حسین برادرانفر
خبرنگار شهرآرا محله
سالهاست که از شهادت فرزندانشان گذشته است، اما خاطرات ازخودگذشتگیها و فداکاریهای آنان هنوز در ذهن و فکر خانواده باقی مانده است و پدر و مادر شهیدان که حالا نقش مادربزرگ و پدربزرگ خانواده را دارند، به جای قصهگفتن از شجاعت و فداکاری قهرمانان خیالی و افسانهای از رشادت و فداکاری فرزندان شهید خود برای نوههایشان میگویند. نوجوانانی که با وجود سن و سال کم، روحیهای حقیقتطلب و حقیقتجو داشتند و در همان سنین کم با پیوستن به جریان انقلاب همراه با سیل اعتراضهای مردمی در راهپیماییهای ضد رژیم شرکت میکردند. آنان فداکاری و از خودگذشتگی را از مولایشان امام حسین (ع) آموخته بودند و ترس ازدستدادن جانشان را نداشتند، به همین دلیل در زمان جنگ، زمانی که پدر و مادر به دلیل سن وسال اندکشان مانع رفتن آنها به جبهههای جنگ بودند، با واسطه قراردادن مولا و مقتدای شهیدشان امامحسین (ع) رضایت پدر و مادر را کسبکرده و راهی جبهههای جنگ شدند. آنها با فداکاری و ازخودگذشتگی خود تا پای جان از میهن و ناموس خود دفاع کردند. به مناسبت روز بزرگداشت شهدا گفتوگوی دوستانهای با دو نفر از پدران شهدای محله اکبرآباد «شهید علیرضا کاظمی» و «شهید علیاکبر عباسی» انجام داده و خاطرات شهدا را مرور کردهایم.
پسری با روحیه مذهبیشهید علیرضا کاظمی سال ۱۳۴۹ در محله اکبرآباد به دنیا آمد. او علاقه زیادی به امام حسین (ع) و ماه محرم داشت و با حضور در مراسم ماه محرم با معنای ازخودگذشتگی و قیام بر ضد ظلم آشنا شد.
پدر شهید علیرضا کاظمی میگوید: هر سال ماه محرم که میشد، علیرضا شور و حال دیگری پیدا میکرد. او عشق و علاقه زیادی به امام حسین (ع) داشت و از اول ماه محرم تا آخر ماه صفر لباس سیاه میپوشید. با وجودی که ۶ و ۷ سال بیشتر نداشت، هرشب پا به پای سینه زنان محله در مراسم عزاداری مسجد محله شرکت میکرد. علاقه زیادی به خدمت برای عزاداران امام حسین (ع) داشت. بعضی شبها به آشپزخانه مسجد میرفت و از خادم مسجد میخواست اجازه دهد تا او هم برای عزاداران حسینی چای ببرد. خادم مسجد یکی دو مرتبه به دلیل کوچکبودن جثه علیرضا با این امر مخالف کرد، اما وقتی شور و شوق فراوان وی را دید، قبول کرد تا علیرضا در پذیرایی از عزاداران حسینی به او کمک کند. بعد از پایان مراسم عزاداری نیز همراه با خادم مسجد و دیگر نوجوانان محله به تمیزکردن مسجد و شست و شوی استکانها، قوری و کتری میپرداخت و تا همه کارها انجام نمیشد به خانه برنمیگشت. گاهی اوقات به قدری خسته و کوفته بود که هنوز به رختخواب نرفته از هوش میرفت.
