سحر نیکو عقیده | شهرآرانیوز؛ پررنگترین ویژگی او شاید اعتماد به نفس زیادی باشد که در همان برخوردهای اولیه هم احساس میشود، طبع شوخ و لحن صمیمانهاش هم نشان از هوش اجتماعی زیادش دارد. با هیجان خاصی از خاطراتش میگوید، آنقدر که میتوانی بفهمی چقدر توی وجودش شور و شوق زندگی دارد.
همه اینها باعث میشود که یک جاهایی میان گفتگو فراموش کنم که او ضعف بینایی هم دارد. با همان ۳۰ درصد بینایی از دریچه چشمهای قهوهای براقش طوری با اطمینان نگاهت میکند که هیچ رد و نشانی از ضعف را نمیتوانی توی نگاهش پیدا کنی.
همان ابتدای گفتگو همه چیز برایم روشن میشود. میفهمم به اینجا نیامدهام که پای درددلهای او بنشینم چرا که درد جایی در خاطرات او ندارد و او هم علاقهای به گفتن از سختیها ندارد. به اینجا آمدهام تا شرح موفقیتهای جوانی را بشنوم که محدودیت برایش معنایی ندارد.
جواد شیردل ورزشکار ٢٩سالهای است که در رشته گلبال کلی مدالهای رنگارنگ در سطح بینالمللی کسب کرده است. تا به حال به بیش از ۱۰ کشور اروپایی سفر کرده و کلی تجربه و خاطره تلخ و شیرین دارد.
فاطمه عطایی هم همسر اوست که به قول خودش ورزشکار نیست، اما ورزشکارها را دوست دارد! او در تمام این فراز و نشیبها همراه او بوده و جواد او را حامی همیشگی خودش میداند. به مناسبت ۲۳ مهرماه، روز جهانی عصای سفید مهمان خانه آنها، جایی در انتهای خیابان مصلی هستیم تا شرح موفقیتهای این مدالآور بینالمللی رشته گلبال را بشنویم.
نگاهی پر از اطمینان!
زنگ کوچک قدیمی خانه را فشار میدهم. جواد از پشت آیفون به گرمی از من دعوت میکند که وارد شوم. همان ابتدا پیش از ورود به خانه چشم میچرخانم توی این حیاط کوچک تا عنصری ناهمگون در این فضا بیابم. چیزی که نشان از تفاوت زندگی او با دیگران داشته باشد. بهجز باغچه کوچک و گلدانهای رنگارنگ دور تا دور حیاط که بعدتر متوجه میشوم که همه کار دست جواد است، چیز دیگری نمیبینم. پس از جستوجوی کوتاهم به اشتباه به در زیرزمین نزدیک میشوم که دستی پرده در دیگر آن سوی حیاط را کنار میزند. با خنده میگوید: دارید میروید سمت زیرزمین... مسیرم را کج میکنم، دو به شک سلام و احوالپرسی میکنم. در وهله اول هیچ رد و نشانی از ضعف بینایی توی چشمهایش نمیبینم و اطمینان توی نگاهش باعث میشود تردید کنم که او خود جواد شیردل است یا نه.
تغییر مسیر زندگی
حالا توی خانه آنها نشستهام. از جست و جو در خانه کوچک و ساده آنها هم چیزی دستگیرم نمیشود. آنها یک زوج معمولی خوشبخت هستند که حالا پیش رویم نشستهاند. از جواد میخواهم که از همان ابتدا داستان علاقهاش به ورزش را برایمان تعریف کند و او از روزهای نوجوانی میگوید. از تابستان سال ١٣٨٥ که او تازه نام رشته گُلبال به گوشش میخورد، امتحانش میکند و خیلی زود شیفته این رشته ورزشی میشود: «یکی از خوششانسیهای من در زندگی تحصیل در مرکز آموزش امید، مدرسهای برای نابینایان و کمبینایان بود.
از همان سال اول ابتدایی آنجا تحصیل را آغاز کردم. محیط این مرکز آموزش برای تحصیل دانشآموزان نابینا فراهم شده بود و به همین دلیل کمبود و مشکلی را طی سالهای تحصیلم حس نکردم.
درس و مدرسهام خوب بود و فعالیتی به جز درس خواندن طی این سالها نداشتم. اما سال ٨٥ درست در سن ١٤سالگی مسیر زندگیام تغییر کرد و آن سال، سال سرنوشتساز زندگی من بود. تابستان آن سال مرکز آموزش کلاسهای اوقات فراغت را برای بچهها برگزار کرد و من قصد داشتم که در یک کلاس ورزشی شرکت کنم. آنجا برای اولین بار با رشته گُلبال آشنا شدم. چیزی از آن نمیدانستم، دربارهاش تحقیق کردم و مشتاق شدم. شرکت در آن کلاس تابستانی همانا و تغییر مسیر زندگی من هم همان!»
