صدر -عطایی - گفتوگو با رزمندگان، جانبازان و آنها که روزهای جوانیشان را در جبهههای جنگ گذراندند اصلا کار سادهای نیست. عشقشان به جبهه آنقدر درونی است که دوست دارید شما هم آن فضا را تجربه کنید. گفتوگوی این هفته شهرآرامحله منطقه با سید حسن ریاضی است که برای رسیدن به جبهه از دعای خیر خانواده هم گذشت.
خون شما از بقیه رنگینتر نیست
سید حسن ریاضی، متولد سال 1344 و بزرگ شده روستای سنگ آتش در 20کیلومتری فریمان است. با شنیدن فرمان امام خمینی(ره ) مبنی بر اینکه هر کسی که میتواند باید در جبههها حضور داشته باشد، عازم جبهه میشود. او میگوید: «برادر بزرگم آن موقع در سپاه کار میکرد و پاسدار رسمی بود. برادر کوچکم دانشجو بود و ادامه تحصیل میداد و من مانده بودم و پدری که کمک حالش بودم. با این حال تصمیم برای رفتن به جبهه گرفتم و سال 63 در بسیج نامنویسی کردم تا مرا به جبهه ببرند.»
تا قبل از اعزام به سربازی دوبار دیگر با بسیج عازم میدانهای جنگ میشود. میگوید: «بار اول بعد از شنیدن صحبتهای بچههای سپاه در مسجد روستا عزمم را جزم کردم تا به جبهه بروم. صحبتهای آنها باعث شد خیلی از جوانهای روستا برای رفتن به جبههها ثبتنام کنند. صبح زود اول روستا بودیم و همراه با بچههای سپاه به فریمان رفتیم با خانواده و پدر و مادرم صحبتی نکردم و از تصمیمی که گرفته بودم چیزی نگفتم. به فریمان که رسیدیم سوار اتوبوسها شدیم. آنجا بود که دیدم پدر همراه پسرعموها به دنبالم آمدند. آمده بود تا خداحافظی کند و از همانجا دست تکان داد و هیچ حرفی هم نزد. کمی ناراحت شدم و افسوس خوردم که ای کاش رضایت خانواده را میگرفتم. باز با خودم گفتم راه خوبی انتخاب کردم. بعد از سه ماه که از اولین اعزامم به جبهه برگشتم آن موقع پدرم گفت «ای کاش میگفتی و میرفتی. راهی که انتخاب کردی راه درستی است، فقط ما نگران شدیم. خدا پشت و پناهتان باشد. همه جوانها میروند.خون شما از بقیه رنگینتر نیست. همه برای دفاع از کشور، انقلاب و اسلام میروند.»
اولین درگیری در محور گشکی
کردستان، محورگشکی، اولین جایی است که آقای ریاضی با جنگ روبهرو میشود. میگوید: «آنجا جزو گشتهای تأمین جاده بودم. محور گشکی محور روستایی بود و چند روستا در این محور بودند. صبح از ساعت8 در جاده بودیم تا ماشینهای نظامی که از آنجا رد میشوند در امنیت باشند. فاصله روستاها کم و جاده کوهستانی بود. دو طرفه جاده کوه بود و افراد ما باید هر دو نفر در یک کوه میایستادند و امنیت جاده را تأمین میکردند. هر دو نفر یک کیلومتر از هم فاصله داشتیم و کل جاده زیر نظرمان بود.6 روستا بود که سهتای آنها در بخش نگهبانی ما قرار داشت و سه تای دیگر را کوملهها گرفته بودند. روزهای آخری که میخواستیم از محور گشکی برگردیم یک درگیری هم اتفاق افتاد. آن شب پاس بخش بودم. یکی از همرزمان گفت از سمت مخالف صدا میآید. خودمان را به قله رساندیم همه بچهها منطقه را زیر رگبار و نارنجک گرفتند. نمیخواستیم این 3روستا را هم از دست بدهیم. هیچ دیدی نداشتیم و فقط رگبار میزدیم. صبح دیدیم همه جا رد خون است. هیچ جنازهای نبود همه را برده بودند.»
