صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

جنون یک مرغ مهاجر

  • کد خبر: ۳۵۹۴۲۸
  • ۲۷ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۱
چند روز پیش رفته بودم حرم. از مقابل کتابخانه مرکزی که گذشتم، یک کبوتر خاکستری آرام، نشسته بود درست همانجایی که اولین بار با هم قرار گذاشته بودیم.

اولین بار قرارمان کنار کتابخانه مرکزی آستان قدس بود. پای آن در بزرگ چسبیده به مرمرها. توی شلوغی‌ها پیدایش کردم. با یک روسری سبز گلدار و چادر عربی کلاسیک. این، نقطه آغاز رفاقتی بود که امروز نزدیک به هجده‌سال از آن می‌گذرد. توی دنیای بی‌سر‌و ته مجازی، پیدایش کرده بودم. هم نام بودیم و هم درد.

ما هر دو در تقاطع جنون و شیدایی به هم رسیده بودیم. آن روز، حوالی غروب برمی‌گشت تهران. کار هر ماهش بود. با صاحب‌کار خوش‌انصاف شرکتی که در آن کار می‌کرد، طی کرده بود که اجازه دهد ماهی یک روز بیاید مشهد. صبح‌ها می‌رسید و شب‌ها برمی‌گشت.

تا قبل آشنایی‌مان، سرگردان میان صحن‌ها و رواق‌ها و خیابان‌های اطراف حرم گشت می‌زد، اما از آن تابستان مهربان سال‌۱۳۸۷ به بعد، می‌دانست خانه امنی در این شهر پیدا می‌شود که نفسی راست کند، چایی بنوشد، آرام بگیرد و برگردد. من هر ماه، حیرانِ اشتیاق او بودم. دو هزار کیلومتر در قطار می‌نشست. می‌آمد و برمی‌گشت برای یک سلام کوتاه.

یک درصدی از درآمد هر ماهش، صرف تهیه بلیت می‌شد. سرما و گرما نمی‌شناخت. بعدتر که دورکار شد، سفر‌های یک روزه‌اش کش آمد. می‌آمد، دو سه روزی خانه ما می‌ماند. برمی‌گشت. او، مرغ مهاجر شیدایی بود که هر بار به مشهد می‌آمد، پیام می‌داد می‌نوشت: «دارم برمی‌گردم مشهد». نسل‌اندرنسل زاده تهران بودند، اما می‌گفت ریشه‌های من اینجاست. دلم اینجاست. 

نفسم توی شلوغی‌های پایتخت می‌گیرد. کار می‌کرد برای مشهد آمدن. مشهد می‌آمد برای زنده ماندن. از آن اولین ملاقات کنار کتابخانه تا امروز، اندازه قد کشیدن یک نوجوان هفده هجده ساله، از هم خاطره داریم. ازدواج کردیم. بچه‌دار شدیم. با بچه‌هایمان آمدیم حرم. از روز زیارتی مخصوص تا عرفه و شب‌های قدر. بچه‌ها را می‌گذاشتیم توی کالسکه و کشان‌کشان سرازیر می‌شدیم سمت حرم.

او حالا دیگر مثل یکی از اعضای خانواده ماست. ما به واسطه امام رضا (ع) به هم پیوند خوردیم. در نقطه جنون و اشتیاقی که خستگی نمی‌شناخت، اما این روز‌ها به جبر دشواری‌های زمانه، آمدنش از ماهی یک بار رسیده به چندماه یک بار. عین کلاف سردرگم به خودش می‌پیچد.

 انگار چیزی گم کرده باشد. مرغ مهاجر گوشه‌گیری شده که پر پروازش را چیده باشند. چند روز پیش رفته بودم حرم. از مقابل کتابخانه مرکزی که گذشتم، یک کبوتر خاکستری آرام، نشسته بود درست همانجایی که اولین بار با هم قرار گذاشته بودیم. انگار که خودش بود. همان‌طور موقر و آرام و مشتاق، در جست‌وجوی آرامشی که انگار فقط همینجا یافت می‌شود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.