سرخط خبرها

چو آزادگی پاک‌بازی بود

  • کد خبر: ۵۸۱۰
  • ۰۴ مهر ۱۳۹۸ - ۱۱:۱۹
چو آزادگی پاک‌بازی بود
گفت‌وگوی شهرآرامحله با آزاده و مفقودالأثر جنگ تحمیلی در محله فردوسی

حسین برادران فر
رضا ریاحی

سال1359 عراق به ایران حمله کرده و جنگ شروع شده بود، اما محمد تقریبا هیچ چیز از جنگ نمی‌دانست. خب حق داشت، چرا که محمد قصه ما در زمان شروع جنگ یک نوجوان 12، 13ساله بود و بیشتر سرش با درس و کتابش گرم بود.
یک مدت که از جنگ می‌گذرد تمام در و دیوار شهر پر می‌شود از عکس صحنه‌های جنگ و بچه‌های رزمنده، کم کم شور رفتن به جبهه و دفاع از میهن در وجود او نیز شعله‌ور می‌شود، اما با این سن و سال کم اجازه رفتن به جبهه را ندارد، ولی محمد قصد رفتن کرده است. فراخوان بنیان‌گذار جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی(ره) و فرمان حضور در جبهه‌های جنگ از جانب ایشان آتش درون او را تندتر کرده بود، آخر محمد یکی از مریدان امام است و در سال‌های پیروزی انقلاب با سن بسیار کم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد.
او مدام این شعر را با خود زمزمه می‌کند«ننگ است کمی درنگ تا پیروزی، از دست منه تفنگ تا پیروزی، دانی چه بود پیام یاران شهید، این است که جنگ جنگ تا پیروزی». سرانجام با هر ترفندی بود خانواده را راضی کرده و به عنوان یک بسیجی فعال و غواص ویژه به جبهه اعزام می‌شود و در چند عملیات جنگی نیز شرکت کرده و مجروح می‌شود. بعد از مدتی استراحت دوباره در هجده‌سالگی و این‌بار به عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه شده و مدتی بعد در پاتک نیروهای منافق و بعثی در عملیات مرصاد به اسارت نیروهای بعثی در می‌آید و مدت دوسال و یک ماه را در اردوگاهی که هیچ نام و نشانی ندارد در اسارت به سر می‌برد.
خاطرات این روزهای تلخ فراموش نشدنی برای او که جوانی کم‌سن و سال بود بسیار دردناک است و هر زمان که این خاطرات تلخ و دردناک را به یاد می‌آورد، چشمانش پر از اشک می‌شود. محمد عاشق قره‌خانی، آزاده ساکن محله فردوسی است، پای صحبت‌هایش می‌نشینیم و او از خاطرات انقلاب، جنگ و اسارت در
عراق می‌گوید.

 

