نجمه موسویزاده/ شهرآرانیوز- در این شهر از آن دسته آدمهایی که شهید زندهاند و در کنار ما زندگی میکنند کم نداریم. افرادی که اگر در کوچه و خیابان از کنار آنها عبور کنید حتی متوجه نمیشوید که کیستند و در روزگار جوانی خود چه کردهاند؟!
بعد از گذشت سالها شاید تعداد زیادی از آنها دیگر در بین ما نباشند، همانطور که «عباسعلی مقدمفر» هفتادساله، از دوستان و همرزمانش میگوید: «بسیاری از دوستان و همرزمانم رخت از این دنیا بستهاند.» او که تمام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه حضور داشته و در ۱۶ عملیات مهم مانند حصر آبادان، آزادسازی خرمشهر، قادر، خیبر، مرصاد و... شرکت کرده یکی از جانبازان شیمیایی است که در محله بهشتی زندگی میکند.
جانبازی که هنوز نتواسته کارت جانبازی خود را دریافت کند. ۲۷ خرداد، سالروز عملیات فتح ۶ و نصر ۳، بهانهای شد تا با مقدمفر یکی از دلاورمردان روزهای جنگ گفتگو کنیم.
•افتخار من
صدای خس خس سینه و سرفههایی که میکند باعث میشود در میان مصاحبه رشته کلام از دستش خارج شود. گوشهایش خوب نمیشنوند و باید با صدای بلند با او صحبت کنیم تا متوجه سؤالات ما شود. سنگینی گوشهایش ناشی از کهولت سن نیست بلکه مربوط به موجگرفتگی است.
سالهاست که اطرافیانش عادت کردهاند با صدایی بلندتر از معمول با او صحبت کنند تا بشنود. مقدمفر متولد سوم خرداد ۱۳۲۸ در شهرستان تربت حیدریه است روزی که بعدها در تاریخ ماندگار شد. او از این موضوع با افتخار یاد میکند اینکه تاریخ تولدش با آزادسازی خرمشهر همزمان شده است.
هجدهساله بوده که به همراه چند نفر از دوستانش برای تفریح به مشهد میآید. همانطور که در مقابل مهمانسرای ارتش ایستاده بودند صحبت از شغل نظامی و خدمت در ارتش میشود.
عباسعلی به دوستانش میگوید از همان دوران کودکی دوست داشته نظامی باشد و شروع میکند به تعریف از نظم، انضباط و آراستگی چند نفر از اقوامشان که ارتشی بودند. همانجا چهار نفری تصمیم میگیرند برای استخدام در ارتش ثبتنام کنند.
بعد از اینکه به استخدام ارتش درمیآیند دورههای مقدماتی و تخصصی را میگذراند. او میگوید: «۵۰ رشته مختلف نظامی مانند پیاده، مهندسی، زرهی، دژبانی و... وجود دارد که بنابر تواناییهای فردی و نمرهای که فرد در دورههای مقدماتی و تخصصی کسب میکند، میتواند وارد یکی از این رشتهها بهطور تکمیلی شود.»
او واحد پیاده نظام را که سختترین واحد در ارتش است انتخاب میکند: «واحد پیاده نظام به عروس میدان جنگ معروف است، یعنی کسی که در خط مقدم باید رودررو به مبارزه با دشمن بپردازد و سینهاش را سپر کرده و ترس و واهمهای از آنچه ممکن است برای او پیش بیاید نداشته باشد، در حقیقت تمام بار ارتش و عملیات برعهده واحدهای پیاده نظام است.»
مقدمفر که امتیاز خوبی از دوره مقدماتی و تخصصی خود کسب کرده بود وارد پیاده نظام میشود: «بهدلیل تبحر و آمادگی جسمانیای که داشتم دورههای فردی زیادی مانند دورههای چریک، دفاع شخصی، کوهنوردی، تکاور، چتربازی و... را گذراندم و در تمام آنها از تبحر خاصی برخوردار بودم، چون استعداد بدنی خوبی داشتم و علاقهمند بودم در گروه خودم بهترین باشم.»