محمد کاظمی میافزاید: علیرضا همیشه درباره امام حسین (ع) و واقعه عاشورا از من و پدربزرگش سؤال میکرد. ما نیز به او میگفتیم که امام حسین (ع) بهخاطر اصلاح امت، امر به معروف و نهی از منکر، احیای سنت پیامبر اکرم (ص)، حمایت از حق و مبارزه با باطل، تشکیل حکومت اسلامی و اجرای عدالت پا به صحرای کربلا گذاشت و در مقابل شمر و یزید ایستادگی کرد و در نهایت به شهادت رسید. مردم ایران هم در زمان پهلوی از امام خویش درس غیرت و آزادگی آموختند و به خاطر دلایلی همچون ظلم و استبداد حکومت، آزادی و تشکیل جمهوری اسلامی علیه حکومت پهلوی قیام کردند. من و مادرش به همراه تعداد زیادی از اهالی بولوار شاهنامه برای شرکت در راهپیمایی به شهر میرفتیم. علیرضا که درآن زمان هشتساله بود، با التماس و درخواست از من میخواست که او را نیز به راهپیماییها ببرم، اما من برای جانش نگران بودم و هر روز به بهانهای درخواست او را رد میکردم. سرانجام یک روز زمان پیادهشدن از خودرویی که ما را برای انجام راهپیمایی به میدان توحید (دروازه قوچان) میبرد علیرضا را روبهروی خودم دیدم. خیلی ناراحت شدم، ابتدا فکر کردم برای حفظ جان فرزندم از رفتن به راهپیمایی منصرف شوم و به خانه برگردم، اما وقتی اصرارهای او را دیدم، به اتفاق در راهپیمایی شرکت کردیم. روزهای آخر دی ۱۳۵۷ بود و جمعیت چندصد هزار نفری تمام خیابانهای منتهی به حرم مطهر را گرفته بود. چون علیرضا خیلی کوچک بود و نمیتوانست به راحتی راه برود، روی شانههایم گذاشتمش و با توکل به خدا به سیل راهپیمایان پیوستیم. در طول مسیر راهپیمایی چند درگیری و شلیک توسط مأموران ساواک به راهپیمایان انجام شد، اما به خیر گذشت و من و علیرضا بعد از پایان راهپیمایی سلامت به خانه برگشتیم. خاطره این حضور در راهپیمایی و شعارهای مردم برای همیشه در ذهن علیرضا باقی ماند و با افتخار آن را برای همسن و سالهایش تعریف میکرد. علیرضا از کودکی با آموزههای دینی و من و مادرش بزرگ شد، سر سفره ما نان خورد و یک بچه هیئتی تمام عیار بود و به همین دلیل ناموسپرستی و غیرت در وجودش بارور شد.
از بسیج محله تا جبههعلیرضا کاظمی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به نیرویهای بسیج محله پیوست، اما به خاطر سن کم از رفتن به جبهه منع شد.
پدرشهید اینگونه توضیح میدهد: بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل هسته اولیه بسیج مردمی برای مبارزه با منافقین و اخلالگران انقلاب، به عنوان عضوی داوطلب به نیروی بسیج سهراه فردوسی پیوست و زیر نظر «شهید علیاکبر بصیر» آموزشهای نظامی را دید و به همراه پسرخالههایش (شهیدان شعبانی) نگهبانی و محافظت از محلات این منطقه را برعهده گرفت. شبها به همراه تعدادی از داوطلبان در مسیر راههای منتهی به شهر گشتزنی میکردند. گاهی اوقات حتی شبها هم به خانه نمیآمد و مادرش از من میخواست که برای آگاهی از اوضاع و احوال علیرضا به پایگاه بسیج بروم. در همان زمان چند درگیری نیز با نیروهای منافق و ضدانقلاب انجام شد و منافقان با تیراندازی چند نفر از بسیجیان پایگاه را زخمیکرده بودند، با شنیدن این خبر مادرش دیگر اجازه نداد که علیرضا به پایگاه بسیج برود. او نیز، چون همیشه مطیع حرف مادرش بود و تا آرامشدن اوضاع در عملیاتهای تجسسی و شبانه بسیج شرکت نمیکرد. البته این موضوع برای علیرضا خیلی ناراحتکننده و سخت بود، به همین دلیل از من خواست که مادرش را راضیکنم تا او بتواند دوباره در عملیاتهای بسیج حضور پیدا کند، بیشتر اوقات ماههای قبل از جنگ را در مرکز بسیج و همراه با بسیجیان سه راه فردوسی میگذراند.