رفت و آمد در جاده گشکی با ماشین امکان نداشت. تا قبل روستا را با ماشین میآمدند و بعد از آن با قاطر وسایل را جابهجا میکردند. ریاضی اینها را میگوید و ادامه میدهد: « یادم هست که گالنهای نفت و کیسههای کاهی پر از نان خشک و کنسرو ماهی و کمپوت را با قاطر جابهجا میکردیم و به دست نیروها میرساندیم. تا 3روستا به ما مانده بیشتر ماشین نمیآمد. باید اول صبح با قاطر راه میافتادیم تا بتوانیم غروب تجهیزات را به دست نیروها بدهیم.» از حس و حال دوره اول میگوید و اینکه اصلا متوجه نشد چقدر زود این 3ماه گذشته است.
تنها سلاحمان را از دست دادیم
بار دوم همراه با لشکر نصر5 به شبه جزیره فاو میرود. این شبه جزیره میان بصره آبادان و خلیج فارس است. میگوید:« وقتی ایران شبه جزیره فاو عراق را گرفت به عنوان نیروی پشتیبانی به آنجا رفتیم. آن موقع در شهر 4مسجد و یک پاساژ بتونی مانده بود که نیروها در آن مستقر بودند. بقیه خانهها را با بلدوزر خراب کردند و در رودخانه اروند ریختند تا کانال درست کنند با وجود کانال حرکت نیروها و ماشینهای سنگین راحتتر میشد.»
چند شبی در فاو میمانند و بعد از آن دستور میآید که به مهران و موقعیت شهید حیدری بروند. ریاضی میگوید: «از فرماندهمان آقای هاشمی پرسیدم جریان چیست؟ که فرمانده گفت:"مهران را دشمن گرفته و باید دوباره آن را پس بگیریم." به مهران رفتیم، شب بود در حال استراحت بودیم یکی از همرزمها هنوز سپیده نزده بود بیدارم کرد و گفت:"سید بیدار شو که خواب دیدم آب رودخانه گلآلود است. به او گفتم نگران نباش صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی که زلال، زلال است. بعد از آن نخوابیدیم و برای نماز و دعا رفتیم. سرصبح دیدیم هواپیماهای عراقی بالای سرمان هستند در حالی که ما یک پدافند با گلوله23 داشتیم. یکی، دوتا هم نبودند، 5هواپیما بالای سرمان میچرخید. سومی که به ما رسید اولین راکد را به پدافند زد و تنها سلاحمان را از دست دادیم. بعد هم چپ و راست بقیه هواپیماها راکدها را زدند و رفتند.»
اولین شب در مهران شیمیایی شدیم
بعد از رفتن هواپیماها دود سفیدی همه جا را میگیرد. ریاضی میگوید: «بعد از پخش شدن دود سفید فرماندهها داد میزدند ماسک بزنید یا چفیه ببندید که منطقه شیمیایی شده است. ماسک نداشتم و چفیهام را خیس کردم و دور صورتم بستم. داخل چادرها قرص و آمپول به ما دادند تا استفاده کنیم. اولین شب در مهران شیمیایی شدیم. در حالیکه قرار بود 2روز بعد عملیات از طرف ما شروع شود ولی ما شیمیایی شده بودیم و به عقب برگشتیم. در بیمارستانهای صحرایی آنجا هم دوباره دارو و قطره به ما دادند. قطرهها را در چشمهایمان میریختند. بعد هم به حمام ضدعفونی میرفتیم و دوباره از سر تا پا یک دست لباس نو به همه میدادند و قبلیها را میسوزاندند. از آنجا به تهران آمدم و بعد هم مشهد. اینجا که رسیدم به بیمارستان بنتالهدی رفتم ولی بستری نشدم و دکتر ویزیت سرپایی کرد و گفت چیزی نیست.»
همه همرزمانش در این مأموریت شیمیایی میشوند. اتوبوسهای حمل مجروح بدون صندلی مجروحها را به عقب میبردند. میگوید: « خیلی از همرزمانی که جلوتر از ما بودند، چشمانشان را از دست دادند. شبیه حلبچه عراق بود. ما بالاتر بودیم و کمتر آسیب دیدیم. تا چند وقت حالت تهوع شدیدی داشتم و هنوز هم قرص مصرف میکنم.»
