میگویند وقتی شهید آذرنیوا در کوچه و خیابانهای محله نوغان و کوچه حمام باغ قدم میزد، بچههای محل از کوچک تا بزرگ پشت سرش راه میرفتند.
المیرا منشادی/ شهرآرانیوز
«عشق یک سینه و هفتادودو سر میخواهد
بچهبازیست مگر؟ عشق جگر میخواهد»
این بیت شعر بهواقع وصف زندگی کوتاه، اما مفید شهید جواد آذرنیواست. شهیدی که جوانی ویژهای داشت و قبل از اینکه به جبهه برود، به زبان عامی بزنبهادر محله یا به تعبیر برادر بزرگش جلودار بچههای محله بود و هممحلهایها او را فردی لوطیمنش میشناختند.
پسری که گاهی محله را قرق خود میکرد، اما بین مردم محله بسیار محبوب و محترم بود. میگویند وقتی شهید آذرنیوا در کوچه و خیابانهای محله نوغان و کوچه حمام باغ قدم میزد، بچههای محل از کوچک تا بزرگ پشت سرش راه میرفتند و هرکاری را انجام میداد، الگوبرداری میکردند. خلاصه آنکه شهید آذرنیوا در جوانی یلی بود برای خودش، بزن بهادر، از آنهایی که یکتنه چندنفر را حریفاند، اما وقتی امام (ره) فرمان جهاد داد، لحظهای درنگ نکرد و راهی جبهه شد. میگویند در جبهه هم یلی بود و وقتی بندهای پوتینش را میبست و به عملیات میرفت، تا نتیجه خوبی نمیگرفت به سنگر بازنمیگشت. این هفته همراه با محمد حسن آذر نیوا برادر شهید یادی خواهیم کرد از زندگی و مرام و مسلک این شهید تپلمحله و نوغان.
عموی محله
«جواد نمونه بارز یک انسان بااراده بود و روحی بسیار بزرگ داشت. آراسته، ورزیده، باسواد و پرکار بود. از همان آغاز جوانی به ورزش و پهلوانی مهر میفروخت و از ورزیدگی و آمادگی جسمی و معنوی برخوردار بود. هیچچیز را جز برای خشنودی خداوند بزرگ انجام نمیداد.»
این جملات اولین جملاتی است که برادر شهید آذرنیوا در وصف برادرش میگوید. صفاتی که به گفته خودش درباره هرکدام از آنها میتواند ساعتها صحبت کند و مثال رفتاری بیاورد. از نظر او برادر شهیدش آدمی بسیار آرام و متین بود، آنقدر که وقتی در محله کسی دعوا و معارفه راه میانداخت، وقتی او را از دور میدید، صدایش را پایین میآورد. به همین دلیل در اتفاقات و مشکلات زیادی پایش باز میشد و به سبب اینکه حرفش خریدار داشت و کسی روی حرفش حرف نمیزد، اجازه نمیداد کار به دعوا و کدورت برسد.
برادر شهید آذرنیوا میگوید: خوب فکر میکرد و بسیار خوب عمل میکرد. باوجود اینکه استوار و نترس بود، خلق و خوی مهربانی داشت. افراد پرکار او را الگوی خود پذیرفته بودند. او هیچگاه بیکار نمیماند. کوچک و بزرگ محله احترامش را داشتند. مثل داشمشتیها راه میرفت، اما هیچوقت از قدرت بدنی و احترامی که اهل محل برایش قائل بودند، سوءاستفاده نکرد. یک روز که به مسجد عربها رفته بودم، امام جماعت مسجد به من گفت «امربهمعروف و نهیازمنکری که جواد میکند، صدتا روحانی و روانشناس نمیتوانند انجام دهند. بارها دیدهام که از محبوبیتش در کار خیر استفاده میکند. بارها دیدهام که قبل از نماز به مسجد میآید و طوری دستنماز میگیرد که بچهها و کوچکترها ببینند و برای نماز به مسجد بیایند. اصلا وقتی جواد میآید، مسجد شلوغتر میشود.» خیلی از بچهها او را عمو صدا میکردند و بهدلیل اینکه قدش بلند بود و اندام ورزیدهای داشت، میتوانست چند بچه را با هم بلند کند و روی دوشش بگذارد. با بچهها بچه بود و با بزرگها بزرگ و با اهل فکر همانند خودشان حرف میزد و رفتار میکرد. اگر برادرم نبود، او را انسانی فرشتهخو معرفی میکردم که جایش روی زمین نبود.
