صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روز‌های بی‌قراری/ از ظلم ستیزی تا شهادت

  • کد خبر: ۲۹۲۲۹
  • ۱۷ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۱
مادر شهید چرخنده از زندگی عاشقانه‌اش می‌گوید
هانیه فیاض/شهرآرانیوز- «مهدی پسر ارشد خانواده است. هادی همیشه فکر می‌کرد که من مهدی را بیشتر از او دوست دارم، به همین دلیل همیشه مرا «ننه مهدی» صدا می‌کرد. هیچ‌وقت مرا مامان خطاب نمی‌کرد تا اینکه در لحظه شهادت بنا به گفته هم‌رزمش، بعد از دوبار گفتن «یا حسین (ع)»، کلمه «مامان» را به زبان آورده و مرا صدا زده و به درجه رفیع شهادت نائل شده است.»

این‌ها بخشی از سخنان مادری است که پسرش در جبهه نبرد حق بر باطل شهید شده است. مادری نمونه که از زندگی با همسرش به‌عنوان زندگی عاشقانه یاد می‌کند و همین امر را در تربیت مناسب فرزندانش دخیل می‌داند. پرورش شیرمردی که در آغاز نوجوانی وارد حوزه خدمت به مملکت شده است، جای قدردانی دارد. شهید غلامعلی چرخنده که خانواده و دوستانش او را «هادی» می‌خواندند، در سال ۱۳۴۳ در یک خانواده متوسط مذهبی با پدری کارمند و مادری خانه‌دار چشم به جهان گشود.

گفتگو با مادران شهدا، حال و هوای دیگری دارد. دوست داشتیم که بدانیم شهید از نگاه مادر چگونه به افتخار شهادت نائل شده است. مشتاق بودیم تا بدانیم چه نکات تربیتی برای این مادر مهم بوده است. آنچه در ادامه می‌خوانید، چکیده این گفت‌وگوست.

عاشق و معشوق بودیم
شهربانو تقی‌پورشاندیز در سال ۱۳۲۰ در شاندیز به دنیا آمده است. دوران کودکی و نوجوانی‌اش را همان‌جا سپری کرده و پس از ازدواجش به گرگان نقل مکان کرده است. او درباره چگونگی ازدواجش می‌گوید: «برادر بزرگ‌ترم به خدمت سربازی نرفته بود و، چون سرپرست خانوار بود، به امرار معاش می‌پرداخت. روزی یک سرباز به دیار ما آمد تا برادرم را بازداشت کند و به سربازی ببرد. من مشغول شستن ظرف‌ها در حوض آب بودم. آن سرباز که برای گرفتن برادرم آمده بود، با دیدن من نظرش درباره بردن برادرم عوض شد و همان‌جا از من خواستگاری کرد.
 
این‌گونه شد که من با محمد ازدواج کردم. زندگی بسیار خوبی داشتیم. زیرا من و او یک زن و شوهر معمولی نبودیم، عاشق و معشوقی بودیم که همه اطرافیانمان حسرت زندگی ما را می‌خوردند. حاصل این زندگی مشترک ۷ فرزند است؛ ۴ تا دختر و ۳ فرزند پسر که یکی از آن‌ها شهید شد. همسرم بعد‌ها به‌عنوان کارمند مخابرات مشغول به کار شد و به همین دلیل ما از سال ۱۳۴۰ به مدت ۷ سال در گرگان و ۸ سال در گنبد ساکن شدیم. حدود سال ۱۳۵۴ بود که به مشهد آمدیم و در محله حرعاملی خانه گرفتیم.»

همسرم مردی مهربان بود
یک روز عصر که به خانه همسایه رفته بودم، همسرم در خانه خواب بود. یکی از همسایه‌ها به خانه ما مراجعه کرده و هرچه زنگ زده بود، همسرم متوجه نشده و درب را باز نکرده بود. همسایه به من اطلاع داد و سراسیمه به خانه آمدم و دیدم همسرم خیلی خوشحال است.

