صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

کووید ۱۹، رمان و مهاجرت در گفتگو با ایزابل آلنده

  • کد خبر: ۴۹۵۳۵
  • ۲۲ آبان ۱۳۹۹ - ۱۷:۱۵
در گفت وگوی پیش رو، آلنده با جفری براون، یکی از دوستان نزدیکش، درباره همه گیری ویروس کووید۱۹، تازه‌ترین رمانش، «گلبرگی از دریا»، مهاجرت و نیز چیز‌های دیگر، سخن می‌گوید.
ترجمه هدی جاودانی | شهرآرانیوز - ایزابل آلنده متولد پرو و بزرگ شده شیلی است. او فارغ از کار‌های پراکنده‌ای که در طول زندگی اش انجام داده است، ارتباط خود با دنیای ادبیات را با ترجمه رمان‌های عاشقانه از انگلیسی به اسپانیایی آغاز می‌کند و سپس به روزنامه نگاری رو می‌آورد. در همین دوران، آلنده با پابلو نرودا، شاعر مشهور شیلیایی، آشنا می‌شود و نرودا او را به ترک دنیای روزنامه نگاری و داستان نویسی تشویق می‌کند. آلنده اکنون نویسنده آثار پرفروش و تحسین شده بسیاری، ازجمله «خانه ارواح»، «عشق و اشباح»، «داستان‌های اوالونا»، «پائولا» و «در دل زمستان» است. بیشتر آثار او به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است. داستان‌های آلنده به بیش از ۴۰ زبان دنیا ترجمه شده و بیش از ۷۴ میلیون نسخه در سراسر دنیا فروش داشته است. او اکنون ساکن کالیفرنیاست. در گفت وگوی پیش رو، آلنده با جفری براون، یکی از دوستان نزدیکش، درباره همه گیری ویروس کووید۱۹، تازه‌ترین رمانش، «گلبرگی از دریا»، مهاجرت و نیز چیز‌های دیگر، سخن می‌گوید.


زندگی در همه گیری چگونه برایت می‌گذرد؟ چطور توصیفش می‌کنی؟

خب، برای یک نویسنده، همه گیری مشکل به حساب نمی‌آید، چون من به تنهایی و سکوت و اینکه هرروز ساعات بسیاری را به اتاق زیرشیروانی ام پناه ببرم عادت دارم. بنابراین، اوضاعم مرتب است. حبس شدن در خانه آن قدر‌ها روی من تأثیری نگذاشته است، البته فقط اینکه من متأهل هستم و باید فضای کوچکی را با همسر فعلی ام شریک شوم. ما خانه کوچکی داریم، با یک اتاق خواب و دو سگ. در نتیجه، کمی مشکل است، اما کنار آمده ایم. یک سالی می‌شود ازدواج کرده ایم و هنوز طلاق نگرفته ایم! بنابراین، همه چیز مرتب است.


من دراین باره بیش از این نمی‌پرسم، چون از ماجرا‌های زندگی ات کمابیش باخبرم، اما خوشحالم که می‌شنوم همه چیز مرتب است. داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که تو از درام‌هایی قدرتمند می‌نویسی، از زخم‌هایی تاریخی، از جمله آن‌هایی که زندگی شان کرده ای؛ و حالا ما اینجا خودمان در دل یک درام هستیم. آیا تو به عنوان نویسنده، این درام را تشخیص می‌دهی یا هنوز همه چیز برایت خیلی واقعی است و باید کمی از آن فاصله بگیری تا درکش کنی؟

هردوی این ها. من مشغول نوشتن رمانی هستم درباره زنی که حدود صد سال عمر می‌کند. او متولد سال ۱۹۱۸ و همه گیری آنفلوانزای اسپانیایی است که در واقع در سال ۱۹۲۰ به شیلی می‌رسد. این زن در سال ۲۰۲۰ از دنیا می‌رود. بنابراین، یک قرن عمر می‌کند. همه گیری کرونا و آنفلوانزای اسپانیایی در واقع چیزی شبیه به شیرازه داستان است [(آغاز و پایان داستان را شکل می‌دهد)]و داستان درباره همه گیری‌ها نیست. فکر می‌کنم بسیاری از هنرمندان خیلی زود با عرضه آثاری در حوزه‌های متنوعی، چون تلویزیون، فیلم، عکاسی و ... به این همه گیری بپردازند، چون در برهه منحصربه فردی از تاریخ قرار گرفته ایم که در آن، همه انسان‌ها به یکدیگر پیوند خورده و تجارب مشترکی را از سر گذرانده اند. [..]این اتصال جهانی‌ای که امروز از آن برخورداریم، باعث شده است از همه اتفاقاتی نیز که در دورافتاده‌ترین نقاط دنیا در حال رخ دادن است باخبر شویم، و این خیلی خیلی شگفت انگیز است.