جواد رستگار شد
آذرنیوا شهادت برادرش را رستگاریاش میداند و معتقد است که این رستگاری را شهید از دعای خیر مادر دارد: من شهادت جواد را همیشه از ۲ زاویه نگاه میکنم. اول اینکه مادرم فردی بسیار متدین و مؤمن و باخدا بود. هرگز روضههای محرم و صفرش قطع نمیشد. هرگز دستگیریاش از نیازمندان و افراد گرفتار کم نمیشد. آن زمان که احکام گفتن و آموزش راه و رسم زندگی در روضهها معمول نبود، مادرم هفتهای یکبار حاجآقا پناهی، از روحانیان بنام آن دوران، را دعوت میکرد تا در خانه برای خانمهای محله احکام بگوید. به نظر من خداوند مزد این افراد را پیش خود نگه نمیدارد و این افراد غیر از رستگاری فرزندانشان چه آرزویی میتوانند داشته باشند؟! مادرم گرهگشای همه در محله بود و بانی کارهای خیر. برای کسی که با مردم زندگی میکرد و غمخوار اهل محله بود، چه مزدی بالاتر از اینکه پسرش شهید شود؟ خیلیها قبل از فوت مادرم خواب دیدند که جواد در خوابشان جایگاه مادر را به آنها نشان داده است. حتی مادر شهید روحبخش خواب دیده بود که جواد در ورودی مسجد گوهرشاد ایستاده و منتظر مادر است و پنجره روبهباغی را نشان میدهد و با نگاهش میفهماند که جایگاه مادرش آنجاست. زاویه دیگر اخلاق و منش جواد بود. او هرکاری را برای رضای خدا انجام میداد. خیلی وقتها به او میگفتم اینقدر در کوچه و خیابان زندگی نکن، بگذار مردم هرکار دوست دارند، انجام دهند. میگفت من اگر بتوانم گرهی از مشکلات مردم باز کنم، برای خدا و خشنودی خداست. به نظر من کسی که کارهایش را برای رضای خدا انجام میدهد، خدا هم مزدش را به بهترین نحو میدهد. بهترین چیزی که خدا برای بندهاش میخواهد، شهادت است که برای جواد خواست. جواد اول با دعای مادر و دوم بهدلیل اخلاق و منش خوبش رستگار شد.
۹ سال جلو آتش
شهید جواد آذرنیوا از ۲۱ سالگی که به جبهه رفت، روحش با جنگ گره خورد. برادر شهید میگوید: حتی وقتی به مشهد میآمد، دنبال بهانه برای اعزام بود. به هر بهانهای راهی جبهه میشد. هربار میگفت این آخرینبار است، اما وقتی بازمیگشت، لحظهشماری میکرد که به جبهه بازگردد. باوجود اینکه من در سپاه فعالیت میکردم، از طریق ارتش به سربازی اعزام شد. تکاور گردان ذوالفقار بود. گردانی که بسیار قدرتمند بود و وقتی در سوریه مشکلاتی پیش آمده بود، بهنوعی بهعنوان نیروی مدافع حرم به سوریه رفت. بعد از سربازی به مشهد آمد و در شهرداری مشغول به کار شد. مادرم او را خیلی دوست داشت و همیشه میگفت میخواهم جواد را در لباس دامادی ببینم. بعد از مدتی خانواده به دنبال دختری مناسب برای او در میان اقوام و همسایه بودند. چند نفری را هم پیشنهاد دادیم، اما جواد هربار به بهانهای از رفتن به خواستگاری سربازمیزد. میگفت «من کارهای مهمتری دارم. چرا میخواهید دستوپای من را بند کارهای مادی دنیا بکنید؟» آن موقع ما متوجه نبودیم چه میگوید، اما وقتی با این اعتقاد که وظیفه هر ایرانی دفاع از ناموس و وطنش است، همراه با گروه دوستانی که در محله داشت، راهی جبهه شد، متوجه شدم که جواد راهش را انتخاب کرده است. از سال ۵۹ که برای خدمت همراه گردان ذوالفقار به جنگ رفت، تا سال ۶۵ که شهید شد، همیشه جلودار گردان بود. منظورم این است که همیشه تکاور بود. همیشه جلو آتش بود و هیچ ترسی هم نداشت.
گردان روحا...