حاج محمد کاظمی میافزاید: با شروع جنگ علیرضا هوای جبهه و جنگ به سرش زد، اما سن و سالش اجازه رفتن او را به جبهه نمیداد، چندین مرتبه از فرمانده بسیج منطقه (سردار شهید بصیر) خواسته بود که به او اجازه بدهد که از طریق بسیج به جبهه برود، اما ایشان با اینکار مخالف بود و از علیرضا خواست که در پشت جبهه و در جمعآوری کمکهای مردمی برای جبهه فعالیت داشته باشد تا زمانی که وقتش برسد و او نیز روانه جبههها شود. علیرضا نیز در سالهای اول جنگ بهعنوان نیروی تدارکاتی مرکز بسیج، با حضور در روستاها و محلات جاده قدیم قوچان به جمعآوری کمکهای مردمی میپرداخت. خودش نیز هر چه در توان داشت نقدی و غیرنقدی به جبههها کمک میکرد، حتی راضی بود برای دیگران و در کارهای کشاورزی و بنایی کارگری کند و درآمد خود را به رزمندگان و برای هزینه جبهههای جنگ اهدا کند.
علیرضا سه پسرخاله به نامهای عباس، حبیبا... و غلامرضا داشت که در سنین ۱۸، ۱۷ و ۱۶ سالگی به شهادت رسیدند، شهادت این ۳ تن عزم او را برای رفتن به جبهه جزم کرد.
پدر علیرضا در این باره میگوید: عباس، حبیبا... و غلامرضا هرکدام یک سال با هم اختلاف سنی داشتند و با اختلاف یک سال از همدیگر به شهادت رسیدند. اواخر سال ۶۲ عباس شهید شد، سال ۶۴ حبیبا... و غلامرضا هم سال ۶۵ به شهادت رسید. با شهادت شهیدان شعبانی دیگر صبر و قرار علیرضا به سر آمد و، چون رابطه عاطفی و دوستانه شدیدی با شهیدان شعبانی داشت، هر لحظه که به یاد خاطرات خود با این شهیدان میافتاد، از اینکه نمیتوانست به جبهه برود ناراحت و غمگین بود. این بیقراریها با شهادت سومین شهید از خانواده شعبانی به اوج رسید و زمانی که برای تشییع جنازه شهید غلامرضا شعبانی رفته بودیم، علیرضا به خالهاش قول داد که به جبهه برود و انتقام خون پسرخالههایش را بگیرد.
حضور در جبهههای جنگعلیرضا کاظمی بعد از چند سال انتظار سرانجام با کسب موافقت پدر و مادر روانه جبهههای جنگ شد و به آرزویش یعنی شهادت میرسد.
محمد کاظمی با تأیید این مطلب میگوید: همانطور که گفتم علیرضا بعد از شهادت پسرخالههایش و بنابر قولی که به مادر این شهیدان داده بود، یک روز شناسنامهاش را برداشت و به مرکز بسیج رفت تا روانه جبهههای جنگ شود، اما مأمور ثبتنام به دلیل کمبود سنش با این امر مخالف کرد. علیرضا هم با دستکاری شناسنامهاش، سال تولدش را افزایش و به سن قانونی رساند و برای دومین مرتبه برای ثبتنام رفت، اما مسئول ثبتنام متوجه دستکاری شناسنامه شد و از علیرضا خواست که موافقتنامه، ولی خود را برای اعزام به جبهه بیاورد. یک روز که من و مادرش در خانه نشسته بودیم، با مقدمهچینی و صحبت از امام حسین (ع) و دفاع در برابر ظلم و ستم، رو به من و مادرش کرد و گفت: «شما دوست ندارید که فرزندتان به راه امام حسین (ع) برود و در برابر ظالمان و متجاوزانی که به سرزمین و ناموس ما حمله کردهاند، مقاومت کند.» بعد از آن نیز برگهای را از جیبش بیرون آورد و از من خواست که پایین آن را انگشت بزنم. ما که از یک طرف در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودیم و از طرف دیگر علاقه و عشق او را برای رفتن به جبهه میدیدیم، برگه را انگشت زده و با رفتن او به جبهه موافقت کردیم. بعد از گذراندن دوره آموزشی، به دلیل مهارتی که در کار با لودر و بولدوزر داشت بهعنوان نیروی داوطلب به جهاد سازندگی پیوست و