یک انقلابی کوچک
محمد عاشق قره‌خانی سال1347 در محله فردوسی(شهرتوس) به دنیا می‌آید و هم‌زمان با سال‌های اوج انقلاب، با وجود سن و سال کم به انقلابیون و معترضان به رژیم شاه می‌پیوندد.
وی در توضیح این مطلب می‌گوید: هم‌زمان با سال‌های انقلاب (1356و 1357) به دلیل شغل پدر به همراه خانواده به تهران رفته و در یکی از محلات پایین شهر تهران ساکن شده بودیم. بیشتر ساکنان این مناطق محروم، به شغل کارگری، دست‌فروشی، کار با موتور و ماشین و شغل‌های این‌چنینی مشغول بودند، پایین شهر بود و مردمش به دلیل کمبود امکانات رفاهی، معیشتی، بهداشتی و تفریحی دل خوشی از حکومت پهلوی نداشته و به‌طور گسترده و فعال در تظاهرات‌‌های ضدحکومتی حضور داشتند. من نیز که در آن زمان 9سال بیشتر نداشتم به عضویت یکی از این گروه‌های انقلابی درآمدم و به همراه دیگر بچه‌های محل هنگام شب به پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) که آن زمان در پاریس حضور داشتند، می‌پرداختیم. علاوه بر پخش اعلامیه با اسپری‌های رنگی بر روی در و دیوار محله شعارهایی به حمایت از امام خمینی(ره) و بر ضد حکومت می‌نوشتیم. صبح‌ها مأموران شهرداری این شعارها را پاک می‌کردند و باز دوباره شب همین برنامه تکرار می‌شد، ما می‌نوشتیم و آن‌ها پاک می‌کردند. البته چند مرتبه‌ای نیز توسط مأموران رژیم مورد تعقیب و گریز قرار گرفتیم اما با اطلاع به‌موقع از این موضوع محل را ترک کردیم، به همین دلیل مأموران ساواک چون همیشه از دستگیری ما ناکام مانده‌ بودند، کینه زیادی از ما بر دل داشته و به قول معروف به خون ما تشنه بودند، تا جایی که یک روز یکی از رؤسای ساواک به مسجد محله‌ ما آمد و بعد از کلی تهدید و ارعاب، اعلام کرد: «اگر این گروه انقلابی را که در کوچه‌ و خیابان شعار می‌نویسند ببینیم، بدون هیچ درنگی آن‌ها را به گلوله خواهیم بست.» برای احتیاط دو سه شب پخش اعلامیه‌ها را متوقف کردیم، اما بعد از آن دوباره شب‌ها به خیابان می‌رفتیم و با احتیاط بیشتر نوشتن شعار و پخش اعلامیه را از سر گرفتیم.
به قول قدیمی‌ها کله‌مان بوی قورمه‌سبزی می‌داد، ترس در وجود بچه‌های انقلابی معنایی نداشت. پیگیری و ممارست در مبارزه علیه حکومت پهلوی، سرانجام شاه را مجبور به فرار کرد و آرزوی دیرینه ما به حقیقت پیوست. امام خمینی(ره) به ایران تشریف آوردند و حکومت اسلامی را تأسیس کردند.
حکومت اسلامی همانند نهال نوپایی بود که مستکبران جهانی دوست داشتند قبل از اینکه این نهال بارور شده و قامت راست کند، در نطفه خفه شود، از همین رو دولت عراق و صدام حسین را تحریک کرده و موجبات آغاز جنگی هشت‌ساله با کلی تلفات و خسارت‌های جانی و مالی را باعث شدند.

 

داستان اعزام به جبهه
جوان انقلابی و ساکن محله پایین تهران، بعد از پیروزی انقلاب به زادگاهش، شهر توس، باز می‌گردد و هم‌زمان با شروع جنگ تحمیلی با وجود تمام مخالفت‌ها روانه جبهه‌های جنگ می‌شود.
او در ادامه می‌گوید: بعد از پیروزی انقلاب به همراه خانواده به مشهد بازگشتیم و در محله فردوسی ساکن شدیم. در این محل پایگاه فعال بسیج قرار داشت و من به محض برگشت از تهران در این پایگاه ثبت‌نام کردم. در  مدت یک‌سال و 9ماه فاصله بهمن 57 تا 31شهریور 59 که جنگ بین ایران و عراق آغاز شد، عضو فعال بسیج بودم و به یادگیری آموزش‌های نظامی، دفاع شخصی، عملیات شناسایی و آموزش شنا و غواصی پرداختم. سال1361 که جنگ به اوج خودش رسیده بود و گروه‌های منافق در گوشه و کنار مرزهای غربی کشورمان دست در دستان بعثی‌ها، اقدام به شورش و خراب‌کاری می‌کردند، امام خمینی(ره) فرمان بسیج عمومی را صادر کردند، من نیز که در این زمان نوجوانی سیزده‌ساله بودم، برای ثبت‌نام و رفتن به جبهه‌‌های نبرد حق علیه باطل به پایگاه بسیج محله مراجعه کردم. رئیس پایگاه بسیج که از اقوام و آشنایان دور ما بود، به دلیل سن و سال کمی که داشتم و همچنین مخالفت پدر و مادرم، از اعزام من خودداری کرد و با وجود اصرار زیاد و جلب رضایت نسبی پدر، این فامیل دور کوتاه نیامد و مانع اعزام من به جبهه شد. اما من بیدی نبودم که با این بادها بلرزم، عزم رفتن داشتم و هیج بنی بشری نمی‌توانست جلوی خواسته‌ام قد علم کند. با وجود اینکه در مرتبه اول تیرم به سنگ خورد و مانع اعزام من به جبهه شده‌ بودند، ناامید نشدم و برای اعزام به دنبال فرصت مناسبی می‌گشتم. در همین گیرودار با چند نوجوان کم سن‌وسال دیگر آشنا شدم، آن‌ها نیز همین مشکل من را داشتند، به هر طریقی بود چند دست لباس بسیجی به دست آوردیم و منتظر روز اعزام نیروهای بسیجی شدیم. بعد از چند روز مطلع شدیم که در فلان تاریخ تعدادی نیروی تازه‌نفس از مشهد به سوی جبهه‌های جنگ اعزام خواهند شد، با خوشحالی خودمان را به پایانه مسافربری رساندیم و با پوشیدن لباس‌های بسیجی به میان جمعیت اعزامی رفتیم و با هر ترفندی که بود سوار اتوبوس شده و همراه آن‌ها عازم مناطق جنگی شدیم.