شهید جواد آذرنیوا بعد از خدمت سربازی همراه با گردان روحا... مشهد عازم اهواز شد. گردانی که خیلی از بچههای محل شهید آذرنیوا در آن سال، یعنی سال ۶۰ را همراه خود به جبهه برد و فقط تعداد کمی از آنها جانباز بازگشتند. برادر شهید از این گردان اینگونه یاد میکند: آن گروه رفقا که با هم به جبهه رفتند و پنجشش نفر بودند، همه شهید شدند. گاهی که برای سرکشی از جبههها میرفتم، خیمه جواد و دوستانش را میدیدم. نه در محله از هم جداشدنی بودند و نه در جنگ. فرماندهاش همیشه میگفت «هرکاری جواد میکند، گردان هم همان کار را انجام میدهد.»، اما هیچوقت این حرفها در او حس قدرتخواهی را شعلهور نکرد، بلکه او را بیشتر افتاده و فروتن میکرد. این رفتارش باعث تعجب میشد. زیرا از انسانها این رفتار بعید است! گردان روحا... گردان بسیار خوبی بود که هروقت قرار بود گردانی خطشکنی کند، از این گردان برای خطشکنی داوطلب داشتیم. همه رزمندههایی که در این گردان بودند، بهنوعی تکاور بودند، اما خیلی از آنها اذعان داشتند که جواد از همه نترستر بود. ترس و دلهره برای جواد معنی نداشت. یکیدو بار که او را در خط مقدم دیدم، گفتم مراقب خودت باش. نگاهی به من کرد که هنوز آن نگاه و حرفهای نگفته پس آن نگاه را به یاد دارم. در جواب این حرفم تمام حرفهایش را در یک کلام خلاصه کرد و گفت «تو مراقب مادر باش تا من دیگر نگرانی نداشته باشم.» جواد همیشه همراه این گردان به جبهه میرفت. وقتهایی که بعد از عملیات به مشهد بازمیگشت، خیلی از فرماندهها به او زنگ میزدند که دوباره عملیات است و او بدون فوت وقت همراه تیمش راهی جبهه میشد. از همین گردان هم به درجه رفیع شهادت رسید.
آخرین دیدار
برادر شهید آذرنیوا از آخرین دیدار با برادرش با حسرت یاد میکند. حسرتی که به گفته خودش اگر میدانست این آخرینباری است که برادرش را میبیند، حتما در این دیدار اتفاقات دیگری رقم میخورد و حرفهای دیگری به شهید میگفت: همراه لشکر ۵ نصر به اهواز رفته بودم. من در آن موقع جانشین فرمانده لجستیک بودم. برای بررسی کم و کاستیها رفته بودم. جواد را دیدم که از دور خسته و خاکآلود میآید. چفیهاش را از دور گردنش باز کرد و عرقش را خشک کرد. هوا بهاری بود، اما او زیر خاک و خمپاره حسابی خسته و تشنه شده بود. همانطور که از دور میآمد، نگاهش کردم. انگار از چیزی کلافه بود. مانند همیشه خنده به لب نداشت. هرلحظه به جایی که من ایستاده بودم، نزدیکتر میشد و اصلا در این دنیا نبود. من، اما به این فکر میکردم که چه چیزی جواد را اینقدر کلافه کرده است. راه رفتنش را تماشا میکردم. راه رفتنش طور خاصی بود، آنقدر که خیلی از اهالی محله وقتی او راه میرفت، از دور تماشایش میکردند و خیلیها به من گفته بودند که جواد آنقدر محکم قدم برمیدارد که ما لذت میبریم. تا به من رسید، سرش را بلند کرد و چشمانش خندید. به او گفتم «خسته نباشی. چه شده که اینقدر ناراحتی؟!» فقط خندید. گفتم «نیرو کم شده است، اما باید مقاومت کرد. تو هم دیگر به مشهد بازنگرد.» گفت من برای کار دیگری انتخاب شدهام و به اینجا آمدهام. منظور حرفش را متوجه نشدم و کسی مرا صدا کرد و برای انجام کار از جواد خداحافظی کردم و از او جدا شدم، اما او هنوز ایستاده بود و کلافه و نگران به دوردستها نگاه میکرد. این آخرین دیدار من با جواد بود. بعد از چند روز هم خبر شهادتش را به من دادند.
اردیبهشت ۶۵
ابتدای اردیبهشتماه سال ۶۵ به شهید آذرنیوا خبر رسید که قرار است گردان روحا... عملیات ویژهای داشته باشد و او هم همراه شد. برادر شهید آذرنیوا درباره روز شهادت برادرش میگوید: بعد از آخرین دیدارم با جواد در اهواز، به مشهد بازگشتم و خبر دادند که جواد شهید شده است. البته اول به من گفتند که جواد خیلی سخت مجروح شده است. پیدا کردن پیکر شهیدمان داستانی دارد، اما چندسال بعد از به شهادت رسیدن جواد، یک روز که برای دیدارش به بهشترضا (ع) رفته بودم، آقای جوانی بالای سرم آمد و از نسبتم با جواد پرسید. گفتم برادرم است. گفت من زمانی که جواد شهید شد، کنارش بودم. من مجروح شدم و جواد شهید. آن رزمنده برایم تعریف کرد که جواد چه رشادتی از خود نشان داده است. جریان از این قرار است که بعد از رسیدن گردان به نزدیکی سنگر کمین، تکتیراندازهای عراقی خیلی از رزمندههای گردان را شهید کرده بودند.
