فرنود فغفور مغربی | شهرآرانیوز؛ فرازوفرودهای زیادی در زندگی داشته است! پدرومادرش برای فرار از حرفوحدیثهای مردم، روستا را ترک کردند و به شهر آمدند. اگر هر کدام از ما مشکلات اقتصادی و نبود امکانات درسخواندن و مدرسهرفتن را داشتیم، بهاحتمال عطای درسخواندن آن هم در رشتهای سخت را به لقایش میبخشیدیم، اما «محمد جوان چرمآبادی» انتخاب دیگری داشته است. او از دست و پا کمتوان است و باید مدام روی صندلی چرخدار بنشیند، اما حالا کارشناس آیتی است و در زندگی به این نتیجه رسیده است که باید اهل صبر و تلاش بود. صبر در برابر مشکلات و ادامهدادن تا رسیدن به نتیجه.
وضعیت فیزیکی او در بدو امر کامل مأیوسکننده است. دستانش درهم پیچ خوردهاند، اما با همین نقص باز هم میتواند بنویسد و با رایانه کار کند و کارهای متعدد دیگری انجام دهد. او اعتقاد دارد «معلولیت محدودیت است، اما چقدر زیباست که در عین معلولبودن موفق شد».
ماجرای پیشرفتهای علمی و ورزشی او را که پیچیده در انواع ناکامیها بوده است، باهم مرور کردیم. در جایجای این ناکامیها سهم پرداخت نشده بخش عمومی و دولتی بهصورت کامل هویداست. معرفی اولیهای از خودتان داشته باشید.
متولد سال ۷۰ هستم و محل سکونتم از همان کودکی در مشهد و همین محله طبرسی شمالی بوده است، اما متولد روستایی بهنام عشقآباد در حوالی فریمان هستم. بهصورت مادرزادی این نقص را داشتم و معلول بودم. راستش برای روستاییها موجودی عجیبالخلقه بهنظر میآمدم! پدرومادرم ناگهان تصمیم گرفتند برای دورشدن از سؤالات و پچپچها به مشهد کوچ کنند. آنها کارهای پزشکی را برای من در مشهد از همان بدو تولد آغاز کردند و البته مشکلم حل نشد و تا امروز ادامه دارد.
از خانوادهتان بیشتر بگویید.
وقتی هنوز در این حوالی که زندگی میکنم، یعنی بولوار دوم طبرسی، آبادانی نبود و ساختوساز چندانی نداشت، مادرم من را کنار درب خانه روی تشکی مخصوص میگذاشت تا با بقیه آشنا شوم و رفاقت آغاز کنم. آنها من را از مردم مخفی نمیکردند. بعضی خانوادههای معلول این کار را میکنند که بهنظرم اصلا درست نیست. همیشه بچههای محله اطرافم بودند و از دوستی با آنها لذت میبردم و شاهد بازیها و جستوخیزهایشان بودم. تا اینکه به سن هفتسالگی و مدرسهرفتن رسیدم. پدرومادرم دغدغه داشتند که آیا میتوانم به مدرسه بروم یا نه؟! برای همین خواهرانم که از من بزرگتر بودند و به مدرسه میرفتند، به من الفبا و اعداد یاد داده بودند و میتوانستم نام خودم و دیگران را بنویسم.
درباره درسخواندنتان توضیح دهید.
در هفتسالگی به مدرسه توانخواهان (عبدا... هنری) رفتم. همه معلولیتهایی مشابه من داشتند. تا سوم راهنمایی به این مدرسه رفتم. مدرسه مناسب ما معلولان طراحی شده بود، اما برای دوره دبیرستان مدرسه خاصی برای ما وجود نداشت. دوباره دغدغههایم برگشت. مشکل سرویس مدرسه، نامناسببودن وضعیت کلاسها برای من و ترس مسخرهشدن از سوی دیگران برایم وجود داشت و با وجود همه اینها درسخواندن را ادامه دادم.