 

عضویت در گروه غواصان ویژه
رزمنده نوجوان محل فردوسی که در سیزده‌سالگی برای اولین‌بار پا به میدان نبرد می‌گذارد، بعد از حضور در چند عملیات با توجه به استعداد و آموزش‌هایی که دیده‌ بود به گروه غواصان ویژه جنگ می‌پیوندد و در جریان یکی از عملیات‌ها دچار مجروحیت شدید می‌شود.
وی در توضیح بیشتر می‌گوید: بعد از رسیدن به مناطق جنگی و استقرار در پادگان نظامی، هنگام سرشماری و شناسایی هویت سربازان، به‌دلیل نداشتن هیچ کدام از اوراق هویت در پرونده اعزام، لو رفتیم و مشخص‌ شد که ما غیرقانونی و قاچاقی به منطقه جنگی آمده‌ایم. ما چند نفر بعد از شناسایی برای تصمیم‌گیری درباره سرنوشتمان به دیدار فرمانده پایگاه رفتیم. فرمانده نیز بعد از شنیدن داستان عشق و علاقه ما برای آمدن به جبهه با ماندن ما به‌طور موقت با این شرط که توانایی و لیاقت خودمان را نشان دهیم، موافقت کرد. پس از آن لباس جنگی و اسلحه خود را تحویل گرفتیم. در مدت چند ماهی که در این منطقه جنگی بودم، در چند عملیات از جمله عملیات میمک و کربلای4 حضور فعالی داشتم و با توجه به استعداد و آموزش‌های ویژه‌ای که در زمینه شنا و غواصی آموخته بودم، در تیپ ویژه غواصان جنگ شرکت کردم. این گروه هر روزه تمرینات ویژه‌ای داشتند و می‌توان گفت یکی از کارهای پرخطر و دشوار عملیات‌های نظامی به حساب می‌آمد. دوستان زیادی در تیپ ویژه غواصان پیدا کردم که بعدها از برادر هم به من نزدیک‌تر شدند. چنان صمیمیتی بین ما بود که در صورت زخمی یا شهیدشدن یکی از بچه‌ها احساس می‌کردم عضوی از خانواده خود را از دست داده‌ام. البته بسیاری از رفقای غواص خود را سرانجام در سال1394 یافتم، آنگاه که پیکر آن‌ها با دستان بسته و در عین مظلومیت در گورهای دسته‌جمعی کشف شد. ا...‌اکبر، عجب روز تلخی بود. شهدایی که در جریان عملیات کربلای4 و در 4منطقه شلمچه، ابوالخصیب، مقابل ام‌الرصاص و جزیره مینو به مقام شهادت رسیده بودند که شهید سیدجلیل میری ورکی، شهید سیدرضا میرفاضلی، شهید سیدحسن فاطمی، شهید منصور مهدوی نیاکی و شهید محمدصادق معلمی از جمله این بزرگواران هستند.
بعد از پایان آموزش‌های غواصی به همراه دو نفر دیگر به عنوان غواصان تیپ حضور داشتیم و در زمان عملیات آبی و خاکی، به عنوان غواص شناسایی و پیگیری، عملیات آبی را انجام می‌دادیم. در جریان عملیات والفجر8 که یک عملیات آبی و خاکی در منطقه اروندرود و جزیره فاو بود، به همراه دو غواص دیگر برای شناسایی محل تجمع عراقی‌ها و مواضع آن‌ها رفته بودیم، بعد از چند ساعت عملیات شناسایی در راه بازگشت با یکی از سربازان عراقی درگیر شدم، با پرتاب نارنجک دستی توسط سرباز عراقی به داخل رودخانه موج عظیمی از آب بلند شد و من دیگر چیزی نفهمیدم. نیروهای امدادی من را به بیمارستانی در اهواز منتقل کرده و بعد از آن نیز برای مدتی در تهران بستری شدم و بعد از بهبود نسبی، به مشهد بازگشتم، چند ماهی را در خانه به استراحت و درمان پرداختم. این روزها طولانی و با سختی می‌گذشت. دلم برای جبهه و دوستانم بسیار تنگ شده بود. سرانجام طاقت نیاوردم و با وجود آثار جراحت و ناتوانی که در پایم وجود داشت دوباره به جبهه بازگشتم.


