صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نفیس‌ترین قرآن جهان در کنج فراموشی

  • کد خبر: ۳۲۴۶۳
  • ۱۱ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۷
دیداری با استاد علی‌اکبر اسماعیلی قوچانی خوشنویس و طراح بزرگ‌ترین قرآن جهان که می‌خواهد این اثر در کشورش بماند.
امیرمنصور رحیمیان/ شهرآرانیوز - گاهی آدم چیز‌هایی می‌بیند که انگشت به دهان می‌ماند و از هر طرف که به قضیه نگاه می‌کند، نمی‌تواند یک جواب منطقی برای اتفاقاتی که می‌افتند و یا اتفاقاتی که افتاده‌اند، پیدا بکند. با اینکه فکر می‌کنم، هیچ‌چیز در این دنیا، آن‌قدر‌ها هم پیچیده و جدی نیست و همه امور دنیوی یک شوخی و جهان اصلی جای دیگری است. ولی گاهی در همین بیخ گوش خودمان اتفاقاتی می‌افتد که توضیح دادنشان مشکل است.
 
خداوند به آدمی‌زاد به طور متوسط هفتاد، هشتاد سال عمر می‌دهد. در دستش هنر می‌گذارد. در روحش زیبایی و مهر قرار می‌دهد. در قلبش عشق و لطف به ودیعه می‌گذارد و به چشمانش خوب دیدن را می‌آموزد. بعد، از این همه نعمتی که در اختیارش قرار می‌دهد، فقط یک جواب می‌خواهد. عمر و روح و هنرت را در چه راهی خرج کرده‌ای؟ لابد که از جواب به این سؤال ساده در می‌مانم و خیلی‌ها هم این‌طورند. اما معدود آدم‌هایی هم هستند که می‌توانند سرشان را بالا بگیرند و حساب پس بدهند و جواب درخور بدهند. همین چند روز گذشته با یکی از همین آدم‌ها ملاقات داشتم.
 
ملاقاتی که سنگینی‌اش مثل خنکای شربت آبلیمویی که برای پذیرایی آورد، هنوز بر زبانم است. بگذریم. می‌خواهم سعی کنم اتفاقی را که همین بیخ گوش خودمان در حال افتادن است، توضیح بدهم. اتفاقی که رسانه‌ها و خبرگزاری‌های زیادی آن را پوشش داده‌اند و چند عکس، فیلم کوتاه و نوشته‌های چند خطی با لحن تکراری و همیشگی هم نوشته‌اند و بعد خبرش، مثل خیلی از اتفاقات دیگر، بین خبر‌های دیگر غرق شد و حافظه داغان و کوتاه جامعه هم فراموشش کرد.


از رویا تا واقعیت

«استاد علی‌اکبر اسماعیل قوچانی» را با رؤیای بزرگش، تلاش برای رسیدن به آن رؤیا، خون‌دل خوردن برای تحقق آن رؤیا و پیر شدن به پای آن رؤیا، را به چاله‌های عمیق و تاریک نسیان سپردند. جالب است که هیچ‌کس هم یادش نمی‌آید که وظیفه‌اش در مقابل این آدم و قرآن دست‌نویسش که محصول عمرش است، چیست؟ نه آن‌ها که بر مسند قدرت و ثروت نشسته‌اند و نه حتی مردم عادی.
 
محصولی که فقط و فقط با عشق و باور به هدف، می‌توان به آن رسید. محصولی که فقط یک اثر هنری نیست. بخشی از عمر صد‌ها نفری است که عاشقانه و بدون چشمداشت، درگیر آن بوده‌اند. بخشی از تاریخ مملکت ماست و اتفاقا همین تاریخ بعد‌ها ثابت می‌کند که چطور رفتاری با آن و خالقش داشته‌ایم. محصولی در نوع خودش بسیار هنرمندانه، پر از خلاقیت و ظرایف تکنیکی دقیق و بی‌نظیر است. کتابی که خارج‌نشینان گویا زودتر از ما به ارزشش پی برده‌اند و مبالغ هنگفت و پر صفر زیادی را هم پیشنهاد داده‌اند. مبالغی که دست و پای خیلی‌ها را به لرزه می‌اندازد و برای نسل اندر نسل این پیرمرد هم می‌تواند زندگی خوبی فراهم کند.
 

قرارمان را برای بعدازظهر گذاشتیم. یک ساعت و خرده‌ای قبل از اذان مغرب، در یکی از محلات نه چندان قدیمی مشهد. پیدا کردن خانه استاد قوچانی زیاد هم مشکل نبود. بالای در کوچک سبزرنگ و آهنی‌اش، بنر کوچکی کج‌دار‌و‌مریز نصب شده بود و نوشته‌های روی آن توضیح می‌داد که اینجا محل تولدِ بزرگ‌ترین قرآن خطی در جهان است. کنار در، محوطه‌ای شیشه‌ای بود که از سروشکلش برمی‌آمد بعدا به ساختمان اضافه شده است.
 