برای دوره دبیرستان چه کردید؟
پروندهام را به پدرم دادند و به او گفتند باید برای ثبتنام به مدرسه عادی بروی. به هر مدرسهای میرفتیم تا متوجه میشدند که من معلول هستم، از ثبتنام سر باز میزدند. پدرم خیلی زحمت کشید تا سرانجام مدرسهای من را قبول کرد. به مدرسهای در چهارراه گاز میرفتم. پدرم هر روز من را به مدرسه میبرد و برمیگرداند. به یاد دارم کلاسم در طبقه دوم بود، اما هیچ مسئولی در مدرسه این نکته برایش مهم نبود و هیچگونه ملاحظهای دراینباره نداشتند. پس از یک هفته بچهها کمک میکردند و ۴ نفری من را بهواسطه معرفتی که داشتند به کلاس میبردند. روزی در حین بالابردن نزدیک بود از پلهها پرت شوم و مسئولی این ماجرا را دید. سرانجام مجبور شدند کلاسهای اول دبیرستان را به طبقه اول بیاورند. البته هنوز نامناسببودن نوع مدرسه، سرویسبهداشتی و رفتوآمد برایم دشوار بود. دوری مدرسه برای پدرم سخت بود و تصمیم گرفت خانهای در حوالی مدرسه اجاره کند. از خانهای ۹۰ متری با ۵ نفر جمعیت به خانهای ۴۰ متری و قدیمیساز منتقل شده بودیم. این مسئله وجدان من را به درد آورده بود. فهمیده بودم برای زندگی راهم این است: جنگیدن و صبوری!
سال دوم دبیرستان را در رشته ریاضیفیزیک درس خواندم. رشتهای که ادامهدادنش برای خیلی از همشاگردیهای سالمم هم سخت بود. نمراتم خوب بود و معلمها میگفتند تو میتوانی در بهترین رشتههای دانشگاهی قبول شوی. در امتحانات نهایی سال سوم نمرات خوبی گرفتم. امتحانات نهایی بود و در همه مدارس کشور باهم برگزار میشد. بعضی بچهها تصور میکردند، چون شرایطم خاص است، معلمها در سالهای قبل به من نمرات ۱۸ یا ۱۹ میدادند، اما اینجا دیگر کسی از معلولبودن من خبر نداشت! نمراتم در این امتحان نشان داد که نمرههای خوب را خودم میگرفتم، نه اینکه مرحمت دبیران مدرسه باشد!
پیشدانشگاهی و کنکور را چگونه طی کردید؟
در دوره پیشدانشگاهی هم مجبور شدم به مدرسهای نزدیک بروم که شبانه بود و جو درسخواندن نداشت. مقداری سرخورده شده بودم. فقط تلاش میکردم در دانشگاهی قبول شوم که به حضور نیاز نداشته باشد، مثل دانشگاه پیامنور و قبولی در این دانشگاه رتبه بالایی نمیخواست. در همین دانشگاه هم در رشته آیتی قبول شدم.
مگر میشود آیتی را بهصورت غیرحضوری خواند؟!
نه! شاید استادان برای حضور دانشجویان در کلاسها تأکید نمیکردند، اما باتوجهبه نوع درسها، حضور در کلاسها لازم بود، ولی دوری از دانشگاه برایم مسئله بود. ما خودرو نداشتیم. خودم را مجبور میدانستم که ادامه بدهم. از کودکی یاد گرفته بودم به هر زحمتی که هست باید ادامه بدهم. از ترمهای یک و ۲، چون دروس عمومی بود، بهراحتی عبور کردم، اما در ترمهای بعدی باید حتما حاضر میشدم. پدرم پیرتر شده بود و برادرم هم دانشجو بود و کار داشت. باید مثلا کتابی ۵۰۰ صفحهای را که همهاش معادلات پیچیده بود، میخواندم و میفهمیدم و امتحان میدادم. همین کار را سخت کرد. در آخر کار همانطوری که توضیح خواهم داد، با همه مشکلات دوری دانشگاه و پرداخت شهریه با کار روی صندلی چرخدار و سختی فراوان کنار آمدم، اما کارگاهها و بعضی کلاسها در طبقه دوم ساختمانی برگزار میشد که آسانسور نداشت. مشکل سرویسبهداشتی را هم به اینها باید اضافه کرد!