جزیره مجنون و سه راهی شهادت
بعد از بازگشت از مهران آماده میشود تا دوره سربازی را پشت سر بگذارد. فرماندهاش آقای هاشمی اصرار میکند که چون دوره بیسیم را دیده و کار کردن با آن را میداند به همرزمان بسیجی آموزش دهد و بعد هم وارد سپاه بشود و دوره سربازی را آنجا تمام کند اما تصمیم میگیرد به سربازی برود و به ارتش ملحق و عازم جزیره مجنون میشود. ریاضی میگوید: « برای دوره سربازی به مجنون جنوبی و سه راه مرگ رفتیم.» میپرسم چرا مرگ؟ میگوید: « از آنجا که در این منطقه شهید زیاد داشتیم به سه راهی مرگ معروف شده بود.»
او که در عملیاتهای کربلای5 و6 حضور داشت، میگوید: « در این عملیات عضو گروه توپخانه بودم و کاتیوشا دستم بود. توپخانه وظیفه داشت قبل از شروع عملیات از سوی نیروهای پیاده، منطقه را آتشباران کند. عملیاتها بیشتر شب بود. اول خدمت آنجا بودم و آخر خدمت دوباره به کردستان رفتم.»
10روز گرسنگی در خاک عراق
در ادامه مسیر به عراق نزدیکتر میشود. به نزدیکی شهر ماووت عراق میرود و در خط مقدم خدمت میکند. گروهشان نزدیکترین موقعیت به دشمن میشود. ریاضی میگوید: « آنجا هم در توپخانه و در تیپ 61 محرم بودم. قله گامو روبهروی ما بود و دشمن از آنجا به ما دید داشت. زمستان بود و برف و بوران، هنوز اطلاعاتی درباره منطقه نداشتیم و در حال سنگر ساختن بودیم که دیدیم گلولهها به سمتمان میآید. فرمانده دستور داد وسایل را رها کند و عقب نشینی کنیم. کمی آنطرفتر بولدوزر زده بودند و یک سقف مانند درست شده بود، دیدم تیرها به سمتم میآید و فرصتی نیست، زیر همان سقف پناه گرفتم که یک گلوله بالای سقف خورد و چون محکم نبود گِل و برف روی سرم آوار شد. همرزمهایم فکر کردند شهید شدم وقتی از زیر آوار و گل و لای بیرونم کشیدند، موجی بودم. من را به عقب و به بیمارستان صحرایی فرستادند. یک شب آنجا گذراندم و دوباره به منطقه برگشتم. یک هفته برف شدید و سنگینی آمد و جادهها بسته شد. هیچ تجهیزات و غذایی نداشتیم. بعد از یک هفته هلیکوپتری برای ارسال غذا به موقعیت قبلیمان آمد و با اینکه تور غذایی را آنجا برایمان به زمین انداخت ولی هنوز از روی رودخانه برنگشته بود که هواپیمای عراقی که به آن «قارقارو» میگفتیم از پشت کوه بیرون آمد و به هلیکوپتر موشک زد و منهدم شد. هیچ خوراکی نداشتیم و بعد از دو، سه روز بچهها با بیل و کلنگ به دنبال نان خشکهایی که بیرون ریخته بودند، میگشتند تا شاید با آنها خودشان را سیر کنند. بعد از 10روز دیدم شرایط بدتر شده است، اگر میماندیم از گرسنگی توان جنگیدن نداشتیم، اگر میرفتیم مسیر را نمیشناختیم و امکان سرمازدگی و ماندن در راه بود».