عملیات مرصاد و ماجرای اسارت
غواص عملیات‌های آبی و خاکی در سال1364 در هجده‌سالگی و به‌طور ناشناس به‌عنوان سرباز وظیفه، ثبت‌نام کرده و بدون اینکه حرفی از حضور در جبهه‌های جنگ و مجروحیت زده‌ باشد، دوران آموزشی 3ماهه را در بیرجند می‌گذراند.
او ادامه می‌دهد: بعد از گذراندن دوران آموزشی، به تیپ زرهی باختران(کرمانشاه) پیوستم و در چندین عملیات کوچک و بزرگ منطقه‌ای که بیشتر آن‌ها جنبه محلی و پارتیزانی داشت، شرکت داشتم. در مرزهای غربی ایران گروه‌هایی از افراد مسلح و نظامی ضدانقلاب و منافقان با عملیات خراب‌کارانه و ایجاد ترس، رعب و وحشت در بین ساکنان کرد محلی، به دنبال انزجار شهروندان از انقلاب اسلامی بودند، اما مردم محلی چندان اعتمادی به آن‌ها نداشتند و اغلب این کردها پشت بچه‌های بسیج و نیروهای نظامی ایران قرار می‌گرفتند.
این عملیات‌های خراب‌کارانه ادامه داشت و منافقین با بعثی‌ها همکاری کرده و به سرزمین مادری خویش خیانت می‌کردند تا اینکه سرانجام در عملیات مرصاد نیروهای منافق با حمایت صدام به طرف مرزهای غربی حرکت‌ کردند. نیروهای ما به محض اطلاع از موضوع تجاوز منافقان در منطقه سرپل‌ذهاب با آن‌ها درگیر شده و تعداد زیادی از زنان و مردان منافق در جریان این عملیات نظامی  به هلاکت رسیدند، اما متاسفانه به دلیل نبود پشتیبانی و قطع ارتباط ما با نیروهای خودی، محاصره و دستگیر شدیم. بعد از دستگیری نیروهای عراقی با خشونت زیادی  و بدون هیچ ملاحظه‌ای به کتک زدن بچه‌ها پرداختند و بعد از آن بدون هرگونه توجهی نسبت به مجروحانی که در بین اسرا بودند، همه را سوار خودروهای نظامی‌ کرده و به طرف کشور عراق حرکت کردند. در بین راه با وجودی که روی خودروها را با برزنت‌های پارچه‌ای پوشیده بودند و از بیرون چیزی دیده نمی‌شد، یکی از بچه‌های اسیر که به زبان عربی مسلط بود، از زبان سربازهای عراقی که به زبان عربی صحبت می‌کردند، نام تکریت را شنیده بود. تکریت زادگاه صدام و دارای مخوف‌ترین اردوگاه‌های اسرای جنگی بود. بیشتر اردوگاه‌های این منطقه خارج از فهرست سازمان ملل و صلیب سرخ بوده و سربازان عراقی آزاد بودند هر بلایی که می‌خواهند بر سر اسرای جنگی بیاورند.