همه جزئیات این داستان در ماه‌های اخیر به ذهنت رسید یا ایده‌ای بود که از مدت‌ها قبل در سرت می‌پروراندی؟

من مقرراتی برای خودم دارم، جف. همه کتاب هایم را هشتم ژانویه شروع می‌کنم. تا هفتم ژانویه، هیچ ایده‌ای در ذهنم نبود. وسط تور کتاب بودم. تور کتاب آمریکا را تمام کرده بودم و قرار بود تور دیگری در بریتانیا برگزار کنم. درب وداغان بودم، اما می‌دانستم که باید هشتم ژانویه، روزم را خالی و نوشتن را آغاز کنم. همه گیری [کووید ۱۹] آن موقع هنوز شروع نشده بود، اما من کتابی را شروع کرده بودم و نمی‌دانستم قرار است به کدام گوری ختم شود. به تدریج، اما با اطمینان، جزئیات به طریقی برایم معلوم می‌شدند. داستانم را طوری آغاز می‌کنم که گاهی فقط زمان و مکان آن معلوم است. حتی شخصیت هایم هم مشخص نیستند. ابتدای کار، همگی شان بسیار مبهم اند. آن‌ها زمانی به آدم‌های داستانم تبدیل می‌شوند که شروع کنند به صحبت کردن با من، و کار‌هایی انجام دهند که هرگز انتظارش را هم نداشته باشم. اینجاست که متوجه می‌شوم کتابم دارد شکل می‌گیرد و پروبال پیدا می‌کند.


اما این نظمی که از آن حرف می‌زنی هم اهمیت دارد. این طور نیست؟ همین روز خاصی که هلت می‌دهد و وادارت می‌کند گوشه‌ای بنشینی و نوشتن را آغاز کنی.

همین طور است. این مقررات نه تنها برای زمان شروع داستانم صدق می‌کند، بلکه تداوم حضورم را هم شامل می‌شود. این حضورداشتن گاهی به قسمت سخت ماجرا تبدیل می‌شود. البته همه گیری این مسئله را آسان‌تر کرده است، چون دیگر کاری برای انجام دادن ندارم. هرروز صبح سگ‌ها را به پیاده روی می‌برم و بعد، اینجا در اتاق زیرشیروانی ام، همین فضای کوچکی که می‌بینی، می‌نشینم و می‌نویسم.


بیا درباره جدیدترین رمانت، «گلبرگی از دریا» ۱، صحبت کنیم. همان طور که خودت در مقدمه کتاب آورده ای، داستان آن به سال‌های خیلی قبل برمی گردد، زمانی که در کودکی قصه‌ای را می‌شنوی. آن قصه چه بود که در ذهن تو ماندگار شد؟

آن زمان چیزی نبود. چون داستان در واقع در سال ۱۹۳۹ اتفاق می‌افتد، یعنی قبل از اینکه من به دنیا بیایم. زمانی که خیلی بچه بودم، در خانه پدربزرگم در شیلی زندگی می‌کردم. ما دوستانی داشتیم که به مان سر می‌زدند. بعضی از آن‌ها مدل عجیب و غریبی صحبت می‌کردند. آن‌ها اسپانیایی‌ها ۲ بودند، پناهجویانی اسپانیایی که بعضی از آن‌ها در سال ۱۹۳۹ با وضع خیلی خاصی به شیلی مهاجرت کرده بودند. جنگ داخلی اسپانیا در ژانویه ۱۹۳۹ به پایان رسید و حدود نیم میلیون نفر از بارسلونا تا مرز فرانسه پیاده روی کردند تا از چنگ سربازان فاشیست فرانکو که کنترل همه کشور را به دست گرفته بودند، جان سالم به در ببرند. انتقام جویی این سربازان فاشیست وحشتناک بود. به همین دلیل، مردم در حال فرار بودند. تصور کنید که در یک روز زمستانی خیلی سرد، نیم میلیون نفر آدم در مرز به در می‌کوبیدند تا وارد فرانسه شوند و فرانسوی‌ها نمی‌دانستند باید با آن‌ها چه کار کنند.
 
در نهایت، وقتی در را بازکردند تا به آن‌ها اجازه ورود بدهند، آن‌ها را در اردوگاه‌های کار اجباری در سواحل جای دادند که با سیم‌های خاردار به صورت موقتی درست شده بود. آنجا حتی آب لوله کشی هم نداشت. هیچ چیز نداشت. حتی سرپناهی نداشت. مردم داشتند آنجا تلف می‌شدند. پابلو نرودای شاعر در شیلی، دولت شیلی را قانع کرد برخی از این پناهجویان را بپذیرد. او ابتدا مقداری کمک‌های مالی جمع آوری کرد. سپس یک کشتی بخار برای جابه جایی مسافران فراهم آورد و به اروپا رفت. ۲۲۰۰ نفر از پناهجویان را انتخاب و سوار کشتی کرد و به شیلی فرستاد و آن‌ها سپتامبر همان سال، ۱۹۳۹، به شیلی رسیدند، درست همان روزی که جنگ جهانی دوم در اروپا آغاز شد.
 
