سالهای اول شاعری بود که جلسه شعری به مناسبت ولادت امام هشتم (ع) دعوت شدم و باید شعری برای ولادتشان مینوشتم و زمان زیادی هم نداشتم.
خلوتی پیدا کردم و نیمههای شب نشستم پای شعر، اما انگار طبعم خشکیده بود.
به ذهنم رسید به سعیده پیام بدهم و در مورد این موضوع حرف بزنیم شاید گره ذهنم باز شد.
روایات معتبر و معروف درمورد امام را از اینترنت پیدا میکردیم و درموردش با هم حرف زدیم.
حتی شوخی جالبی بینمان رقم خورد که بسیار به آن خندیدیم، یاد خاطره استاد شکوهی خدابیامرز افتادیم که ظاهرا ایشان تصمیم میگیرند در مورد حضرت صدیقه (س) شعری بنویسند و از یک مداح معروف میخواهند درمورد حضرت برایشان صحبت کند و از فضایل حضرت بگوید و حاصلش هم شعر خوبی میشود.
به سعیده میگفتم ببین اگر این روایات شعر شوند حتما آیندگان در خاطراتم میخوانند که برای سرایش این اثر با موضوع امام رضا (ع) با تو صحبت کردهام و این روایات را پیشنهاد دادهای.
اما یکی از روایات که خیلی نظرم را جلب کرد روایت معروف ابوهاشم جعفری بود.
ابوهاشم در این روایت آوردهاست که:
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیشتر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامشان را قطع کردند و فرمودند: کمی آب بیاورید!
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای اینکه من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
اما انگار آب هم نتوانسته بود تشنگیام را از بین ببرد و البته بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و حرفشان را نیمه تمام گذاشتند و به خادم فرمودند: کمی آرد و شکر و آب بیاورید.
وقتی خادم برای امام رضا (ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریختند و مقداری هم شکر روی آن پاشیدند و برایم شربت درست کردند. با این کلام امام رضا (ع) که فرمودند: (شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگیات را از بین میبرد.) ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت دراز و رفع تشنگی کردم؛ و این روایت شد بهانه سرایش این غزل برای امام رضا (ع):
به سویت پر کشیدم با دلی از قبلشیداتر
پناه آورده است انگار تنهایی به تنهاتر
دوباره بوی باران میدهد صحن گهرشادت
چه سرّی دارد اینجا میشود چشمان دنیا تر
به هرسو میروم گنبد نمایان است و حیرانم
کدامین آسمان دارد از این خورشید پیداتر
هنوز از دستهایت خاک دهسرخ آب مینوشد
هنوز از چشمه مهرت شود لبهای صحرا تر
به سقاخانه میآید جهانِ تشنۀ عرفان
که مانند ابوهاشم کند قدری گلو را تر