گفت خواب پسر شهیدمان را دیدم که به من گفت: «بلند شوید که می‌خواهم شما را به مکه برای زیارت خانه خدا ببرم و همان‌جا هم برایتان خانه زیبایی گرفتم که ساکن شوید.» وقتی خواب را برایم تعریف کرد، من ناراحت شدم و گفتم: «چرا هادی این را به تو گفته است؟ اگر برای تو خانه گرفته، پس من چی؟ من تنها می‌مانم؟»

چند وقت بعد، در سال ۱۳۷۱ ما برای زیارت عازم مکه مکرمه شدیم. ۱۴ روز اعمال حج را بجا آوردیم. همسرم آن‌قدر مرد مهربان و خوش‌رویی بود که همه اعضای کاروان به رفتار خوش او غبطه می‌خوردند. او به‌شدت زن‌دوست بود. هرشب به درب اتاق ما می‌آمد و مرا صدا می‌کرد تا چند دقیقه همدیگر را ببینیم. بانوان کاروان همیشه می‌گفتند ما به خاطر حاج‌آقا و توجه زیادش به شما با همسرانمان بحث می‌کنیم و می‌گوییم که همسرداری را از حاج‌آقای چرخنده یاد بگیرید.
 
شب پانزدهم اقامتمان در هتل، چنددقیقه‌ای از هتل خارج شد تا دوستانش را ببیند. همسرم ناراحتی شدید قلبی داشت. وقتی برگشت، گفت که کمی قلبش درد می‌کند. تعدادی از مردان کاروان او را به درمانگاه بردند. من هم راهی درمانگاه شدم. وقتی به آنجا رسیدم و سراغ او را گرفتم، گفتند: «همسرت همان آقایی بود که با برانکارد به اورژانس بردند؟» خیلی تعجب کردم. چون حال او آن‌قدر وخیم نبود که با برانکارد او را ببرند! وقتی خودم را بر بالین همسرم رساندم، به من نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و از دنیا رفت.

مُرده زنده شد
روز‌های سختی را آنجا گذراندم و حال خوبی نداشتم. غم فراغ همسرم مرا به‌شدت غمگین کرده بود، به‌طوری‌که در اثر شیون و گریه‌های بسیار کیف پولم را گم کردم و بی‌پول شدم. بنا به وصیت همسرم، او را در قبرستان ابوطالب دفن کردند. آن‌قدر در طول مدتی که آنجا بودیم، من در مسیر قبرستان پیاده رفت‌وآمد کرده بودم که کفش‌هایم پاره شده بود. دائم بر سر مزارش می‌رفتم و می‌گفتم: «وقتی برگشتم، جواب فرزندانمان را چه بدهم؟» هرچند حاج‌آقا قبل از رفتنمان از همه خداحافظی کرده و به همه گفته بود که دیگر بازنمی‌گردد! حتی شب قبل از فوتش به رئیس کاروان گفته بود که: «من فقط همین امشب را میهمان شما هستم!»

همسرم در سال‌های آخر عمرش تنها ۳ آرزو داشت که هر سه برآورده شدند. نخست اینکه بارداری دختر بزرگمان را شاهد باشد، دوم اینکه مرا برای زیارت به مکه ببرد و در نهایت همان‌جا بماند و دیگر برنگردد. این خواسته آخرش بنا بر خوابی که دیده بود، به حقیقت پیوست وگرنه حدود یک ماه قبل‌تر از آن، به دلیل ایست قلبی‌اش در بیمارستان قائم (عج) برای لحظاتی از دنیا رفته بود. وقتی او را آماده کردند که به سردخانه منتقل کنند، پرستارش متوجه تکان خوردن ملحفه شد و اعلام کرد که: «مُرده زنده شد.»
 
انگار معجزه شده بود و گویا قسمت آن بود که بنابه خواستش در مکه از دنیا برود. او ۱۵ سال خادم حرم مطهر رضوی بود و در پست کشیک هشتم به زائران و مجاوران آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع) خدمت کرد. رزمنده دفاع مقدس بود و ۵ نوبت به جبهه اعزام شد که در ۲ نوبت آن مجروح شد، اما هیچ‌گاه برای تشکیل پرونده جانبازی به بنیاد مراجعه نکرد و همیشه می‌گفت: «اگر خداوند متعال پذیرفته باشد، توفیق جانبازی دفاع مقدس را در کارنامه الهی خود دارم.» در وقوع جریان انقلاب بار‌ها در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی از طرف شهرداری حکم مأموریت گرفت و مأمور مبارزه با گران‌فروشی شد.