شکنجه‌های روزانه اسرا
او که در زمان اسارت بسیار جوان(20ساله) بود، درباره رفتار بد و شکنجه‌های مأموران در اردوگاه‌های اسرای جنگی خاطرات هولناکی دارد.
محمد می‌گوید: اردوگاهی که ما در آن اسیر بودیم، درست در وسط بیابان قرار داشت و شامل چند زندان جداگانه با مدیریت مشترک بود. رئیس اردوگاه از افسران بسیار خشن و سنگ‌دل بود که کینه شدیدی نسبت به شیعیان و ایرانی‌ها داشت. به همین دلیل به‌طور مداوم و روزانه اسرای اردوگاه را شکنجه می‌کرد. این شکنجه زمان مشخصی نداشت، یک مرتبه ساعت2 نصف شب و دفعه دیگر ساعت2 بعدازظهر، یک‌بار در سپیده‌دم و اذان صبح و  بار دیگر در غروب آفتاب و هنگام مغرب بود به عبارتی هرگاه این موجود پلید بیکار می‌شد، به همراه دو سه نفر گردن‌کلفت دیگر به بین اسرا آمده و تعدادی را با خود می‌بردند و با کابل به جان بچه‌ها افتاده و شکنجه می‌کردند. هرکسی هم که اعتراضی داشت با بدترین شکلی مورد شکنجه قرار می‌گرفت. تنها چاره بچه‌ها این بود که اسرای قوی‌تر و تنومندتر خود را سپر بلای بقیه بچه‌ها می‌کردند تا کابل و شلاق به تن و بدن آن‌ها برخورد کند و بچه‌های ضعیف‌تر در امان باشند. مورد دیگری که باعث ضعیف‌شدن بیشتر بچه‌ها شده بود، تغذیه اندک و کم بود. غذا به اندازه‌ای کم بود که حتی یک کودک هفت وهشت‌ساله را هم سیر نمی‌کرد، همین گرسنگی و تشنگی خود علتی بود تا آثار شکنجه‌ها بر بدن اسرا بیشتر نمود پیدا کند. این شکنجه‌ها از اولین روز ورود ما به اردوگاه تا روزی که آزاد شدیم ادامه داشت. بعثی‌ها مانند یک حیوان با ما رفتار می‌کردند، به طوری که با وجود گذشت 30سال از دوران اسارت هنوز هم از اینکه بعد از آن همه شکنجه جان سالم به در بردم تعجب می‌کنم. تعدادی از اسرا به دلیل همین شکنجه‌ها و ضربات کابل بر سروصورت دچار آسیب‌دیدگی‌های شدید مغزی، نابینایی و ناشنوایی شدند که در زمان آزادی مأموران بعثی برای تبرئه خود و در پاسخ به مأموران صلیب سرخ  این آثار را ناشی از موج انفجار و اثرات حضور در جنگ معرفی می‌کردند.

 

شهادت در دوران اسارت
یکی از مواردی که افزایش آلام و دردهای اسرای ایرانی در اردوگاه‌ها را به دنبال داشت، نبود امکانات بهداشتی و پزشکی بود که باعث به وجودآمدن انواع بیماری‌ها و شهادت بچه‌ها می‌شد.
محمد قره‌خانی با تأکید بر این موضوع می‌افزاید: اسیران ایرانی که در عراق قرار داشتند به دو گروه تقسیم شده بودند. اسرایی که در فهرست صلیب سرخ جهانی ثبت نام شده و اجازه نامه نوشتن و حتی تماس تلفنی با خانواده‌هایشان را داشتند و گروه دوم اسرایی که در هیچ جایی‌ اسم‌ورسمی از آن‌ها وجود نداشت و به عنوان مفقود‌الأثر از آن‌ها یاد می‌شد. اسرای حاضر در اردوگاه ما و اردوگاه‌های مجاور که نزدیک 5تا 7هزار نفر بودند، جزو گروه دوم به حساب می‌آمدند. در واقع ما مرده‌هایی بودیم که هر لحظه منتظر مرگ بودیم و هیچ امیدی هم به بازگشتمان نبود، به همین دلیل مأموران بعثی هیچ‌گونه امکاناتی را در اختیار ما قرار نمی‌دادند. غذای ما بسیار اندک و بدون کیفیت بود و بهترین وعده غذایی ما در اسارت، برنج بدون گوشت بود. سهم هر کدام از بچه‌ها به قدری اندک بود که ارزش ریختن در بشقاب را نداشت، به همین دلیل تمام برنج را بر روی سفره‌ای پهن می‌کردیم و بعد از تقسیم، هر کدام از بچه‌ها سهم خود را که به اندازه چند قاشق بود مشت کرده و دانه دانه می‌خورد. کیفیت بد و کمبود غذا باعث شده‌بود که بچه‌ها به امراض مختلف از جمله مسمومیت، اسهال و استفراغ و خون‌ریزی معده مبتلا شوند. از طرف دیگر چون امکانات بهداشتی، دارو و پزشک مناسب وجود نداشت، بیشتر بچه‌های مبتلا به اسهال شهید می‌شدند. در طول یک سال از اردوگاه دو هزار نفری ما بیش از 60نفر در اثر بیماری‌های مختلف و نبود پزشک به شهادت رسیدند. من نیز یکی از همین بیماران بودم که به علت سوءتغذیه و تزریق خون اشتباهی، دچار تورم و خون‌مردگی در تمام اندام‌های بدنم شده بودم و اگر کمک‌های پزشک اسیر ایرانی حاضر در اردوگاه نبود، من نیز شهید شده بودم.