چندتایی از شیشه‌هایش شکسته و ریخته بودند. فکر کردم، بزرگ‌ترین نسخه خطی قرآن، در این خانه به تحریر درآمده است و روح صد‌ها نفری که درگیر این کار بوده‌اند را جلا داده است. فقط به نظر عمر استاد اسماعیلی قوچانی را خورده و از او یک پیرمرد باقی گذاشته است. اصلا به سر و شکل خانه نمی‌خورد که چنین چیزی درش ساخته و پرداخته شده باشد. عکاس هم رسید. دکمه‌ای را فشار دادیم و گوشمان را به بلندگوی دستگاه قدیمی آیفون، چسباندیم که یک‌نفر داشت تویش صحبت می‌کرد و می‌خواست ببیند چه‌کسی پشت در است.
 
در، با صدای خفه‌ای باز شد و به داخل رفتیم. یک خانه قدیمی سی‌و‌چندساله با رنگ و لعاب همان سال‌ها، جلویمان ایستاده بود. چند پله به بالا و پاگردی بزرگ که روبه‌رویش دری قرار داشت که جلویش را پرده توری زده بودند و سمت چپش هم در دیگری بود که به کارگاه می‌مانست. این همان محوطه شیشه‌ای بود که از بیرون دیده می‌شد. چند دقیقه‌ای گذشت و از روی کنجکاوی به داخل کارگاه نگاه کردم. پر از میز و صندلی بود و از روی همه میز‌ها هم چندین لایه پارچه روی هم تلنبار شده بود. با اینکه جا به نظر کم می‌آمد، ولی همه‌چیز در نظمی هماهنگ چیده شده بود. چند دقیقه‌ای گذشت تا استاد قوچانی با لباسی ساده و لبخندی که انگار صدسال است هم را می‌شناسیم، از پس پرده توری بیرون آمد. پرده توری که خانه، خودش را پشتش پهن کرده بود. اول دعوتمان کرد تا به کارگاه برویم و روی صندلی‌ها بنشینیم.
 
 
داخل کارگاه دو صفحه بزرگ و زیبای قرآن، مثل کتابی که روی رحل باز باشد، با خط‌های چشم‌نواز به دیوار وصل شده بود. از عظمت و زیبایی چیزی که می‌دیدم به وجد آمده بودم. هنوز گفتگو را شروع نکرده بودم و عکاس داشت به استاد می‌گفت که کجا بایستد تا عکس‌هایش را بگیرد؛ که خودش سر صحبت را باز کرد.

آن‌قدر دلش پر بود و گله داشت که نمی‌خواست فرصت را از دست بدهد. رفت و چند کاغذ را از لای کتاب‌هایش بیرون کشید و به دست من داد. حرف آدم‌های دیگر بود در مورد خودش و کاری که انجام می‌داد. آدم‌هایی که بیرون گود ایستاده بودند و گاهی انتقاد و گاهی تشویقش کرده بودند. همه را هم حفظ بود. انگار در خلوت خودش نشسته بود و همه این تکه کاغذ‌ها را چندین بار با خودش مرور کرده بود. چشم گرداندم و بقیه دیوار‌های کارگاه را هم نگاه کردم. همه‌جا پر بود از خط‌های خوش، تابلو‌هایی با خط‌های نسخ و نستعلیق و ثلث، نقاشی‌های چشم‌نواز و قدیمی از آدم‌هایی که دیگر نیستند، از رجایی، از چمران، پرتره‌ای از جوانی خودش و صحنه نبرد رستم و اسفندیار در شاهنامه و زیر همه‌شان هم با خط خوش، امضا کرده بود «اسماعیلی قوچانی».



وعده‌های عملی نشده
کمی صحبت کردیم و او از کار‌هایی که برای این اثر عظیم انجام داده بود حرف زد. از پارچه‌ای که با نوعی رنگ و بتونه مثل کرباس درستش کرده بود. از فرمولی که برای این کار کشف کرده بود. بعد تکه‌ای از همان پارچه را درآورد از جیبش و به من داد. راست می‌گفت چنان جنسی را تا به حال ندیده بودم. از آن‌هایی گفت که آمده‌اند و رفته‌اند. از مدیران و مسئولانی که با دبدبه و کبکبه آمده‌اند، قرآن را دیده‌اند، هزار به‌به و چه‌چه کرده‌اند، قول مساعد داده‌اند که برای این اثر نفیس جایگاهی بسازند و بودجه‌ای در نظر بگیرند. آدم‌هایی که امیدوارانه گفته‌اند: «وقتی با پس‌انداز بازنشستگی‌ات خانه‌ات را کارگاه می‌کردی، وقتی حتی مساجد هم با تو برای اجاره مکان همکاری نکردند و اجاره‌های سرسام‌آور خواستند، وقتی پول رنگ و پارچه و طلا می‌دادی، وقتی آدم جمع می‌کردی و وقتی هزار مشکل را از سر باز می‌کردی و چه و چه، ما نمی‌دانستیم و نبودیم. در عوض الان می‌دانیم و هستیم. ما ال می‌کنیم. ما بل می‌کنیم. اصلا بیا برایت موزه اختصاصی می‌سازیم!» بعد همان آدم‌ها وقتی پایشان را از در بیرون گذاشته و رفته‌اند، همه‌چیز را فراموش کرده‌اند. حتی شماره تلفن عده‌ای از مسئولان رده بالای فرهنگی و هنری را هم داشت که می‌گفت: چندباری بعد از رفتنشان زنگ زدم تا خبری بگیرم، منشی‌هایشان جواب سربالا دادند.
 