او که ۱۰ دوره مربی چریک ارتش بوده، بعد از اینکه سال ۴۷ ورزشی به نام کاراته وارد کشور میشود تصمیم میگیرد آن را فرابگیرد و اینگونه میشود که مهارت او فقط به اخذ کمربند مشکی منجر نمیشود بلکه میتواند مربی کاراته ارتش شده و ۲۵ دوره رزم تن به تن و کاراته را به ارتشیان آموزش دهد.
آلبوم قدیمی خود را به همراه دارد. دستش را روی عکسهای جوانیاش با لباس کاراته میگذارد و میگوید: «نگاه به تن رنجور اکنونم نکنید، زمانی برای خودم شیر میدان بودم بهطوری که وقتی صدام به خاک کشور تجاوز کرد از معدود افرادی بودم که از همان ابتدا تا زمان قطعنامه ۵۹۸ در جبهههای کردستان و جنوب حضور داشتم.»
•آژیر شروع جنگ
پی حرفش را اینگونه میگیرد: «قبل از اینکه جنگ آغاز شود ضدانقلابها در دو منطقه از کشور با تحریک افراد بومی و ساده از آنها برای اغتشاش علیه کشور سوءاستفاده میکردند که یکی از این مناطق کردستان و حزب کومله بود که با پشتیبانی نیروهای بیگانه قد علم کرده بودند، دیگری هم منطقه گنبد با فعالیتهای حزب توده بود که ارتشیها و نیروهای مردمی برای سرکوب آنها رفتند.»
۲۰ شهریور سال ۵۹ درست چند روز قبل از آغاز جنگ، مقدمفر از گردان خود به دیواندره کردستان اعزام میشود. او که نیروی لشکر ۷۷ تیپ یک پادگان بجنورد بوده همراه همقطارانش ابتدا با قطار به قزوین و از آنجا همراه با ستون نظامی به همدان میرود.
شب هنگام در پادگان باباطاهر که در بالای دامنه کوه قرار داشته مستقر میشوند تا صبح به سمت کردستان حرکت کنند، اما صبح زود صدای آژیر خطر در پادگان بلند میشود. از آنجا که مرسوم بوده برای آمادگی نظامیان در پدافند عامل و غیرعامل در برابر حملات احتمالی، هواپیماهای دشمن در پادگانها یکباره آژیر بکشند نیروها با همین تصور که روال مثل همیشه است، خود را سریع در مکانهای مربوطه پنهان میکنند و آماده میشوند به سمت دشمن تیراندازی کنند، اما یکدفعه متوجه صدای بلندگوی پادگان میشوند که میگوید تمام کارکنان توجه کنند و سپس صدای رادیو پخش میشود که اعلام میکند رژیم بعثی عراق به کشور حمله کرده است.
مقدمفر سریع به همراه سایر نیروها سوار ماشین میشود تا برای مقابله با دشمن اعزام شوند، اما در همین هنگام صدای هواپیماهای عراقی را میشنوند که پایگاه هوایی همدان را هدف قرار داده بودند، اما به جای پایگاه بیشتر خانههای سازمانی را میزدند، اینگونه میشود که به جای اعزام به کردستان مسیر آنها تغییر میکند و به سمت استان کرمانشاه حرکت میکنند.
او بیان میکند: «زمانی که به سمت استان کرمانشاه حرکت کردیم در دو راهی سنندج ماشینهای سه گردان از واحدهای رزمی مشهد را دیدیم که خودشان را بهسرعت رسانده بودند بنابراین با صحبتی که بین فرماندهان شد مأموریت تقسیم شد و گروه ما به محور سومار اعزام شد البته قرار شد یک سرباز محلی که به منطقه آشنا بود همراه ما باشد.»
از کرمانشاه که به سمت اسلامآباد حرکت میکنند هنگام غروب سرباز راهنما میگوید که چراغ ماشین را خاموش کنند، اما با وجود تاریکی کاملا مشخص بود که ساختمانها چگونه زیر بار حمله هوایی دشمن آوار شدهاند. این اتفاق فقط در عرض یک نصفه روز رخ داده بود.
زمانی که تابلو ۱۰ کیلومتر تا سومار را میبینند توقف میکنند. ساعت حدود دو نصف شب بود. آنها با خیال اینکه میتوانند مقری برپا کنند از خودروها پیاده میشوند، اما تازه متوجه میشوند که فاصله بسیار اندکی با تانکهای عراقی دارند.