شرکت در تیم ملی جوانان
زندگی او از آن سال به بعد خلاصه میشود در گُلبال! او به کلاسهای مدرسه هم بسنده نمیکند و با تیمهای باشگاهی در مشهد هم همکاریاش را آغاز میکند. اولین مسابقه مهم زندگیاش را هم مسابقه کشوری تیمهای دانشآموزی در کرمانشاه میداند. رقابتی نفسگیر که تیم آنها قهرمان مسابقات میشود و او هم ستاره آن دوره مسابقات شناخته میشود و در همان مسابقات به عنوان تنها بازیکن از شهر مشهد برای شرکت در تیم ملی جوانان انتخاب میشود. «اصلا فکرش را هم نمیکردم برای تیم ملی انتخاب شوم! تیم ملی آرزوی بزرگی بود که فکر میکردم حالا حالاها باید برایش دوندگی کنم و به این زودیها به آن نمیرسم!» جواد این را میگوید و بعد از شیرینی رسیدن به این آرزوی بزرگ در آن سن و سال کم تعریف میکند. از اردوهای تیم ملی در تهران و آن فضای حرفهای که برای اولینبار تجربه کرده است. همه و همه خاطراتی هستند که حالا با هیجان دربارهشان توضیح میدهد: «اولین مسابقه ما مسابقات آسیایی سال ٨٨ بود و ٩ماه تمرین مستمر داشتیم. من هنوز باورم نمیشد که عضو تیم ملی بودم. با هیجان و انگیزه خاصی تمرین میکردم و آن قدر خوب عمل کردم که یکی از شش نفر اصلی برای ترکیب اصلی تیم انتخاب شدم.»
جواد جهانگرد!
تمرینها به پایان میرسند و مسابقات تدارکاتی در اسپانیا شروع میشود. اولین تجربه بزرگ جواد در خارج از مرزهای کشور. تعریف میکند: «آن مسابقات تدارکاتی بود و شاید اهمیت چندانی نداشت، اما اولین قدم مهم زندگی من بود
برای اثبات خودم به دیگران. پدرم که تا پیش از این همیشه نگرانم بود و به من اطمینان کافی نداشت و میترسید از پس کارهایم برنیایم و برادرم را همه جا همراهم میفرستاد حالا میدید که تنهایی به کشور دیگری سفر میکنم. میفهمیدم که حالا به من افتخار میکند. انگار یکجورهایی خودم را بهش ثابت کرده بودم، مادرم هم مدام قربان صدقهام میرفت و خواهرم میگفت جواد جهانگرد شده! خلاصه من همراه با تیم به اسپانیا اعزام شدم و این اولین سفر خارجیام بود و اولین تجربه بازی در خارج از کشور. بازیها تدارکاتی بود، ولی بسیار سنگین و سخت. ما مقامی کسب نکردیم، اما این مسابقات تجربه خوبی برای تیم بود.»
شیرینترین لحظات.
اما این تازه آغاز ماجراست. آغاز مسابقات بزرگ، سفرها و موفقیتهای او! بعد از بازی تدارکاتی در اسپانیا بچهها خودشان را برای حضور در مسابقات پاراالمپیک توکیو آماده میکنند. سفرشان با ١٢ساعت سخت در هواپیما آغاز میشود و بعد در هتل المپیک توکیو اسکان مییابند. تعریف میکند: «۱۰ روز آنجا مشغول تمرین و مسابقه بودیم. یک تیم جوان تازهنفس بودیم که نسبت به دیگر تیمها بنیه قویتری داشتیم و همه حریفها را ناکار میکردیم! در آخر هم مقام اول را کسب کردیم و روی سکوی اول قرار گرفتیم. آن لحظات که سرود ملی ما پخش شد شیرینترین لحظات عمر من بود و بعد که از توکیو برگشتیم در فرودگاه مهرآباد با استقبال گرم مسئولان و مردم روبهرو شدیم.»