دانشگاه را در ۸ ترم تمام کردید؟
نه! درسم مانده بود و بهعلت ناتوانی برای حضور در کلاسها کارم پیش نمیرفت. کمکی که بهزیستی برای پرداخت شهریه میکرد هم قطع شده بود و وضعیت اقتصادی خانوادهام هم مساعد نبود. راستش دوران دانشگاه برایم با افسردگی همراه بود. بعد از پیشدانشگاهی خانهنشین بودم و ارتباطم با همسنهایم قطع شده بود و در گوشه خانه منزوی افتاده بودم. فقط برای امتحانات به دانشگاه میرفتم. مجبور بودم رشتهای را که بخش مهمش در کارگاههای عملی انجام میشود، به این علت که کارگاهها در طبقات چندم ساختمانهایی بیآسانسور بود، ندیده از روی کتاب حفظ کنم و امتحان بدهم! ترم ۶ یا ۷ دانشگاه بودم که با این مجتمع آشنا شدم. آنجا ویژه معلولان حرکتی بود و من تازه در آنجا با صندلی چرخدار برقی آشنا شدم و فهمیدم این نوع از صندلی چرخدار بهکارم میآید. همانجا صندلی چرخدار برقی دستدوم خریدم و پرداخت بخشی از مبلغ را خودم برعهده گرفتم.
با مشکلات مالیای که گفتید چگونه کنار آمدید؟
چارهای نداشتم و به این فکر افتادم که کمکخرجی برای خودم درست کنم! هم باید بخشی از مبلغ صندلی چرخدار را بدهم و هم مبلغی برای شهریه دانشگاه. با دوستم برنامهریزی کردیم که دستفروشی کنیم. همینقدر به ذهنمان رسید. تولیدی جوراب پیدا کردیم و از برادرم ۲۰ هزار تومان قرض کردم و ۲ جین جوراب مردانه خریدیم و آن را در ۲ روز فروختیم. قرضم را دادم و ۲ جین جوراب با پول خودم خریدم. کار را ادامه دادم و از «سد معبر شهرداری» ترس داشتم که جورابها را از ما میگرفتند. در فلکه برق کارمان را شروع کردیم. با خیرگی کارمان را ادامه میدادیم. همین کار از دستمان برمیآمد. با همان کار، شهریه دانشگاهم را پرداختم و باقی مبلغ صندلی چرخدار را هم دادم. شغلم اسم و عنوان خوبی نداشت، اما برایم فایده داشت. هر سال نزدیک به عید این کار را انجام میدادم و با سود دستفروشی دیگر از پدرومادرم پول نگرفتم. سرانجام کارشناسی آیتی را به پایان رساندم، بدون رفتن به کارگاههای برنامهنویسی! من دوست داشتم رشتهام را با یادگیری علم و بعد از آن پول درآوردن ادامه دهم. متأسفانه سهمم فقط مدرک آیتی شد، اما یادگرفتن نه! برای شما این صحبتها فقط کلمه است و برای من دردی که فراموش نمیشود!
شنیدهام بخش خوب ماجرا برایتان از مجتمع توانخواهان شروع شد؟
در آن مجتمع آموزشهای مختلفی ارائه میشد و در کنار برنامههایشان ورزش هم داشتند. راستش به نیت گرفتن مدرک آیسیدیال به آنجا رفتم و در کنار شرکت در کلاسهای این دوره با «بوچیا» هم آشنا شدم. محوطهای در همان ورودی را خطکشی کرده بودند و برایم سؤال بود که این خطکشیها برای چیست. میدیدم بچهها توپهایی در اندازه توپهای هفتسنگ را در دست میگرفتند، اما جنس متفاوتی داشت و پرتاب میکردند. من چند روز به بازی آنها نگاه میکردم. رضا کاظمی، از قدیمیهای ورزش بوچیا، به من گفت میتوانی بازی کنی؟ من اصلا تجربه توپ بهدستگرفتن و پرتاب نداشتم. گفت باید توپ را به نقطه هدف پرت کنی. امتحان کردم و توانستم. بچهها تشویقم کردند.
ماجرای پیشرفتتان در بوچیا را توضیح دهید.
در آنجا با دوستی بهنام بهروز مقدم آشنا شدم. با هم بوچیا تمرین میکردیم. آرامآرام دیدم هدفم از گرفتن آیسیدیال به بازی بوچیا تبدیل شده است! راستش در اوایل کار برایم این ورزش وقتگذراندن و تفریح بود.