او بیان میکند: «۳۱ شهریور بود و برای پاکسازی وارد عمل شدیم. در حقیقت از تاریکی هوا و نیمه شب استفاده کردیم و با آرپیجی تانکهای آنها را که هنوز هوشیاری درباره حضور ما نداشتند زدیم. نیروهای بعثی که بسیار گیج شده بودند مجبور به عقبنشینی شدند، اما با روشنایی روز دوباره حرکات آنها آغاز شد. با وجودی که تلفات سنگینی میدادند، اما باز هم مقاومت میکردند و سه روز طول کشید که توانستیم عراقیها را ناچار به ترک این منطقه کنیم.»
•دیدهبانی به جای ۱۱ نفر
زمانی که در سومار مستقر میشوند سه آتشبار و یک گردان و یک یگان مهندسی نیز به آنها میپیوندد و گروه رزمی ۱۶۳ را تشکیل میدهند. مقدمفر میگوید: «پشت سومار دو راهی وجود داشت که اگر عراقیها میخواستند نفوذ کنند باید از این دوراهی عبور میکردند و ما برای اینکه جلو نفوذ آنها را بگیریم باید دیدهبانی در دامنه کوه میگذاشتیم.»
از آنجا که مقدمفر دورههای تکاوری و چریک را گذرانده بود فرمانده، دیدهبانی را به عهده او میگذارد: «دیدهبانی مسئولیت سنگینی است. اینکه باید چشم یک گردان باشی و بین نیروهای خودی و دشمن مستقر شوی آن هم بهگونهای که متوجه حضور تو نشوند و با دیدن دشمن به توپخانه به شکلی گِرا بدهی که مختصات و نقشهخوانی تو آنقدر درست باشد که شلیک توپخانه به هدف بخورد، من همین کار را میکردم آنقدر دقیق گِرا میدادم که اولین شلیک به هدف اصابت میکرد.»
تبحر او در دیدهبانی به گونهای بوده که به جای ۱۱ نفر دیدهبانی میکرده است، میگوید: «سمت چپ پل سومار یک کوه کله قندی وجود داشت و من طوری در دل کوه خودم را استتار کرده بودم که دشمن هیچگونه دیدی از من نداشت، چون ابتدا دشمن قبل از هر نوع حرکتی سعی میکند دیدهبان را شناسایی و او را با شلیک گلوله از پا دربیاورد، اما با وجود اینکه امکانات کمتری داشتیم و دوربینی به دست داشتم تمام فکر و تمرکزم را روی حرکات دشمن گذاشته بودم و از صبح تا غروب در کوه میماندم.»
مقدمفر ادامه میدهد: «۷ مهر سال ۵۹ بود که ستون نظامی عراق به سمت گیلان غرب حرکت میکرد و فقط در همان روز با گِراهای درستی که من به عنوان دیدهبان دادم ۵۰ خودرو نفربر و تانک را در دوراهی سومار به آتش کشیدیم. به طوری که دو بالگرد برای کمک به نیروهای بعثی به پرواز درآمد، اما ما آن دو بالگرد را هم زدیم. تمام بچهها از بیسیم از من تشکر میکردند تا اینکه هنگام غروب آفتاب به پادگان بازگشتم فرمانده آنجا از من به عنوان یک شیرمرد یاد کرد و برایم به عنوان تشویقی یکسال ارشدیت نوشت.»
•فتح خرمشهر
مقدمفر که در عملیات خرمشهر نیز حضور داشته است، برایمان از آن روزها میگوید: «روز دهم اردیبهشت، حدود ۴۰ روز بعد از پایان عملیات فتحالمبین، عملیات الی بیت المقدس با هدف آزادسازی خرمشهر شروع شد. برای دشمن غافلگیرانه بود، به هیچ وجه فکر نمیکرد ما این نیروها را در این زمان کوتاه دوباره آماده کنیم. به خاطر دارم زمانی که از آبادان به سمت خرمشهر حرکت کردیم، پل فلزی بین دو شهر را نیروهای بعثی خراب کردهبودند و بسیاری از تویوتاهای ایرانی را به غارت برده بودند و خودروهایی را که خراب شده بود به عنوان تله مینگذاری کرده تا رزمندهها زمانی که به سراغ این ماشینها میروند به شهادت برسند.»
