از تمرینات که بر میگشتیم نوبت پذیرایی بود، یک لیوان چای لاهیجان یک بسته بیسکویت گرجی سه سوراخه، هـمــانها کــه چـربی گوارایی داشت و وقتی با چای ترکیب میشد در دهان کیف عالم را میریخت لای پرزهای چشــایی ات و کیفورت میکرد. بعد از چند کیلومتر دویدن و سینه خیز و کلاغ پر این تنها دوای درد ما بود که جهان و خستگی اش را قابل تحمل میکرد.
مهرداد فلسفه خوانده بود، نمره چشم هایش را کتابها کرده بودند ۱۰. عینک ته استکانی اش را که میزد چشم هایش پشت عدسی ریز میشد و فقط وقت وضو گرفتنش میشد دید چه چشمهای درشت و زیبایی دارد. شبها توی سنگر از شناخت ادیان توحیدی و معارف و فلسفه هستی حرف میزد.
چریک دانایی بود که از حرف هایش سیر نمیشدیم. آن شبی که گفتند حاضر شوید برای عملیات به فرمانده گردانمان گفتم مهرداد را جلو نفرستد، توی دویدنها عینکش بیفتد یک متری اش را هم نمیبیند. فرمانده مان هم قبول کرد، به خط که زدیم آخر صف بود، صدای صفیر خمپارهای آمد و انتهای صف ترکید چند نفر در جا رفتند و چند نفر زخمی شدند. ترکشی به گرده مهرداد نشسته بود.
خون از پهلویش میرفت. یکی از بچهها سرش را دامن گرفته بود و مهرداد حرف میزد، حرف میزد. عینک حالا روی آن چشمهای قشنگ نبود، نیازی نداشت به آن دو تکه شیشه. رفیقمان که سرش را به دامن گرفته بود اشک میریخت. آمبولانس آمد، پیکر مهرداد را برد، اشک رفیقمان قطع نمیشد. گفتم: مهراد چی گفت؟ رفیقمان گفت: همان طور که نفسهای آخرش را میکشید به من گفت: من چند روز پشت سر هم بیسکویتهای گرجی ام را نگه میداشتم که مرخصی میخواهم بروم بدهم به دخترم. حالا میگویم نکند این بیسکویتها مال جبههها بوده و من حق الناس گردنم باشد. خدایا من را ببخش. میگفت همین را گفت و شهید شد.