همه او را دوست داشتند
عصمت تقی‌پورشاندیز، خواهر شهربانو، درباره شوهرخواهرش خاطره‌ای نقل می‌کند: «حاج‌آقا برای من مثل پدر بود. زیرا من خیلی کوچک بود که او با خواهرم ازدواج کرد. به همین دلیل بسیار به او وابسته بودم. محمدآقا ویژگی‌ها و صفات ارزنده بسیاری داشت که سبب شد نزد دیگران بسیار محبوب باشد و از همین رو بقیه برای حرفش خیلی ارزش قائل بودند. یکی از این خلقیات نیکو و پسندیده‌اش، برقراری عدل و انصاف بود. روزی همراه عمه‌ام از نمازجمعه برمی‌گشتیم. گاری خیاری کنار خیابان بود و صاحب آن قیمت خیار را بیشتر از آنچه که عرف بازار بود، عرضه می‌کرد. به ناگاه حاج‌آقا را دیدم که نزدیک او شد و گفت: «اگر همین الان خیار‌ها را به قیمت ۳ قران نفروشی، گاری‌ات را واژگون می‌کنم.» گاری‌چی به‌سرعت قیمت را تغییر داد و در کمتر از چنددقیقه همه بارش به فروش رفت و گاری خالی شد.

برادرشوهرم شهید شد 
شهربانوخانم در ادامه بیان می‌کند: ۳ برادرشوهر داشتم که یکی از آن‌ها تقریباً با ما زندگی می‌کرد و رابطه‌ای صمیمی با هم داشتیم. رجبعلی چرخنده مردی بسیار مهربان بود که عقاید مذهبی زیادی داشت. به همین دلیل از همان سال ۶۰ به‌عنوان سرباز ناو جنگی، از گرگان عازم و راهی جبهه شد تا در جنگ حضور داشته باشد. مدتی در نبرد با دشمن بود تا اینکه در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. جنازه او ۴۵ روز پشت بهمنشیر باقی مانده بود. زیرا امکان انتقال او وجود نداشت. زمانی که مردان برای تحویل پیکر مطهرش رفتند، پسرم هادی هم آن‌ها را همراهی کرد. آن زمان تنها ۱۲ سال داشت.

رجبعلی بسیار تمیز و منظم بود و هروقت به خانه ما می‌آمد، طوری بین فرزندانم تفکیک وظایف می‌کرد که همه کار‌های خانه را انجام دهند و همیشه به آن‌ها می‌گفت: «خانه و اطرافتان را تمیز کنید تا زن‌داداش کمتر کار کند و خسته نشود.» بعد از شهادتش، مادرشوهرم آن‌قدر از غم فراغش اشک ریخت و گریه کرد که نابینا شد. به همین دلیل بعد‌ها من از او مراقبت می‌کردم.

پسری فعال و ظلم‌ستیز بود
هادی پسر دوم من بود. او همیشه در دوران تحصیلش به‌عنوان دانش‌آموز ممتاز برگزیده می‌شد. هوش بالایی داشت و درس را فقط سر کلاس گوش می‌داد و یاد می‌گرفت. هیچ‌وقت در خانه درس نمی‌خواند. زمانی که به خانه می‌رسید، کتاب‌هایش را داخل کمد می‌گذاشت و فوری برای پرداختن به فعالیت‌های اجتماعی‌اش از خانه خارج می‌شد و هم‌زمان به دلیل علاقه‌اش به ورزش، در چندین رشته ورزشی اعم از والیبال، فوتبال، کاراته و... مشغول به فعالیت بود. در کنار تحصیلش از سن ۱۱ سالگی عضو ثابت کانون قرآن محلی بود که از سوی ساواک زیر ذره‌بین قرار داشت و جلسات آن بیشتر در خفا و در منازل والدین دانش‌آموزان برگزار می‌شد.
 
این تربیت قرآنی در کنار روحیه خاص ظلم‌ستیزی که خداوند تعالی در وجودش قرار داده بود، سبب شد که او خیلی زود در سن ۱۳ سالگی به‌عنوان نماینده مدرسه به کنگره نوجوانان حزب رستاخیر فرستاده شود. با اعتراضش در صحن جلسه به بی‌عدالتی‌های موجود در جامعه، پدرش به ساواک احضار شد. در جریان انقلاب، هادی از نخستین دانش‌آموزان مدرسه بود که به صف‌های انقلابیون پیوست و همراه با پدر و برادر بزرگ‌ترش در صحنه‌های تظاهرات و نبرد با رژیم پهلوی حضور داشت.

