرِم. با انسیه و زهرا دکتربازی مُکُنِم. معلما گفتن باید «شاد» رِ نصب کنم تا اینترنتی درس بخونُم. تو خانه ما بابام فقط گوشی داره. گوشیش کوچیکه و «شاد» روش نصب نمشه.»
آب دهانش را قورت میدهد و با نفسی بلند حرفهایش را ادامه میدهد: «برا یاد گرفتن درسا، رادیو گوش کردم، اما خیلی تندتند حرف میزنه و ریاضی رَم یاد نگرفتم و نفهمیدم اصلا چی گفت... دیگه هم گوش نکردُم....»
دردهای ایرانیهای کوچه آخر بسکاباد
بسکابادی ۳۲ متفاوت از بقیه کوچههاست. انگار این کوچه، پایان مرز کوچههای بلوچنشین است. زنان، چادرهای ساده به سر دارند. بر تن دختربچهها خبری از لباسهای بلند رنگی با گلدوزی نیست.
زنی داخل کوچه فرشی را پهن کرده و با شلیک آب و پودر لباسشویی به جان فرش افتاده است. سر حرفمان که با او باز میشود، با دلی پر میگوید: ما فراموش شدیم. کی میاد این سر شهر ببینه ما چه کار میکنیم؟ این کوچه همه فارسنشین هستن. ما بلوچ و افغانستانی نیستیم. همه ایرانی و مشهدی هستیم. دوماهه شوهرم سر کار نرفته و بیکاره. قبلاً سرگذر میرفت و گاهی کار پیدا میکرد، اما این کرونا نمک روی زخم ما ریخت. از هرکی فکر کنی، پول قرض کردم. بُخدا ما آبرو داریم و نمیرویم سر چهارراهها گدایی. شما را به خدا اگر دستت میرسد، کاری برای این مردم بکن. گاهی خیّرها کمکهایی میآوردن که فقط به چند کوچه اول میرسد و هیچوقت به ما نرسیده است.
زن دیگری چند خانه آنطرفتر با کودکی که در آغوش دارد، جلو در ایستاده است و نگاهش به سمت ماست. با صحبت ما خودش را نزدیک میکند. رو به خانم همسایه میکند و میگوید: خواهر از معتادها هم گفتی؟ از این معتادها امان نداریم. درد و بدبختی ما کم است که اینها هم میآیند پشت بلوکهها مواد میکشند؟ چه کسی با این بوی مواد خوابش میبرد؟ کاش همین بوی مواد بود! شوهر و بچههایمان هم معتاد شدهاند. بدبختی روی بدبختی.