 

تلاش خون‌بار برای آزادی
وی در ادامه می‌گوید: همه بچه‌ها می‌دانستند که نام زندانیان این اردوگاه در فهرست صلیب سرخ جهانی ثبت نشده است و بعثی‌ها نیز از این لحاظ خیالشان راحت بوده که اگر همه اسرا را می‌کشتند، نباید جواب‌گوی کسی باشند. در طول بیش از دو سالی که در اردوگاه تکریت بودم، برخی از اسرا اقداماتی برای فرار انجام دادند اما دوباره دستگیر و با بدترین شکنجه‌ها به اردوگاه بازگردانده شدند. دوسه نفر نیز هنگام فرار به شهادت رسیدند. یک روز صبح خیلی زود صدای چند گلوله را شنیدم، بعد از آن عراقی‌ها به آسایشگاه‌ها ریخته و همه بچه‌ها را با ضرب چوب و کابل به حیاط آوردند. مسئول اردوگاه که وهابی متعصبی بود، در سخنرانی تهدیدآمیزی رو به بچه‌ها کرد و گفت: «دیشب یکی از اسیران اردوگاه کناری قصد فرار از اردوگاه را داشت که ما او را دستگیر کرده‌ایم، حالا برای عبرت شما، سر او را بریده و به میان شما خواهم انداخت.» بعد از این سخنان، اسیر فراری را که به شدت مجروح شده بود، بر روی سکو بردند. فرمانده اردوگاه کاردی را به یکی از سربازان محافظش داد و از او خواست که سر اسیر را ببرد. سرباز نیز اطاعت کرد، اسیر را خواباند و کارد را بر زیر گلویش گذاشت، بچه‌ها با دیدن این صحنه به یاد واقعه عاشورا و سربریدن امام حسین(ع) افتاده بودند و با شدت گریه می‌کردند، نمی‌دانم تأثیر این گریه‌ها بود یا چیز دیگری که فرمانده اردوگاه دستور توقف این کار را داد و اسیر فراری را کشان کشان به داخل زندان انفرادی اردوگاه بردند.

 

داغ زیارتی که به دلمان ماند
محمد در ادامه می‌گوید: چند روز به آمدن مأموران صلیب سرخ، نیروهای بعثی برای ظاهرسازی و گول‌زدن مأموران صلیب سرخ، تغییراتی در وضعیت خوابگاه‌ها، تغذیه، بهداشت و حتی رفتار خود در قبال بچه‌ها داشتند. در شب آخر نیز همه بچه‌ها به حیاط اردوگاه منتقل شدند، مسئول اردوگاه با لحنی متفاوت خبر آمدن مأموران صلیب سرخ برای ثبت‌نام بچه‌ها را داد و بعد از آن نیز به تلافی شکنجه‌ها و توهین‌هایی که به ما کرده بود، اعلام کرد به دستور صدام همه اسیران اردوگاه قبل از بازگشت به زیارت امام حسین(ع) خواهند رفت. خبر زیارت امام حسین(ع) برای همه اسرای اردوگاه مسرورکننده بود حتی بهتر و شیرین‌تر از خبر آزادی و رفتن به وطن. صبح روز بعد مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمدند و نام همه ما را ثبت کردند. یکی از اسرا که به زبان انگلیسی مسلط بود، به دنبال فرصتی برای بیان حقایق و وضعیت اسفناک اردوگاه تکریت برای نمایندگان صلیب سرخ بود که بعثی‌ها با تهدید مانع این‌کار شدند. چند روز بعد از ثبت‌نام اولین اسرای اردوگاه سوار بر اتوبوس، ابتدا برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا رفتند و بعد از آن به طرف ایران حرکت کردند. اما زمانی که نوبت به اعزام ما رسید، فرمانده اردوگاه به دلیل کینه‌ای که از ارادت اسرای ایرانی به امام حسین(ع) داشت، سفر را لغو کرد و ما نتوانستیم به زیارت آقا امام حسین(ع) برویم و داغ زیارت کربلا بر دلمان ماند.
بعد از ورود به خاک ایران در مرز مهران، چند روزی را در قرنطینه بودم و بعد از آن به سمت مشهد حرکت کردیم. در مشهد نیز چند نفر از دوستان خبر زنده بودن و آزادی من را به خانواده‌ام داده بودند، در روز ورودم به محله فردوسی تمام اهالی سنگ تمام گذاشته و به استقبالم آمدند. بعد از اسارت و آزادی نیز به‌عنوان خدمتگزار در مدارس مشهد مشغول به کار شدم و در حال حاضر نیز یک سالی است که بازنشسته شده‌ام.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->