دیدن دنیا به روشی دیگر
خاطرات جواد پر از تصویر هستند، پر از جزئیات ریزی که به سختی میتوان دید، اما او همه آنها را دیده است! وقتی از بنیه قوی تیم خودشان در برابر تیمهای دیگر میگوید، از کم بودن جمعیت تماشاگران ایرانی در توکیو و استقبال گرم هموطنان در فرودگاه... همه این تصاویری که او با دقت تعریفشان میکند باعث میشود که برای لحظاتی فراموش کنم که او فقط ٣٠درصد بینایی دارد. میپرسم چطور تمام این تصاویر را دیده است؟ میخندد و میگوید: «یک نابینا هم راه و روش خودش را برای دیدن دنیا دارد. شما از همان اول بدون هیچ تلاشی با چشمهایتان دنیا را میبینید، اما دیدن برای ما مهارتی است که طی سالها آن را کسب میکنیم. ما کم کم یاد میگیریم که با گوشهایمان ببینیم، با دستهایمان، با تمام حواسمان. آن قدر حواس دیگرمان را قوی میکنیم که بتوانیم تصاویری دقیق از موقعیت پیش رو در ذهنمان ترسیم کنیم. من حالا با شنیدن صداها میتوانم تعداد حدودی تماشاگران را حدس بزنم. با ضربههای توپی که دریافت میکنم بنیه بازیکنان تیم حریف را بسنجم و....»
خودم مربی خودم بودم
از توکیو که برمیگردند بلافاصله به تیم ملی بزرگسالان دعوت میشود. ١٨سال بیشتر نداشته که در کنار بازیکنان باتجربه تیم ملی بزرگسالان قرار میگیرد. میگوید که حضور در تیم ملی بزرگسالان یکی از اهداف زندگیاش بوده که خیلی زود به آن دست پیدا میکند، اما با چالشهایی هم روبهرو میشود: «کم سن و سالترین و کمتجربهترین بازیکن تیم بودم و بقیه زیاد رویم حساب باز نمیکردند. همان موقع رفتیم مسابقات تدارکاتی در سوئد و من به دلیل کمتجربه بودنم تمام مدت نیمکتنشین بودم. کلی تلاش میکردم، سخت تمرین میکردم، اما اسمم از فهرست مسابقه خط میخورد. در موقعیت سختی قرار داشتم و باید خودم را ثابت میکردم.
هیئت گلبال حمایتی از من نمیکرد و باید خودم روی پای خودم میایستادم. عملا هیچ مربیای بالای سر من نبود و خودم مربی خودم بودم. تنها چیزی که آن دوره سخت به کمکم آمد قبولی در رشته تربیت بدنی و دانشی که کسب کردم بود. اینها باعث شد که تمریناتم اصولی و علمی باشد.
اولین دانشجوی رشته تربیتبدنی
جواد اولین دانشجوی نابینای رشته تربیتبدنی در دانشگاه آزاد بود که در همان بحبوحه ورود به تیم ملی بزرگسالان وارد این دانشگاه میشود و تحصیلات دانشگاهی را آغاز میکند. میگوید: «همیشه اولینها سختترین شرایط را تجربه میکنند! برای همه عجیب بود که یک ورزشکار نابینا بتواند وارد این رشته شود. حتی به یاد دارم که روز ثبتنام مدیر گروه تربیتبدنی گفت تو اصلا چرا آمدی اینجا؟ اما من از همان ابتدا تصمیمم را برای تحصیل در این رشته گرفته بودم. سر همه کلاسها حاضر میشدم. صدای استادها را ضبط میکردم و در کلاسهای عملی هم سعی میکردم خودم را ثابت کنم. استعداد خوبی داشتم و توانستم خیلی سریع در خیلی از رشتههای ورزشی مهارت پیدا کنم. شنا، دوومیدانی و. اما مهمترین دستاورد این کلاسها برای من بالاتر رفتن دانشم در این رشته بود. این دانش در روزهای سختی که مربی بالای سر من نبود به کارم آمد.»
المپیک لندن
همه این تمرینها باعث میشود که بالأخره اسم جواد توی ترکیب اصلی تیم گلبال قرار بگیرد و او در رده بزرگسالان برای مسابقات گوانگجوی چین اعزام شود، اما تیم در این مسابقات نتیجهای که باید را نمیگیرد و سوم میشود. بعد از آن در بازیهای تدارکاتی شرکت میکند. اسلوونی، قطر و... اسم او در فهرست تیم اعزامی برای المپیک لندن هم قرار میگیرد. تیم آنها توی گروه خودشان سرگروه میشود، اما در بازی با سرگروه گروه دیگر میبازند و از دور مسابقات حذف میشوند. در همان دوره تیم ملی نابینایان جوانان امید برای اولینبار تشکیل میشود و از جواد هم برای بازی در این تیم دعوت میشود. دو سه اردو در تهران برگزار میشود و بعد این تیم به قطر اعزام میشود و آنها در این مسابقات موفق به کسب مدال طلا میشوند.