رد پاهایمان هنوز روی برف بود
ریاضی گرم تعریف کردن خاطرات است و میگوید: «بالاخره دل را به دریا زدم و از همرزمانم پرسیدم چه کسی با من به عقب میآید؟ همه میگفتند این کار را نکنید با این برف و بوران در راه از دست میروید اما من تصمیم را گرفتم و همراه با یکی از همرزمان که داوطلب شده بود صبح زود راه افتادیم و یک ظهر به گروه عقبتر از خودمان رسیدیم. آنجا گفتیم از تیپ 61 محرم هستیم و موقعیتمان هم نزدیکی شهر ماووت عراق است الان هم 8روز است که هیچکداممان غذا نخوردیم. همانجا برای ما دو تا نان و یک قالب پنیر آوردند. تازه میخواستند چایی بیاورند که دیدند نان و پنیر را تمام کردیم. دوباره تصمیم گرفتیم شب با مقداری نان به موقعیت برگردیم. اول اجازه نمیدادند ولی اصرار کردیم و گفتیم بچهها 8روز است که هیچ چیز برای خوردن نداشتند، هرچقدر بتوانیم نان با خودمان میبریم. خوشبختانه رد پاهایمان هنوز روی برف بود و از طریق همانها مسیر را پیدا کردیم. ساعت 10شب بود که به موقعیت خودمان رسیدیم. اول نگهبانها را صدا زدیم و خودمان را معرفی کردیم. بچهها باورشان نمیشد برگردیم و با دیدن نانها خیلی خوشحال شدند وکمی گرسنگیشان برطرف شد.»
یک گاو کامل را با سرنیزه خوردیم
او ادامه میدهد: «روز بعد صبح اول وقت هلیکوپتر آمد روی موقعیت و تور مواد غذایی را انداخت و بعد در سطح پایین پرواز کرد تا هواپیما نتواند موشک بزند. بچهها خیلی خوشحال شدند تور غذا را که باز کردیم دو کیسه نان خشک بود. دو تا دبه 17کیلویی پنیر، انواع کنسرو، پیت روغن و یک گاو کامل را کشته بودند و شکمش هم خالی بود. ولی ظرف و چاقو نداشتیم. با سرنیزهها به سختی گوشت میکندیم و در جعبههای ماسوره که مخصوص گلولههای کاتوشا بود آنها را پختیم. اول جعبهها را آتش زدیم تا رنگش بسوزد بعد با کره و روغن گوشتها را در آنها درست کردیم. شرایط به همین منوال گذشت تا برف و بوران تمام شد و بعد از10 روز جادهها باز شد.»
بمباران شیمیایی حلبچه
تصمیم میگیرد تا به مرخصی بیاید. مرخصی همزمان میشود با عملیات مرصاد. میگوید: «عملیات مرصاد در تنگه چهار زبر بود و برادربزرگم در گروه ضدهوایی آنجا مشغول بود. تنگه چهار زبر به باختران و کرمانشاه راه دارد. تصمیم گرفتم قبل از آمدن به خانه به برادرم سر بزنم. آنجا برادرم گفت «خودم تو را تا بانه میبرم و از آنجا با ماشینهای نظامی برگرد.» بانه مرز بین ایران و عراق است. صبح حرکت کردیم و شب به بانه رسیدیم. یک هفتهای از عملیات حلبچه گذشته بود. برادرم مرا آنجا پیاده کرد و گفت ادامه راه را خودم بروم. حلبچه به محل استقرار ما در ماووت عراق نزدیک است. با ماشینهای نظامی در جاده بودیم که دیدم تعداد زیادی زن و بچه در جاده آواره هستند. پیاده شدم سؤال پرسیدم چرا وضعیت بههم ریخته است؟ گفتند عراق آنجا را شیمیایی زده و هر زن، بچه، جوان و پیر و هر موجود زندهای که نفسی داشت و زندگی میکرد با بمباران شیمیایی از بین رفت. گفتند وقتی ایران حلبچه را گرفت اهالی روی خوش به ایرانیها نشان دادند و گاو و گوسفند برایشان سربریدند. همین باعث شد صدام عصبی شود و حلبچه را بمباران شیمیایی کند.»