کارش را با احداث خاکریز در مناطق عملیاتی شروع کرد. برای اولین مرتبه که به جبهه رفت تا مدتها از محل استقرار و خدمتش بیخبر بودیم، خیلیها به ما گفتند که فرزندتان شهید شده و به احتمال زیاد، چون هیچ اثری از او باقی نمانده، مفقودالاثر است. ما نیز موضوع شهادت علیرضا را تقریبا باورکرده بودیم، اما بعد از گذشت ۷ ماه بیخبری، یک شب در منزلمان را زدند. در خانه را که بازکردم با چهره خاکآلود و لاغر علیرضا روبهرو شدم، مادرش که از فراغ او مریض و ناتوان شده بود، با دیدن فرزندمان جان دوبارهای گرفت. بعد از چند روز که دوباره راهی جبهه شد، مادرش رو به علیرضا کرد و گفت: «مادر مواظب خودت باش، من طاقت شهادتت را ندارم.» علیرضا هم با خنده گفت: «نگران نباش، شهادت افتخاری است که من آرزویش را دارم، اگر شهید شدم، مثل خاله قوی و محکم باش و برای شهادتم گریه و زاری نکن.» بعد ازگفتن این جمله به جبهه رفت و بعد از چند ماه خبر شهادتش را برای ما آوردند. آنطوری که همرزمانش میگفتند در جریان احداث خاکریز با لودر مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و قبل از عملیات والفجر ۸ در سال ۱۳۶۵ به شهادت میرسد. فرزندم، عشق و علاقه زیادی به راه امامحسین (ع) و مبارزه با ظلم داشت و در جریان مبارزه با متجاوزان به کشورش نیز به شهادت که آرزویش بود، رسید. ما نیز همانطور که خود شهید گفته بود، برای شهادتش گریه و زاری نکردیم تا او نیز در جوار امام حسین (ع) آرام بگیرد.
کار و فعالیت در کودکیشهید علیاکبر عباسی که اصالتی بیرجندی دارد سال ۱۳۵۳ در محله اکبرآباد به دنیا میآید و از همان دوران کودکی با کارکردن به حمایت از خانواده میپردازد.
افضل عباسی، پدرشهید علیاکبر عباسی با اشاره به حمایتهای او از خانواده میگوید: به دلیل مهاجرت از بیرجند و سکونت در مشهد (سهراه فردوسی) اوضاع و احوال زندگیمان چندان مساعد نبود. تأمین نیازهای یک خانواده ۸ نفری با ۶ فرزند (۳ دختر و ۳ پسر) کار خیلی مشکلی بود. چون آب و زمین کشاورزی نداشتم به عنوان کارگر برای دیگر کشاورزان منطقه کار کرده و هزینه زندگی را تأمین میکردم، اما چون کار کشاورزی همیشگی نبود، با شروع پاییز و زمستان بیکار میشدم. گاهی اوقات برای پیداکردن کار به شهر میرفتم و، چون سواد و مهارت خاصی نداشتم، معمولا در پیدا کردن کار در شهر توفیق چندانی حاصل نمیشد. فرزندم علیاکبر که شاهد تلاش بیوقفه من و سختی زندگی و معیشت خانواده بود، احساس عذاب وجدان میکرد و به دلیل غیرت و همتی که داشت از سنین خیلی کم با کارکردن در مزرعه و زمینهای کشاورزی پول اندکی به دست میآورد و همه این پول را که با کد یمین و عرق جبین به دست آورده بود، در اختیار من قرار میداد تا بهوسیله آن چالهچولههای زندگی را پر کنم. یک روز که از سرکار مزرعه یکی از همسایهها به خانه آمد، از شدت خستگی به خواب فرو رفت، چشمم ناخودآگاه به صورت آفتابسوخته و دستان پینهبستهاش افتاد، حالم منقلب شد و خیلی از این بابت شرمنده شدم، حتی چند مرتبه نیز از او خواستم که سرکار نرود، اما زیر بار نرفت. زمانی که سن و سالش بالاتر رفت، با پیگیریهایی که داشت در یک کارگاه صنعتی که در کار ساخت وسایل و لوازم بهداشتی بود مشغول به کارشد.
طرفدار حق و حقیقت بودیکی از خصوصیات اخلاقی شهید علیاکبر عباسی، حقیقتگویی بود. او هرگز هیچ چیزی را فقط برای خودش نمیخواست.