بوچیا چه نوع رشته ورزشی است؟ چه قوانینی دارد؟
بوچیا نوعی ورزش ویژه معلولان جسمیحرکتی است. بوچیا در اصل برای افراد فلج مغزی طراحی شده بود، اما اکنون ورزشکارانی با معلولیتهای چندگانه و شدید حرکتی نیز از آن استفاده میکنند. ورزشکاران برحسب تواناییهای فیزیکی و عملکردیشان در ۴ کلاس ورزشی به رقابت میپردازند. هدف این بازی پرتاب توپهای رنگی به نزدیکی توپ سفید (جکبال) است. شرکتکنندگان میتوانند توپها را برحسب تواناییهایشان با دست یا پا و در ناتوانیهای شدید با سر و یک وسیله کمکی (رمپ) پرتاب کنند. در پایان هر دور، داور بر اساس میزان نزدیکی توپها به جکبال به بازیکنان امتیاز میدهد. این ورزش به هماهنگی اندام، پردازش سیستم عصبی مرکزی، کار گروهی و کنترل هیجانی نیاز دارد و کیفیت زندگی بسیاری از اشخاص فلج مغزی از طریق شرکت در این بازی و ارتباط با مردم و دوستان جدید افزایش یافته است. بازی بوچیا ۱۳توپ دارد که ۶عدد از آنها آبی، ۶عدد از آنها قرمز و یک عدد دیگر سفید (جکبال) است. هر دسته ششتایی در دست یک گروه قرار دارد و جکبال هم در آغاز بازی با قرعه به یک گروه داده میشود تا آن را در محدوده مشخصی در زمین بازی پرتاب کند. سپس افراد هر گروه توپهای قرمز و آبی را بهنوبت بهسمت جکبال پرتاب میکنند و امتیاز بازی نیز بر اساس شمارش تعداد توپهایی است که از نزدیکترین توپ تیم حریف به جکبال نزدیکتر باشد.
از کی برای شما این ورزش جدی شد؟
۶ ماه با دوستانم بوچیا بازی میکردم و حتی کمتر به کلاسهای مجتمع میرفتم و واحد آموزش همیشه با من درگیر بود! بعد از ۶ ماه خبردار شدم مسابقات قهرمانی استان در رشته بوچیا بهزودی برگزار میشود. خیلی تعجب کردم، زیرا این رشته برایم بازی و سرگرمی بود و حالا با «مسابقات قهرمانی استان» روبهرو شده بودم! در آن زمان فهمیدم هیئتورزشی جانبازان و معلولان به این رشته خیلی اهمیت میدهد. حس میکردم از شاخهای بوچیا هستم. قهرمانی نهایی مسابقات در آن دوره دوقطبی بود یا تیم مجتمع توانخواهان اول میشد یا تیم آسایشگاه فیاضبخش. در مسابقات شرکت کردم و در ۲ مسابقه اول و دوم بردم، اما در مسابقه سوم باختم! تا آن زمان فکر میکردم بهترین بوچیاباز جهان هستم! زیرا قدرت بالاتر از خودم را ندیده بودم. آنجا با افراد برتر از خودم آشنا شدم. از مسابقات حذف شدم و مقامی نیاوردم، اما بعد از مسابقات استانی به تمرینهایم ادامه دادم. بعد از چندی از لیگ کشوری رشته بوچیا در تهران باخبر شدم. مجتمع در آن دوره مشکل مالی داشت و در آخرین روز ثبتنام در لیگ کشور، هنوز ما را ثبتنام نکرده بودند. تجمع کردیم و گفتیم اگر هزینهای هم دارد میتوانیم خودمان بخشی از آن را پرداخت کنیم. سرانجام ورودی مسابقات را توانخواهان پرداخت کرد و ما با هزینه خودمان به مسابقات رفتیم. این اولین تجربه سفر تنهایی من بود. دیگر خانوادهای نبود که من را حمایت کند. من بودم و دوستانم که همه بوچیاکار بودیم. در آن دوره از مسابقات تیم ما برای اولین دوره حضور در مسابقهای به میدان میرفت. نتوانستیم نتیجهای کسب کنیم، اما تلاشهایمان برایشان چشمگیر بود و بهعنوان پدیده مسابقات معرفی شدیم! گاهی از ۶ صبح تا ۲ ظهر بوچیا تمرین میکردیم. ما روی زمین سنگی تمرین میکردیم و برای مسابقات به سالنهای کفپوشدار برده میشدیم!