بعد با خنده می‌گفت: «هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.» از کسانی گفت که از کشور‌های دور و نزدیک آمده‌اند، یا به قصد خرید یا برای دیدن قرآن. از رقم‌های هوش‌بری که پیشنهاد شده است برای این اثر. از او پرسیدم چرا اثر را به همان‌ها نفروخته است تا زندگی خودش و آدم‌های دور و برش را تا چند نسل تامین کند؟
 
قدری زمین را نگاه کرد و گفت: می‌خواهم اثرم در همین خاک بماند، نمی‌خواهم فردا بچه‌هایمان برای دیدن قرآنی که مال خودشان است، حسرت بخورند. از کسانی گفت که در گرما و سرما با وضو نشسته‌اند روی صندلی‌های این کارگاه و الان نیاز به قدری توجه دارند تا زندگی معمولی داشته باشند. از رقمی که پیشنهاد داده بود تا به او بدهند تا جواب همین آدم‌ها را بدهد. رقمی که در مقابل پیشنهاد‌های خارج‌نشینان پول خرد به حساب می‌آمد.
 
بعد با جدیت می‌گفت: «کسی دیگر نمی‌تواند یک جزء از این قرآن را هم به همین شکل و شمایل بنویسد، حتی خودم. نگاه که می‌کنم می‌بینم نوشتن این خطوط کار من نبوده و معجزه‌ای در کار بوده است. هیچ‌گاه برای پول رنگ و پارچه نماندم و از جایی که گمان نمی‌کردم پولش رسیده است.»

خواستم قدری از نظر فنی توضیح دهد، کتابت این قرآن چه تفاوتی با دیگر قرآن‌ها دارد؟ چشمش برقی زد و دو کتاب برایم باز کرد. کتاب اول تمام بسم‌ا... بود. هرکدام با فرمی و شکلی متفاوت. بعد شروع به صحبت کرد از اینکه همه بسم‌ا...‌ها با هم تفاوت دارند و هر کدام به شکلی نوشته شده‌اند. اینکه تمام صفحات با صفحه دیگر متفاوت است و در عین‌حال یک شکل و هارمونی دارند. اینکه بسم‌ا... در ابتدای صفحه نوشته شده است. اینکه در هر صفحه حداقل سه یا چهار رسم‌الخط موجود است و دیگر مباحث. بعد از گپ‌و‌گفت به داخل خانه‌اش رفتیم. دیوار‌های قدیمی و درحال ریزش خانه، پر بودند از آثار خودش. فقط نوشته استاد میرخانی را در قابی مرصع زده بود بالای اتاق نشیمن. نگارخانه‌ها هم این‌قدر تابلو نداشتند که او در خانه‌اش داشت.

نقاشی‌های متفاوت و خط‌های غریب و زیبا همه یک‌جا جمع شده بودند. به ما میز کارش را نشان داد و طریقه کار کردنش را و طراحی‌اش که کار خودش بود. خانه‌اش حیاط سرسبز و بزرگی هم داشت که روحت را تازه می‌کرد. در حیاط گشتیم و صحبت را ادامه دادیم. می‌شد فهمید که تمام درخت‌ها، گل‌ها، گیاهان، آجر‌ها و خشت‌های خانه‌اش را دوست دارد.
 
 
تمامشان با او در این راه سخت همراه بوده‌اند. از همسرش گفت که چه سختی‌هایی را در طول این سال‌ها متحمل شده و از زندگی گذشته‌اش صحبت کرد. در تمام آن دو ساعتی که آنجا بودم، فقط استاد پیری جلوی رویم بود که با حوصله و خوش‌رویی با ما راه می‌آمد و جلوی دوربین ما می‌ایستاد. سؤالات ما را طوری جواب می‌داد که انگار با شاگردانش رفتار می‌کند. اما در پس این چهره راضی و خندان، پیرمردی دل‌شکسته و خسته از بی‌مهری آدم‌ها را هم دیدم. مردی که قوت از دستان و نور از چشمانش بلند شده و الان وقت دستگیری از اوست. با این‌حال هنوز نگران آن‌هایی است که روی این نسخه از قرآن کار کرده‌اند.

فکر تذهیب‌کارانی است که مجانی کار کرده‌اند و می‌خواهد لطفی که به او و هنر خوشنویسی شده است را جبران کند. فکر فرزند برومندی است که او آفریده و تازه بعد از او ابتدای راهش است. فکر هر کسی وهر چیزی هست به غیر از خودش. از نظر او وظیفه‌اش به عنوان یک انسان را در این جهان به پایان برده است، رسیدن به رؤیایش و تمام.
 
برچسب ها: خوشنویسی قرآن هنر
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.