ورود به سپاه پاسداران 
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، عضو فعال مسجد ابوالفضلی‌های خیابان عامل شد و در نخستین حضورش در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل به‌عنوان امدادگر داوطلب هلال‌احمر در عملیات رمضان شرکت کرد. رشاد‌ت‌هایش در این عملیات مثال‌زدنی بود، به گونه‌ای که با وجود جثه کوچک و لاغری که داشت، پیکر‌های پاک شهدای زیادی را در سخت‌ترین شرایط و زیر آتش‌بار دشمن، به خط انتقال داد و به مداوای ده‌ها رزمنده مجروح عملیات پرداخت. هم‌رزمانش از آن زمان خاطرات زیادی نقل می‌کنند. پس از بازگشت از عملیات، خود را بنده‌ای از بندگان خدا می‌دانست که خداوند به او عمر دوباره بخشیده است تا بتواند بیشتر به خدمت در عرصه دفاع مقدس بپردازد و از این رو فعالیتش در بسیج را سرعت بخشید و بعد از گرفتن دیپلم لباس سبز خدمت در سپاه پاسداران را بر تن کرد.
مدتی نگذشته بود که با قابلیت‌هایی که از خود نشان داد و با تلاش‌های شبانه‌روزی‌اش، به‌عنوان ممیز امور مالی منطقه ۵ سپاه (شامل استان‌های خراسان بزرگ، سیستان‌وبلوچستان، کرمان و مازندران که گلستان بعد‌ها از آن منشعب شد) منصوب گردید. خدمت در این مسئولیت مهم و بسیار سنگین، برای او که حضور در خط مقدم آرمان و آرزویش بود، کافی نبود و همواره خود را در شرایطی که فرماندهان وقت به دلیل مهم بودن پُستش اجازه حضور در جبهه نبرد را نمی‌دادند، ملامت می‌کرد تا اینکه با تهدید به استعفا از سپاه، موافقت فرماندهان وقت لشکر ۲۱ امام رضا (ع) را گرفت تا به جبهه اعزام شود که با انتقال مدیر وقت امور مالی آن لشکر به ستاد، او را با حکم مدیر امور مالی به جبهه اعزام کردند.

تو را خواهم نه غیرِ تو
هادی همیشه به اطرافیانش از این گله می‌کرد که چرا نتوانسته همراه بسیاری از دوستان و نزدیکانش که شهید شده‌اند، به دیدار معبودش برود. او بار‌ها از نزدیک شاهد شهادت دوستان عزیزش بود و می‌گفت: «دوستانم رفتند و برنگشتند. من خودم را مدیون خون آن‌ها می‌دانم. عشقم این است که برای دفاع از مملکت خود بجنگم. من نمی‌توانم پشت میز بنشینم و باید به جبهه بروم.»
 در همان مقطع در عملیات (علیه منافقان که نخستین‌بار جرئت حمله در قالب چند گردان به بخش‌هایی از مهران در غرب کشور را به خود داده بودند) شرکت کرد و در همان عملیات بود که وصیت‌نامه عارفانه و سوزانش را نوشت. در بخشی از این وصیت‌نامه قید شده است: «خدایا تو را خواهم نه غیرِ تو؛ که تو همه چیزی برایم...»
سرانجام ۲۷ مردادماه سال ۱۳۶۵ در همان منطقه عملیات غرب در جریان یک مأموریت به آرزویش رسید. هادی برای پرداخت حقوق کارکنان سپاه عازم جبهه شد. صندوق پول‌ها را پشت وانت‌پیکان گذاشته بود. از جاده کرمانشاه به سمت اهواز حرکت می‌کرد که خاوری با بار گوسفند که راننده آن کومله بود، به خودرو هادی زد و او در اثر شدت ضربه واردشده به سرش، به شهادت رسید. هم‌رزمش تعریف می‌کرد: «زمانی که نزدیک او شدم، سرش را در آغوش گرفتم. شهید به من نگاهی کرد و با زمزمه یاحسین (ع)، یاحسین (ع)، مادر چشمانش را برای همیشه بست.»