پدر شهید با تأیید این موضوع میگوید: یکی از خصوصیات علیاکبر راستگویی و دفاع از حقوق انسانها بود. بابت این صفت شهره بود و تمام کسانی که از او شناخت داشتند، میدانستند که اگر چیزی از او بپرسند، حتی اگر به ضررش هم تمام شود، حقیقت را خواهد گفت. به دلیل همین حقیقتگویی چندین مرتبه موقعیتهای شغلی و اجتماعی خوبی را از دست داد. به عنوان مثال زمانی که در کارگاه صنعتی (لوازم بهداشتی) مشغول بهکار بود، با وجود سن و سال کمیکه داشت به دلیل امانتداری و صداقتش همیشه مورد توجه کارگران و مسئولان کارگاه بود. مدیر کارگاه نیز موقعیت شغلی خوبی را در اختیارش قرار داده بود. در همین زمان یکی از کارگران بهسراغش میرود و به او میگوید: «با وجود فعالیت چندساله، بیشتر کارگران این کارگاه بیمه تأمین اجتماعی ندارند، به همین دلیل نمیتوانند از مزایای دفترچه بیمه تأمین اجتماعی و دیگر خدمات بیمه همچون بازنشستگی استفاده کنند، با وجود خانواده پرجمعیت کارگران و فقر مالیای که آنها دارند، نداشتن بیمه مشکلات زیادی را برای آنها به وجودآورده است.» علیاکبر با شنیدن این موضوع به سراغ مدیر کارگاه رفت و موضوع بیمه کارگران را با مدیر مجموعه مطرح کرد، اما مدیر کارگاه به دلایل مختلف همانند هزینه زیاد، از بیمه کردن کارگران شانه خالی کرد. علیاکبر قانع نشد و بهعنوان نماینده کارگران موضوع را از طریق مراکز بیمه تأمین اجتماعی پیگیری کرد. مدیر کارگاه که این موضوع را فهمید، به علیاکبر گفت که اگر موضوع را پیگیری نکند، پست بهتری به او داده و او را بیمه میکند، اما علیاکبر راضی نشد و پیگیری برای بیمهکردن کارگران را ادامه داد. بعد از چند ماه پیگیری تمامی کارگران کارگاه بیمه شدند، اما مدیر کارگاه که از این بابت زخم خورده و عصبانی بود به بهانههای مختلف علی اکبر را از کارگاه اخراج کرد. علیاکبر بابت این موضوع ناراحت نبود که هیچ از اینکه توانسته بود مشکل بیمه کارگران را حل کند احساس شعف و خوشبختی هم میکرد.
نبرد با منافقان و کوملههاشهید علیاکبر عباسی با توجه به روحیه شجاعت و حقطلبیای که داشت در سن نوجوانی راهی جبهههای جنگ میشود.
مروارید زال بیگی، مادر شهید علیاکبر عباسی، با اشاره به اشتیاق فرزندش برای رفتن به جبهه میگوید: یکی از کارهایی که پسرم مقید به انجام آن بود، شرکت در تشییع جنازه شهدا بود. هر هفته روزهای یکشنبه و چهارشنبه که شهدای جنگ را به معراج شهدا واقع در محله امام هادی (میدان معراج فعلی) میآوردند، جمعیت زیادی نیز برای تشییع پیکر شهدا میرفتند. علیاکبر یکی از کسانی بود که هر هفته برای بدرقه و تشییع شهدا میرفت. در یکی از همین تشییعجنازهها زمانی که علیاکبر عکس دوست شهیدش و تابوت او را دید هوای رفتن به جبهه بر سرش افتاد. دیگر طاقت ماندن در خانه را نداشت. هر روز با التماس و درخواست به من و پدرش از ما میخواست که با رفتن او به جبهه موافقت کنیم، اما راستش را بخواهید علی اکبر بهترین فرزند ما بود و من طاقت رفتن به جبهه و شهیدشدنش را نداشتم. پدرش که راضی شد من هم دیگر مخالفتی نکردم. یک روز صبح با لباس بسیجی به خانه آمد، از همه ما خداحافظیکرد و به جبهه کردستان رفت. در منطقه نقده و مهاباد، شورشهایی شده بود و او نیز به همراه تعدادی از نیروهای خراسانی برای مقابله با منافقان و کوملهها به این منطقه رفته بود. بعد از چند ماه که از او هیچ خبر و نامهای نداشتیم به خانه آمد، چند روز بیشتر نماند. وقتی از او خواستم که بیشتر بماند، گفت: «مادر نگران نباش، دشمن به زانو درآمده و نفسهای آخرش را میکشد، این دفعه با خبر پیروزی و شادی برمیگردم.» اتفاقا همین هم شد و بعد از چند ماه عهدنامه صلح بین ایران و عراق (سال ۱۳۶۷) امضا شد، خبر صلح را که شنیدم، خیالم راحت شد که دیگر خطری فرزندم را تهدید نخواهد کرد و او به خانه بازخواهد گشت.