گردان قصد عقبنشینی داشته که به یک شیار رسیدهاند. گذشتن از این شیار مصادف با شهادت بوده است. همرزم جواد میگفت جواد اولین نفری بود که بالای شیار رفت و رزمندهها جرئت پیدا کردند و چندنفر هم برای پشتیبانی از او بهطرف سنگر تیر انداختند. میگفت جواد بهسبب زور بازو و قدرت و قد و قامتش خیلی از رزمندههای گردان را از روی شیار رد کرد و بقیه هم وقتی این صحنه را دیدند، قوت قلب گرفتند و خودشان از روی شیار رد شدند. همرزمش میگفت بعد از اینکه گردان با وجود باران تیر بیامان تکتیراندازهای عراقیها از روی شیار رد شد، جواد که گویا دیگر عصبانی شده بوده، همراه با چند رزمنده دیگر مستقیم به طرف سنگر رفته است. همرزمش میگفت تیرها را میدید، اما مدام فریاد میزد «خط به ما امید دارد، باید این سنگر را بگیریم.» وقتی تکتیراندازها دیدند جواد و بقیه عقبنشینی نمیکنند، از سنگر بیرون آمدند، اما قبل از اینکه جواد به آنها برسد، نارنجکی نزدیک پایش انداختند و همان نارنجک کار خودش را کرد. با این احوال سنگر را گرفت، اما آسیب زیادی به سر و صورتش وارد شد. ابتدا او را با دیگر مجروحان به بیمارستان منتقل کردند، اما دیگر دیر بود و جواد در راه شهید شد. جواد به آرزویش که شهادت بود، رسید. وقتی به آخرین دیدارمان در اهواز فکر میکنم و چهره کلافه و عصبانی او را به یاد میآورم و به جمله آخرش در اهواز فکر میکنم، میبینم او بیقرار و کلافه شهادت بود و من فکر میکردم شرایط را دوست ندارد. آن روز وقتی به من گفت من برای کار دیگری انتخاب شدهام و به اینجا آمدهام، منظورش این بود که میدانسته است شهید میشود. میخواست به من بگوید به حضور من در جبهه دل نبند، اما من آنقدر درگیر کار و وظیفه بودم که متوجه منظورش نشدم.
تشییع بیمانند عموی محله
بعد از رشادت رزمندههای گردان روحا... و گرفتن سنگر کمین عراقیها و تمام شدن موفقیتآمیز عملیات، رزمندههایی که شهید آذرنیوا الگویشان بود، تازه متوجه شهادتش شدند. ولولهای در گردان بهپا شد. پیکر شهید را به اهواز بردند. از سپاه به برادر شهید خبر رسید که گویا رزمنده جواد آذرنیوا بهسختی مجروح شده است و حتی امکان دارد شهید شود. برادر شهید موضوع را با خواهر و برادرهایش در میان گذاشت و با یکی از اقوام راهی معراج شهدا در اهواز و کرمانشاه شد: روزی که خبر شهادت جواد را به من دادند، من فقط گفتم جواد مزدش را گرفت و رستگار شد. خوشا بهحالش. بعد از آن بهدنبال پیکر شهید راهی اهواز و کرمانشاه شدیم، اما در هیچکدام از معراجهای شهدا نبود. چندهفته منتظر بودیم و دنبال پیکر او میگشتیم، تا اینکه از تهران خبر دادند پیکر شهید همراه دیگر شهیدانی که شناسایی نشدهاند، به تهران رفته است. وقتی پیکر جواد به معراج مشهد رسید و ما پیکر را تحویل گرفتیم، به محله آمدیم. از شدت جمعیتی که برای تشییع آمده بودند، خیابان بسته شده بود. از چهارراه زرینه تا میدان طبرسی جمعیت بود. آن روز خیلی از بچههای محل با همان سنوسال کمشان گوشهای ایستاده بودند و اشک میریختند. اهالی محله هم خوشحال بودند که جواد به جایگاهی رسید که لیاقتش را داشت و هم طاقت ازدستدادن او را نداشتند. تشییع پیکر جواد در اذهان خیلی از قدیمیهای محله نوغان و تپلمحله ماندگار شد، نه بهدلیل جمعیتی که آمده بود، بهدلیل محبوبیتش.