خدا برکت می‌دهد
من و اعضای خانواده همیشه به او می‌گفتیم: «چطور این همه کار می‌کنی و پس‌انداز و دارایی نداری؟» بعد از شهادتش متوجه شدیم که او همیشه درآمدش را صرف کمک به نیازمندان و افراد کم‌بضاعت می‌کرده است، به‌طوری که زمان برگزاری مراسمش حدود ۲۰ جوان حاضر شدند و می‌گفتند که شهید هزینه عروسی و تهیه جهیزیه ما را داده است. آن روز افرادی آمده بودند که ما آن‌ها را نمی‌شناختیم، اما ادعا داشتند که فرزند شهیدم در زمان حیاتش دست آن‌ها را گرفته و کمکشان کرده است. پسرم خیلی مهربان و دست و دلباز بود و برای کمک به دیگران از هیچ خدمتی دریغ نمی‌کرد. همیشه دعای خیر بقیه پشت سرش بود و اکنون هم همه اطرافیان به نیکی از او یاد می‌کنند. دائم به خواهران و برادرانش می‌گفت: «فکر مسائل مالی را نکنید! خدا خودش به شما برکت می‌دهد.» همیشه حواسش به من بود که خیلی کار نکنم و به پدرش می‌گفت: «مادرم در خانه خیلی کار نکند تا در دوران پیری بیمار نشود.»
او بسیار مؤدب بود و همیشه احترام ما را نگه می‌داشت. زمان‌های قدیم که خرید برخی موادغذایی به‌صورت کوپنی بود، همسرم تعدادی کوپن به هادی داد تا به بانک ببرد، تحویل دهد و در ازای آن‌ها پول نقد دریافت کند. گویا داخل اتوبوس کوپن‌ها را از او دزدیده بودند. هادی آن شب به دلیل خجالت فراوانی که از پدرش می‌کشید، به خانه نیامد.

موج انفجار
فاطمه چرخنده، خواهر شهید، یادآور می‌شود: بعد از ازدواجم به بجنورد نقل مکان کردم. روزی یکی از همسایه‌هایمان سراسیمه آمد و گفت: «یک سپاهی دنبال شما می‌گردد. مگر همسرت چه کرده است که با او کار دارند؟» من نگران شدم و با خودم گفتم: «همسر معلم من چه کاری می‌تواند انجام دهد که دنبالش بیایند؟!» جلو در رفتم و دیدم هادی با قامتی استوار و قدی کشیده با لباس سپاه پاسداران ایستاده است و لبخند می‌زند. با برادر کوچک‌ترم به دیدن من آمده بودند. خیلی وقت بود که او را ندیده بودم. به همین دلیل خیلی تعجب کردم. هادی ریزنقش بود و جثه ظرفی داشت، اما این‌بار آن‌چنان قدکشیده بود که باورکردنی نبود. مگر می‌شد در طول مدت کوتاهی این‌قدر تغییر کند؟ او طوری قد کشیده بود که گویا برای رفتن آماده شده است. در یکی از عملیات‌ها خمپاره به دوستانش اصابت کرده بود و آن‌ها را که فاصله کمی با هادی داشتند، قطعه قطعه و شهید کرده بود. موج انفجار هادی را تحت‌تأثیر قرار داد؛ به‌گونه‌ای که گاهی در اوج خنده و مزاح ناگهان در خود فرو می‌رفت و ساکت می‌شد. آن روز هم همین اتفاق افتاد. در حال گپ زدن بودیم و صحبت می‌کردیم که یک‌دفعه به نقطه‌ای خیره شد، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. بعد از چنددقیقه به برادرم گفت: «بلند شو بریم. حالم خوب نیست.»
سال‌ها از شهادت پسر خانواده چرخنده می‌گذرد. مادر شهید یک‌سالی می‌شود که درخواستی دارد، اما هنوز از سوی شهرداری انجام نشده است: «حرعاملی ۴۱ به نام پسرم شهید چرخنده نام گرفته است. تابلو شهید هم سرکوچه نصب بود، اما یک‌سالی است که تابلو را از سر کوچه کنده‌اند. هرچه پیگیری کردم، هنوز تابلویی جایگزینش نشده است. از طرفی، چون برادرهمسرم هم شهید شده است، اگر نام کوچه از شهید چرخنده به شهیدان چرخنده تبدیل شود، خیلی خوشحال می‌شوم.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.