سرانجام توانستید کاری مناسب سواد دانشگاهیتان پیدا کنید؟
نه! برای کار به اینطرف و آنطرف میرفتم و به ساختمانهایی برمیخوردم که پله داشت و آسانسور یا رمپ نه! مشکل سرویسبهداشتی هم به ماجرا اضافه میشد. آدمها از تواناییهای ما بیخبرند و برایشان مواجهه اول مهم است و وقتی ما را میبینند، فقط به این فکر میکنند که چگونه محترمانه نه بگویند! نمیتوان انتظار زیادی هم از افراد داشت. وضعیت فیزیکی من در نگاه اول بههیچوجه امیدوارکننده نیست. دستهایم درهم پیچ خورده و بهاصطلاح پزشکی دفرمیته است. پاهایم هم وضعیت خوبی ندارد، اما با همین نقصها بازهم میتوانم بنویسم و با رایانه کار کنم و کارهای متعدد دیگری را هم انجام دهم. دستفروشی را ترجیح میدادم و، چون «گنجشکروزی» بودم، برایم قانعکننده بود و تا قبل از کرونا به همین راه ادامه میدادم. الان یکسالونیم است که به بازار بورس وارد شدم. امیدوارم افتهای بازار بیشتر از این ضرررسان نباشد.
از مردم گله دارید؟ شهر و محله برای شما مناسبسازی شده است؟
شاید در دوران کودکی برایم سخت بود که به سؤالات عجیبوغریب افراد جواب دهم، اما سرانجام هم مردم را درک کردم و هم زبان گفتگو با آنها را پیدا کردم. الان وضعیت بهتر است و تا اندازهای فرهنگسازی شده است و موجودات عجیبوغریبی بهنظر نمیآییم. اگر الان میتوانم با مردم خوب رفتار کنم، ریشه در همان رفتاری دارد که مادروپدرم من را هیچوقت از مردم دور نکردند، اما همان رفتار هم همیشه خوشایند نبود. به یاد دارم مادری با پسرش از کنارم عبور میکردند و مادر به پسرش گفت اگر به حرفهایم گوش نکنی، تو هم مثل این میشوی. من با خودم میگفتم چرا باید مشمول عقوبت الهی شوم؟ نکند من هم به حرفهای مادرم گوش ندادم. بعدها بارها میشنیدم وقتی از کنارم عبور میکند، شکر میکند! او شکر میکرد، اما شکرش برای من خنجری بود که به قلبم فرومیرفت! اما بههرحال همهچیز برایم طبیعی شده است و یاد گرفتم بعضی چیزها را نشنیده بگیرم. لطف کنید معلولیت را با عقوبت الهی مساوی ندانید. بعضی از ما معلول مادرزادی هستیم و بعضی دیگر در اثر تصادفی ناخواسته معلول میشویم. اگر هم میخواهید برای سلامتیتان خدا را شکر کنید، لطف کنید بعد از دورشدن از ما این کار را بکنید.
بگذارید حق مطلب را ادا کنم. عموم مردم اگر چیزی هم میگویند، از روی دلسوزی است و نیت بدی ندارند. فقط از یک گروه متنفرم! از آنهایی که به نیت گدایی خودشان را شبیه معلولها میکنند. اینها باعث میشوند افراد سالم به ما بهعنوان افرادی که دائم محتاج هستند، نگاه کنند و تواناییهای ما هرگز دیده نشود. بارها شده با بهترین تیپ بر روی صندلی چرخدار نشستهام و موهایم را سشوار کرده و بهترین لباسم را پوشیدهام و منتظر دوست یا همکارم هستم و ناگاه میبینم که کسی از کنارم عبور میکند و یک اسکناس هزارتومانی به من صدقه میدهد! لطف کنید تا ظرف گدایی را جلو کسی ندیدید، به او کمک مالی نکنید. حتی در دوران دستفروشی وقتی کسی میخواست به من پول بیشتری بدهد قبول نمیکردم. درباره شهر باید بگویم که رمپهایی زده شده است، اما هنوز زیاد کار دارد. پیش از این قطارشهری به منطقه ما نرسیده بود. اتوبوسهای بیآرتی هم در محدوده طبرسی شمالی سکو ندارد و فقط از میدان فجر بهطرف حرم سکو دارد و اگر راننده با مهارت بتواند اتوبوس را به سکو نزدیک کند، میتوانم از اتوبوس استفاده کنم. در محدوده زندگیام باید ۴ نفر همزمان به من کمک کنند تا بتوانم سوار اتوبوس شوم. وزن صندلی چرخدار برقی ۵۰ کیلو و من ۱۰۰ کیلو هستم. در کنار آن متلکهای غیرعمدی، شاهد کمکهای هر روز مردم بودهام که ۱۵۰ کیلو وزن را چندنفری تحمل میکنند تا من بتوانم سوار اتوبوس و از آن پیاده شوم.
از هر کسی کمک خواستهام به من کمک کرده است و به لطف همین مردم پایینشهر روی زمین نماندهام!