صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

تولد یک بچه شیر

  • کد خبر: ۲۹۷۵۲۱
  • ۰۹ آبان ۱۴۰۳ - ۲۲:۴۱
آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که صفورا زنگ زد. صفورا تقریبا همه چیزش بود. از وقتی هم فهمیده بود دارد پدر می‌شود، کبکش خروس می‌خواند.

- «حتما می‌ریم... چرا نه؟ مگه چندتا صفورا دارم من؟ گفتم بهت که ایشالا این آماده باش تموم بشه، یه خورده فضا آروم بشه، تو هم آزمایش هاتو بده، اگر همه چی مرتب بود، با سرهنگ فتوحی صحبت می‌کنم، حتما می‌ریم. خودم هم دلم تنگ شده. الان هم باید بریم دیگه. بگذره سرد می‌شه. حالا شما از مجید زعفرون بگیر. بگو بفرسته. مغازه داداشته، غریبه نیست. بله بله... هر دوتاتون... خیلی زیاد. خب، نه دیگه نمی‌شه. من باید برم».

دوستش داشت؛ خیلی زیاد. همان جای بله بله گفتنش را مطمئنم صفورا پرسیده بود که آیا دوستم داری و او از ما بچه‌های شیفت رادار خجالت کشیده بود و فقط با بله یا نه جواب می‌داد. آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که صفورا زنگ زد. صفورا تقریبا همه چیزش بود. از وقتی هم فهمیده بود دارد پدر می‌شود، کبکش خروس می‌خواند.

همان روز سر ناهار سرهنگ را دید، قصه مشهد را گفت و فتوحی گفت: «با هم می‌ریم ان شاءا. ولی یه ذره باید صبر کنی. حروم زاده‌ها هر روز یه حرف مفت می‌زنن. باید چارچشمی مراقب باشیم. خودت دلت میاد یه کاشی از اون گنبدوگلدسته کم بشه؟»؛ و حمزه گفته بود: «زبونم لال این چه حرفیه؟».

همان شبش از غروب، فتوحی یک حال دیگری بود. لبخندش کم رنگ شده بود. بند پوتین‌های براقش، محکم‌تر شده بود. لب هایش تکان می‌خورد و تسبیح ازنفس افتاده‌ای توی مشتش مدام به شیخک می‌رسید و تمام می‌شد و از اول. همه فهمیده بودیم خبری هست. شیفت‌ها را اعلام کرد. من سر شب افتادم، حمزه دو ساعت بعدش. تازه پلک هایم روی هم آمده بود که قرارگاه لرزید. انگار همه دایناسور‌های جهان، مسابقه دو گذاشته بودند.

صدای مؤذن زاده از گلدسته‌های پایگاه به گوش می‌رسید. خون بود و خاک و خاکستر. «حمزه شهید شد»؛ این کوتاه‌ترین جمله‌ای بود که بلندترین غم‌های جهان را در خود جای داده بود. ساک وسایلش، لباس هایش، گوشی اش، همه را من جمع کردم. سنگین و غم زده گذاشتم کنار پیکر در کاورآرمیده اش تا آمبولانس برسد. چشمم به گوشی اش افتاد. صفحه زمینه اش عکس دوتایی شان بود با صفورا در مشهد. 

نوتیف پیامک روی صفحه پدیدار شد: «دوست داشتم زنگ بزنم این خبر رو بگم، ولی گفتم یا شیفتی یا خوابی... هر وقتِ شبانه روز خوندیش، زنگ بزن؛ آقا پسر وحشیت، اولین لگدش رو امروز زد تو شکم مامانش، اومدی دعواش کن!». به لبخند حمزه زل زدم. به پسری که به دنیا می‌آید و پدرش را نخواهد دید، فکر کردم. به شیربچه‌ای که همه جا سر بلند می‌کند و می‌گوید: «پدرم را اسرائیل حرام زاده کشت».

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.