وی با اشاره به اینکه عملیات بسیار سنگینی بود و لشکر ۷۷ خراسان در آزادسازی خرمشهر خوش درخشید، بیان میکند: «از زمین و هوا آتشی بود که بر سر نیروها ریخته میشد، اما هیچ کدام از بچهها از حمله دشمن ترسی نداشتند. عملیات حدود یک ماه ادامه داشت تا سرانجام در سوم خرداد سال ۶۱ به پیروزی رسید.»
مقدمفر که صحنههای عجیبی در این عملیات دیده است، تصریح میکند: «نیروهای بعثی که در این عملیات کشتههای زیادی داده بودند حتی به خودشان هم رحم نمیکردند. به یاد دارم گورهای دسته جمعی از آنها وجود داشت که نیروهای خود را دفن کرده بودند به گونهای که حتی برخی از اعضای بدن آنها از خاک بیرون بود. بعد از آزادسازی این شهر رزمندگان ایرانی در مسجد جامع خرمشهر به نماز ایستادند، مردم هم با شور و شوق فراوان به خیابانها ریختند و جشن گرفتند و شیرینی پخش میکردند.»
•موجگرفتگی
او با بیان اینکه اوایل جنگ شبها تیراندازی در کار نبود، اما بعد از مدتی جنگ شبانهروزی شد، تصریح میکند: «از سومار به میمک رفتم و در عملیات آزادسازی آن حضور داشتم. بعد از مدتی به جنوب اعزام شدم تا در عملیات آزادسازی آبادان شرکت کنم، اما در عملیات حصر آبادان موج انفجار توپخانه من را از بلندی به پایین پرتاب کرد و باعث آسیبدیدگی در پا و کمرم شد.»
وقتی آن لحظات را میخواهد برایمان توصیف کند شروع به سرفه میکند، سرفهای که امانش نمیدهد: «زمانی که به خاطر موج انفجار با زمین برخورد کردم گوشهایم سوت میکشید و از شدت کمردرد نمیتوانستم حرکت کنم. ابتدا کسی تصور نمیکرد زخمی شده باشم، چون جراحت و خونریزی در کار نبود، اما با شدت دردی که داشتم و نداشتنتوان حرکتی ابتدا به بجنورد و سپس به بیمارستان ارتش مشهد منتقل شدم.»
تشخیص دکتر بیمارستان مبنی بر این بود که باید دو هفتهای را در منزل استراحت کند، اما او بعد از یک هفته دوباره به منطقه بازمیگردد و در عملیات بیتالمقدس و شلمچه شرکت میکند و سال ۶۴ بهدلیل جابهجایی نیروها از واحد پیاده نظام به واحد پشتیبانی منتقل میشود. مقدمفر بیان میکند: «با وجودی که دشمن از سوی کشورهای غربی کاملا حمایت میشد، اما در برابر شجاعت رزمندگان نمیتوانست پیشروی کند و باوجود تعداد درخور ملاحظه نفرات دشمن؛ توانمندی رزمندگان ما و همچنین اقتدار، آرایش نظامی، خطشکنی و... بچهها باورنکردنی بود، به همین دلیل جنگ هشت سال به طول انجامید، چون از پیر و جوان تا زنانی که در خانه یا به عنوان پرستار در جبههها حضور داشتند همه و همه جان بر کف بودند.»
•بمباران شیمیایی با گاز خردل
او ادامه میدهد: «در همان شرایط جنگ که هیچ کشوری یاریگر ما نبود مشکل چندانی از نظر امدادرسانی به مجروحان نداشتیم و حتی بیشتر رزمندهها بعد از مدتی با وجود قطع عضو قویتر از قبل به جنگ و حتی خط مقدم بازمیگشتند. شاید همین موضوع بهانهای شد تا دشمن برای تضعیف قوای جسمی رزمندگان به فکر ایجاد آسیب جدی و ماندگارتری بیفتد که حتی امدادرسانی به مجروحان را مختل کند. نقشه شومی که طبق آن ایران کاملا ناجوانمردانه بمباران شیمیایی شد. چیزی که فکرش را هم نمیکردیم این است که خباثت نظام بعثی و وحشیگریهای آنها تا جایی باشد که بمباران شیمیایی کند.»