توپخانه خاموشی نداشت
تا قبل از آتشبس ماووت عراق ماندیم تا اینکه یک شب فرمانده اعلام کرد دستور از بالا آمده که عقب نشینی کنید و به پشت مرز برگردید. همه شوکه شدیم و ناراحت بودیم که چطور مرزها را رها کنیم. همه تیپها و نیروها به عقب برگشتند. آن موقع در توپخانه بودم و با کاتیوشا کار میکردم. گلولههای کاتیوشا دو متر و هشتاد است و ماسورههای آن هم سی سانت حدود سه متر اندازه هر گلولهاش بود. کاتیوشاهای سی گلوله دست ما بود و چهل تایی آن دست سپاه. به ما گفتند باید با کاتیوشا به جنوب بروید. گفتند جاده اهواز به خرمشهر را شیمیایی زدند و دست عراقیها افتاده است و باید آن را پس بگیریم. از آنجا با کل توپخانه حرکت کردیم شب بود که به جاده خرمشهر رسیدیم. سنگر نیرویهای پیاده جلوی ما بود و پشت خاکریز آنها توپخانه را پیاده کردیم اما ناراحت بودند و میگفتند« شما دوبار آتشباران میکنید و بعد به عقب میروید و پاتکهای عراق روی سر ما میریزد.» برای اینکه مشکل رفع شود نیروهای پیاده به سمت خاک عراق رفتند بعد از فاصله گرفتن آنها ما آتش باران را بدون وقفه شروع کردیم. آنقدر مسیر را آتش زدیم که نیروهای عراقی به عقب نشینی مجبور شدند. یکسره آتش میریختیم و توپخانه خاموشی نداشت. سرعت ماشین را خودمان دستی بالا بردیم. آنقدر آتش زیاد بود که مهمات به ما نمیرسید.»
گلولههای کوچکتر و قویتر ایرانی
ریاضی از تحریمها و روزهای آخر جنگ میگوید: «اواخر جنگ هم ایران تحریم شد و تهیه مهمات به سختی انجام میشد. همان اواخر جنگ بود که ایران خودش گلولههایی سبکتر با موج انفجار قوی ساخت. طول گلولهها 2متر یعنی یک متر کوتاهتر بود و فقط ماسورهها خیلی حساس بود. شلیک گلوله با برق است و رگباری شلیک میشود. اگر گلولهای عمل نمیکرد باید میدانستیم کدامها در قبضه مانده درهای ماشین باز بود و سریع پشت خاکریز میرفتیم تا آنها منفجر شود. گلولههای کاتوشا دو خرج دارد. خرج پرتاب و خرج پرواز. اگر گلوله شلیک نمیشد دیگر خرج پرتاب عمل نمیکرد و خرج پرواز آتش میگرفت و لولههای اطرافش را خراب میکرد. بعد بچههای تأمین و نگهداری لولههای نو جایگزین میکردند و دوباره میتوانستیم با کاتوشا کار کنیم. گلولههای ایرانی این مشکلات را نداشت و دیگر در لولهها نمیماند.»
و امروز
مهتاب سادات شهرکی همسر آقای ریاضی همراه با دو دخترش از اول گفتوگو در جمعمان حضور دارند. آقای ریاضی پسرعموی مادر خانم شهرکی است که سال 65 عقد میکنند. خانم شهرکی میگوید: «هنوز آقای ریاضی سربازی نرفته بود و تازه از فاو برگشته بود که عقد کردیم. 4سال در عقد بودیم، چهار سالی که همه آن به استرس گذشت. هر زمان که از تلویزیون صدای زنگ خطر را میشنیدم شروع میکردم به خواندن دعا و به ائمه متوسل میشدم تا حسن آقا به سلامت برگردد. هر 20روز یکبار ماشینی از خط مقدم میآمد و نامههای رزمندگان را با خود میآورد. با خواندن نامهها کمی دلمان آرام میگرفت. سربازی حسن آقا خیلی طولانی شد. مادرشوهرم خدا بیامرز هر هفته دوشنبه و پنجشنبه به دنبالم میآمد تا به بهشت رضا برای تشییع شهدا برویم. با دیدن آنها اشک امانمان نمیداد و از خدا میخواستیم به همه رزمندگان رحم کند. بعد از پایان جنگ و با برگشتن حسن آقا خدا را شکر کردم. شنیدن خبر سلامتیشان و دیدنشان از نزدیک برایم معجزه بود. اوایل سال 69 بود که ازدواج کردیم و یکسال بعد هم به مشهد آمدیم. اول سیدی زندگی کردیم و بعد از 5سال به گلبو آمدیم و اینجا خانه ساختیم و ماندگار شدیم. 2 پسر و 3دختر هم داریم. شیمیایی روی آقا حسن تأثیر داشته است. قلب و چشمهایش مشکل دارد، زود عصبی میشود. وقتی عصبانی است چشمهایش کاسه خون میشود و پوستش زرد با این حال هنوز هم در صورتی که لازم باشد برای رضای خدا و اسلام میجنگد.»