بهترین اتفاق
خاطرات جواد از مسابقات و سفرها و... تمامی ندارند، اما او بهترین خاطره عمرش را خاطره ازدواجش میداند. ازدواجی که سه ماه طول میکشد تا به سرانجام میرسد. تعریف میکند: «اوج سرشلوغیهای من همان دوران بود. هم درس میخواندم هم ورزش میکردم و مدام در حال تمرین و شرکت در مسابقات بودم. بهتازگی عضو تیم امید هم شده بودم و از این شهر به آن شهر سفر میکردم. یک روز توی تمرینها به دوست صمیمیام که نزدیکترین رفیقم بود گفتم که در فکر ازدواجم. او هم گفت که مورد مناسبی میشناسد و من را به این خانواده معرفی میکند. خانم من یکی از فامیلهای دور دوستم بود. خیلی زود قرار و مدار خواستگاری گذاشته شد و من و فاطمه همان جلسه اول از یکدیگر خوشمان آمد، اما پروسه خواستگاری طولانی شد. بازیهای باشگاهی شروع شده و من مدام در رفت و آمد بود. بعد از جلسه اول رفتم تهران و برگشتم و جلسه دوم خواستگاری تشکیل شد، رفتم و برگشتم و بعد جلسه سوم و. خلاصه مدام در رفت و آمد بودم و این پروسه سه ماه طول کشید. به یاد دارم که درست روز قبل از عقدمان پایم به مشهد رسید و عقد کردیم. ازدواج با فاطمه بهترین اتفاق عمرم بود. او بهترین حامیام در زندگی و ورزش شد. شبهای امتحان پا به پای من بیدار میماند و مطالب را بلند بلند برای من میخواند، با شرایط من و همیشه در سفر بودنم کنار میآمد و....»
ماه عسل ورزشی
(یک ماه عسل ورزشی!) این اسمی است که جواد روی سفر ماه عسلشان گذاشته است. اولین سفر آنها در واقع اعزام جواد به اصفهان برای شرکت در اردوی بازیهای باشگاهی است که فاطمه هم به پیشنهاد مربی و اعضای تیم با او همراه میشود تا یک ماه عسل ورزشی داشته باشند. این سفر سه چهار روز طول میکشد و فاطمه در تمام لحظات گوشه زمین حضور پیدا کرده و جواد را تشویق میکند.
هنوز امید دارم
از اینجای داستان به بعد، اما فعالیت ورزشی جواد کمتر میشود. مربی تیم ملی تغییر میکند و اسم او را از فهرست اعزامی برای مسابقات آسیایی جاکارتای اندونزی خط میزند. جواد بعد از آن تصمیم میگیرد که فعالیتش را با بازی در تیمهای باشگاهی ادامه بدهد. با تمام اینها، اما هنوز هم امید دارد که به تیم ملی برگردد و در مسابقات بینالمللی بعدی شرکت کند.
مشکل پیدا کردن کار
بعد از آن جواد سعی میکند که شغلی برای خودش دست و پا کند تا زندگی خودش و همسرش را بگرداند، اما هر بار به در بسته میخورد. میگوید: «به ماساژوری هم علاقه داشتم. در کلاسهایش شرکت کردم و مدرک ماساژوریام را گرفتم، اما به هرجا که برای استخدام مراجعه میکردم تا متوجه میشدند نابینا هستم ردم میکردند. اما ماساژ چه ربطی به بینایی دارد؟ این تنها یک نمونه است! مدرک کارشناسی رشته تربیتبدنی دارم، اما به دلیل ضعف بینایی نمیتوانم جایی استخدام شوم. من آدمی هستم که به محدودیتها اعتقادی ندارم. با وجود شرایطی که داشتم پی هدفم رفتم و با تمام وجود تلاش کردم و خودم را اثبات کردم، اما جامعه به افرادی مثل من بهایی نمیدهد. همه رزومه من نادیده گرفته میشود و هیچ کسی به مهارتهای من توجهی نمیکند. همه اینها آدم را دلسرد میکند.» حالا به دلیل شیوع کرونا تمرینهای باشگاهی هم تعطیل شده و او همان اندک دلخوشی را هم دیگر ندارد، اما جواد به قول خودش آدم توی خانه نشستن نیست. حالا هر روز صبح میرود پارک وحدت و با جوانها و پیرمردها با رعایت مسائل بهداشتی ورزش میکند و به همین واسطه دوستان زیادی پیدا کرده است. او در آخر میگوید: «من از هر فرصتی برای ارتباطگیری استفاده میکنم و سعی میکنم در جامعه و بین مردم حضور داشته باشم. مردم هم من را قبول میکنند. به عنوان ورزشکار موفقی که چندین و چند مدال کسب کرده است! میخواهم بگویم که این ضعفهای ظاهری، ضعف نیست! ضعف این است که خودت را باور نداشته باشی. به خودت اطمینان نداشته باشی...، اما قدمت را که مطمئن برداری، دیگران هم به تو اطمینان میکنند.»