روزی که شیمیایی شده را کاملا به یاد دارد و آن را این گونه برایمان به تصویر میکشد: «جزیره مجنون منطقه آلودهای بود که مورد بمباران شیمیایی نیروهای بعثی قرار گرفته بود و من جزو نیروهای لشکر ۷۷ بودم که آنزمان در همین منطقه خدمت میکردم. بار اولی که فهمیدم شیمیایی شدم ماسک داشتم، اما شدت بمباران به گونهای بود که گاز خردل را حتی از ماسک هم تنفس میکردم. به خاطر دارم زمانی که شیمیایی زده شد احساس سوزش بدی در ریه داشتم، اما تصور نمیکردم با وجود ماسک تأثیری در من گذاشته باشد برای همین هم به بیمارستان صحرایی که وجود داشت نرفتم و سعی کردم سوزش آن را تحمل کنم.»
او در عملیات قادر نیز حضور داشته و در این عملیات از نظر اعصاب و روان دچار جراحت شده است: «صبح روز عملیات در اثر موج انفجار به سمت صخره بزرگی پرتاب شدم به طوری که دیگر نمیتوانستم از محلی که نقش بر زمین شده بودم تکان بخورم حتی یک لحظه احساس کردم پاهایم حس ندارد و شاید فلج شده باشم. مدتی به همین شکل افتاده بودم و چند تا از رزمندهها بالای سر من آمدند و به آنها گفتم درد دارم، اما وقتی تعداد مجروحان و زخمیها را دیدم که چگونه دست و پای آنها قطع شده بود تصمیم گرفتم به بیمارستان نروم و بگذارم آنها که خونریزی دارند با ماشین به عقب اعزام شوند.»
جراحت او در عملیات قادر با پسزمینهای که از قبل داشته باعث میشود تا به مرور زمان احساس درد شدیدی در ناحیه کمر و پا کند، اما باز هم این موضوع را جدی نمیگیرد: «در یگان جنگی خدمت میکردم پس اولویت برای من حضور در جبهه بود. نجات جان همرزمانم و محافظت از خاک میهنم و ناموس کشورم برایم ارجحیت بیشتری داشت. با وجود تمام سختیها حضورم در جبهه باعث شده بود تا عِرق خاصی به هممیهنانم داشته باشم و همین باعث میشد خودم را نبینم و به فکر بیماری یا دردی که میکشیدم نباشم.»
بعد از اینکه جنگ تمام میشود ادامه خدمت خود در ارتش را در لشکر ۷۷ انجام میدهد، اما هر سال که میگذرد عوارض دردهایی که در جنگ کشیده بیشتر بهسراغش میآید: «زمانی که جنگ تمام شد نمیتوانستم تصاویری را که از شهید شدن همرزمانم دیده بودم فراموش کنم. هرچه باشد بیشتر روزها و شبها را با هم سر میکردیم و در یک سنگر و مثل برادر یار و غمخوار یکدیگر بودیم. این تصاویر و مرور خاطرات و همچنین موجگرفتگیای که دوبار در عملیاتهای مختلف تجربه کرده بودم باعث شد تا اعصابم ضعیف شود و تحمل حتی کوچکترین سر و صدایی را نداشته باشم.»
•بدون مدرک جانبازی
درد و رنج مقدمفر فقط در همین جا خلاصه نمیشود. او بعد از مدتی که دردهای کهنه به سراغش میآید به پزشک مراجعه میکند و تازه متوجه میشود که آثار موجگرفتگی در بدن او چه تاوان سنگینی برجای گذاشته است. پزشک به او میگوید که در اثر ضربه وارده دچار تنگی کانال نخاع شده است. کم کم خس خس و سرفههایش شدید میشود و با آزمایشهایی که میدهد، مشخص میشود شیمیایی است: «روزی که دکتر از من پرسید آیا در زمان جنگ در جبهه حضور داشتهام اول تعجب کردم که چرا چنین سؤالی از من میکند، اما بعد که به او جواب دادم گفت که اثرات گاز خردل و شیمیایی شدن در ریه من وجود دارد چیزی که طی تمام سالها از آن بیخبر بودم.»
