این بنگاه چهاردهم است؛ یعنی برای چهاردهمینبار، بچه را گذاشتهام سر شانهام. از ماشین پیاده شدهام. در را با یک دست بستهام. رفتهایم داخل بنگاه و برای چهاردهمینبار گفتهایم: «یک مورد رهن و اجاره میخوایم؛ ۳۵۰ رهن، هفتهشت تومن اجاره» و آقای بنگاهی دفتر سیمی بزرگش را باز کرده و از پشت عینکش ردیف آپارتمانهای رهنواجارهای را بالاوپایین کرده.
برخلاف قبلیها، اما اینیکی دقیقا یک مورد رهن و اجاره با ۳۵۰ تومان رهن و هفتهشت تومان اجاره دارد. برای خانم نیرومند است. تلفن پاناسونیک روی میزش را میگذارد روی اسپیکر. شماره خانم نیرومند را میگیرد.
صدای خانم نیرومند از آن طرف خط میآید؛ صدایی حوالی شصتسالگی. آقای بنگاهی میگوید برای مورد طبقه سوم تماس گرفته است. خانم نیرومند احتمالا یک جرعه از چای عصرانهاش را باطمأنینه سر میکشد. بچه را روی شانهام جابهجا میکنم. بعد از چهاردهبار رفتن و آمدن، کلافه شده. ساعت خوابش رسیده و دارد بهانه میگیرد.
خانم نیرومند میپرسد: چند نفرن؟ آقای بنگاهی با نگاهی پرسشگرانه وراندازمان میکند. میگوییم: چهارنفر. زیر لب میگویم سهتاونصفی. آقای بنگاهی میگوید: یک زنوشوهرن با دو بچه. خانم نیرومند جرعه آخر چای را پایین میدهد و تمام بازدمش را خرج خانواده ما میکند: «اوووووووووه. دوتا بچه! نه آقای محمدپور! حوصله ندارم. فقط زوج جوون باشن.»
آقای بنگاهی تلفن پاناسونیک را قطع میکند. شانههایمان افتاده. خداحافظی میکنیم و برمیگردیم سمت ماشین. با یک دست در را باز میکنم. پسرک روی شانهام خوابش برده. میگذارمش روی پا. نگاهی به مژههای بلند و متراکمش میاندازم. گونههایش از گرما سرخ شده. موهای پیشانیاش چسبیده به هم. دست میکشم روی دستهای سفیدش. انگشتم را از روی سوراخهای نمکین پشت دستش عبور میدهم. توی خواب و بیداری، انگشت اشارهام را سفت میچسبد. بغضم را فرو میخورم. سکوت، امانمان را بریده. چیزی برای گفتن نداریم.
ما یک خانواده چهارنفرهایم که یکی مثل خانم نیرومند حوصله بودنمان را ندارد. فکر میکنم خانم نیرومند خودش وقتی جوانترک بوده و بچههای احتمالیاش کوچکتر بودهاند، زیر سقف کدام خانه زندگی میکرده؟ یک بار توی بنگاههای شهر چرخی زده؟ کسی تا امروز او را بهخاطر پارههای تنش، رد کرده؟ نوه ندارد؟ دختروپسرش هیچوقت گذرشان به گذرگاه موجر و مستأجر نیفتاده؟ گازش را میگیریم میرویم سمت بنگاه پانزدهم. دیگر پیاده نمیشوم.
همسرم میرود توی بنگاه. از دور نگاهش میکنم. دارد برای پانزدهمینبار میگوید: «یک مورد رهن و اجاره میخوایم؛ ۳۵۰ رهن، هفتهشت تومن اجاره» و آقای بنگاهی دفتر سیمی بزرگش را باز کرده. نمیدانم توی آن دفتر بزرگ و شلوغ، جا برای یک خانواده چهارنفره پیدا میشود یا نه.