کوچهای به نام شهید علیاکبر عباسیشهید علیاکبر عباسی بعد از پایان جنگ، زمانی که به خانه باز میگردد، در جریان زیارت حرم امام رضا (ع) از کوچهای میگذرد که نام آن کوچه به نام شهید علیاکبر عباسی مزین شده است.
پدر شهید با تعریف این ماجرای عجیب میگوید: جنگ که تمام شد، خیال خانواده راحت شد که دیگر علی اکبر سالم خواهد ماند. چند روز بعد از امضای صلح علیاکبر به خانه آمد، آنطوری که برایمان تعریفکرد، یکی از فرماندهان جنگ که شاهد شجاعتهای او در جنگ بوده از او میخواهد که به عنوان یکی از نیروهای نظامی در مرز مستقر شود تا زمانی که اوضاع و احوال مرزهای غربی به حالت عادی بازگردد. علی اکبر نیز قبول میکند و از فرمانده میخواهد که برای زیارت امام رضا (ع) و دیدن خانواده به خانه برود. ما که با تمام شدن جنگ منتظر بازگشت همیشگی او به خانه بودیم، با رفتن دوباره او به مناطق جنگی مخالف کردیم، اما علیاکبر تصمیمش را گرفته بود. همیشه با خنده و شوخی به ما میگفت: «نگران نباشید، جنگ که تمام شده است، در باغ شهادت را هم بستهاند و این افتخار دیگر نصیب من نخواهد شد.»، اما روزی در جریان زیارت حرم مطهر رضوی اتفاق عجیبی برای او رخ میدهد. یک مرتبه که برای مرخصی به مشهد آمده بود، به همراه پسرعمویش (که حالا شوهر خواهرش است) برای زیارت امام رضا (ع) به حرم مطهر میرود. بعد از رسیدن به نزدیکی حرم مطهر، تصمیم میگیرند که باقیمانده راه را با پای پیاده از داخل کوچهپسکوچههای اطراف حرم به زیارت امام رضا (ع) بروند. در مسیر راه، به کوچهای وارد میشوند که به نام «شهید علی اکبر عباسی» مزین شده است. علیاکبر بعد از دیدن این اسم یقین پیدا میکند که شهید خواهد شد و این موضوع را همانجا با پسر عمویش در میان میگذارد، اما برای اینکه خانواده نفهمند و نگران او نشوند، از پسرعمو میخواهد که این موضوع را تا زمانی که زنده است به کسی نگوید، این ماجرا را ما بعد از شهادت علیاکبر فهمیدیم.
شهادت توسط منافقانشهید علیاکبر عباسی، سرانجام دو سال بعد از پایان جنگ یعنی سال ۱۳۶۹ توسط منافقان جام شهادت را مینوشد.
پدرشهید که حالا پیرمردی شکسته و قدخمیده است، درحالی که اشک در چشمانش دارد، درباره نحوه شهادت فرزندش میگوید: علیاکبر بعد از اتمام جنگ بهعنوان نیروی مخصوص نظامی در مرزهای غربی و جنوبی کشور مستقر شده بود و گاهی اوقات که به خانه میآمد از تحرکات نظامی منافقان و دشمنان و جواب دندانشکن نیروی مستقر در مرز میگفت. سرانجام دشمنان منافق در یکی از همین شبیخونهای شبانه که قصد ورود به داخل کشور را داشتند، با نیروهای نظامی مرزی کشورمان که علیاکبر نیز جزو آنان بود در منطقه حسینیه اهواز درگیر میشوند. در جریان این درگیری علیاکبر مورد اصابت گلوله قرارگرفته و در سال ۱۳۶۹، دو سال بعد از پایان جنگ به شهادت میرسد. علیاکبر که همیشه دوستدار حقیقت و عدالت بود، در آخرین اقدام حقیقتطلبانهاش جان شیرین خود را در راه وطن فدا کرد. از او به خاطر تمام خوبیهایی که داشت راضی هستم و امیدوارم که روحش در آرامش جاودان باشد.