سالهای نخستی که متوجه بیماریاش میشود خودش دست به مداوا میزند و با همان بیمه و پولی که داشته هزینههای خود را میپردازد، اما بعد از مدتی دیگر از عهده مخارج زیاد عکس، ویزیت و داروها برنمیآید بنابراین تصمیم میگیرد مدارک خود را تحویل دهد و از طریق مجروحیتی که دارد بتواند تا حدودی خرج درمانش را بدهد، اما زمانی که مدارک پزشکی و دوران خدمت و عملیاتهایی را که در آن شرکت کرده به بنیاد شهید میبرد به او گفته میشود، چون گواهی درمان در بیمارستان آن زمان یا حتی بیمارستانهای صحرایی را ندارد مدارکش پذیرفتنی نیست.
مقدمفر میگوید: «وقتی به من گفته شد مدارکم قبول نیست و باید همان زمان به بیمارستان مراجعه میکردم و گواهی میگرفتم که در جنگ مجروح شدهام بسیار ناراحت شدم. به طوری که دیگر پیگیر موضوع نشدم تا سال گذشته که مجلس شورای اسلامی درباره نظامیانی که در هشت سال دفاع مقدس آسیب دیدهاند قانونی را مصوب کرد. آن زمان بود که دوباره به تهران رفتم، اما هنوز هم پاسخ درستی به من داده نشده است.»
•زندگی با یک مشت قرص
گله دارد و دلش پر از درد است. آنطور که میگوید حیاتش به تعدادی قرص بسته شده است: «ناچار به استفاده از یک کیسه دارو هستم و اگر هر روز یک مشت قرص نخورم نمیتوانم زندگی کنم. عفونت ریوی و سرفه همراه با خون، تنگی کانال نخاع در اثر پرتاب موج قسمتی از درد و رنجی است که در این سن به آن مبتلا هستم.» کابوسهای شبانه، بیخوابی، اضطراب و افسردگی فقط گوشهای از اثرات موجگرفتگی در اوست. بیان میکند:
«گوش چپ ۹۰ درصد و گوش راست ۳۰ درصد شنوایی ندارد و این از اثرات جنگ و موجگرفتگی است که تمام مدارک پزشکی آن موجود است، اما باوجوداین باز هم من را به عنوان جانباز قبول ندارند.»
وی تأکید میکند: «آن زمان رزمندهای که آسیب میدید به دنبال مدرک پزشکی نبود بلکه ایمان، شجاعت و دفاع از خاک میهن برای او اولویت داشت. عامل پیروزی ما در برابر دشمن هم همین غیرتی بود که داشتیم، شاید امروز افراد زیادی مثل من باشند که دچار آسیبهای شدید و جدی در جنگ شده باشند و به دنبال مدرک پزشکی نرفتهاند و درجه جانبازی ندارند من نیز دنبال این موضوع نبودم، اما زمانی که دیدم حقوق بازنشستگی دیگر کفاف مخارج پزشکیام را نمیدهد تصمیم گرفتم اقدام کنم.»
مقدمفر خاطرنشان میکند: «هیچ کدام از افرادی که به عنوان رزمنده، چه ارتشی و چه بسیجی یا سپاهی در جنگ شرکت کردهاند بهدلیل جانفشانی یا کاری که انجام دادهاند منتی نمیگذارند و تصور نمیکنند که نسبت به دیگر افراد جامعه برتر هستند، بلکه اعتقاد دارند در راه میهن و برحسب وظیفهای که داشتهاند باید در آن برهه از زمان جان خود را به خطر میانداختند، اکنون نیز تنها توقع آنها شاید این باشد که قدری حمایت شوند.»
او در پایان تأکید میکند: بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ هنوز با مشکلات جسمیام دست و پنجه نرم میکنم، اما برای تمام جانبازان آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم روزی برسد که هیچ جانبازی دغدغه درمان نداشته باشد.