بنابراین، این آدم‌ها به واسطه معجزه‌ای نجات پیدا کرده بودند. زمانی که به شیلی رسیدند، به گرمی ازشان استقبال شد. جمعیتی در بندر گرد هم آمده بودند و آن‌ها را تشویق می‌کردند و به آن‌ها خوش آمد می‌گفتند. در میان این جمعیت، خانواده من هم حضور داشت. بعضی از این پناهجویان از همان زمان به دوستان خانوادگی ما تبدیل شدند و این طور بود که من اولین بار داستان کشتی نجات وینی پگ ۳ را شنیدم. اما این داستان در دوران کودکی ام در ذهن من ثبت نشد. سال‌ها بعد، در ونزوئلا به یکی از مسافران وینی پگ برخوردم، مردی به نام ویکتور پی ۴. ما با یکدیگر آشنا شدیم و با اینکه او از من بسیار بزرگ‌تر بود، به دوستان خوبی تبدیل شدیم. او آنجا این داستان را برای من تعریف کرد و من داستان را چهل سال در قلبم نگه داشتم و بعد آن را نوشتم.


در واقع تو تصمیم گرفتی که به واقعیت در قالب داستان حیات ببخشی؟

بله، چون من با داستان بهتر کار می‌کنم. [با داستان]می‌توانم آزادانه‌تر حرکت کنم. من ناداستان هم نوشته ام. در اصل، من در مقام یک روزنامه نگار، نویسندگی را با ناداستان و روایت نویسی آغاز کردم، اما روزنامه نگار خیلی بدی بودم. از این مطمئنم. آن قدر‌ها نتوانستم داستان را وارد روزنامه نگاری ام کنم. اما در داستان، با حرکت دادن آزادانه شخصیت هایم، می‌توانم از زمان و مکان رویداد‌هایی مانند جنگ داخلی یا مهاجرت و پناهجو بودن بگویم، همه چیز‌هایی که به خوبی آن‌ها را می‌شناسم، نه تنها به این دلیل که تجربه شان کرده ام، بلکه، چون بنیادی تأسیس کرده ام که با پناهجویان همکاری می‌کند؛ بنابراین داستان‌های بسیاری دارم.


فکر می‌کنم در چنین مواردی، وقایع تاریخی نوعی چهارچوب در اختیارت قرار می‌دهند که از آن‌ها استفاده کنی و داستان را با آن‌ها پیش ببری. آیا چنین چهارچوبی برایت مفرح است یا محدودت می‌کند؟

محدودکننده است، چون باید تا حد ممکن به واقعیت پایبند بمانم، اما من اغلب داستان هایم را با صدای کسانی می‌گویم که قهرمان نیستند، نه آن‌هایی که در کتاب‌های تاریخ بهشان برمی خوریم. منظورم زنان و کودکان و درواقع بازندگان است، کسانی که بازنده جنگ هستند، نه برندگان جنگ. این مسئله در پرداختن به عواطف و احساسات و هم چنین پرداختن به سوی دیگر وقایع تاریخی، به من آزادی بسیاری می‌دهد. پژوهش نیز آن قدر محتوا در اختیار من قرار می‌دهد که هیچ گاه تصورش را هم نمی‌کردم. گاهی همین چهارچوبی که تو از آن صحبت می‌کنی، نیمی از کتاب مرا تشکیل می‌دهد و من مجبور نیستم آن را از خودم دربیاورم.


کمی درباره شخصیتی‌هایی بگو که آن‌ها را بر اساس افرادی خلق کرده‌ای که در واقعیت ملاقات کرده ای، کسانی که داستانت را با آن‌ها در اسپانیا و در پایان جنگ داخلی آغاز می‌کنی و بعد آن‌ها به پناهجویانی تبدیل می‌شوند و به شیلی می‌آیند و شهروند دنیای جدیدی می‌شوند.

آن‌ها از جنگ فرار می‌کنند، اما به پایان دنیا قدم می‌گذارند. به معنای واقعی کلمه، پایان دنیا. بسیاری از آن‌ها حتی اسم شیلی را هم تا پیش از آن نشنیده بودند و محل آن را روی نقشه نمی‌دانستند. در سفری که ماه‌ها به طول می‌انجامد، به آن‌ها گفته می‌شود شیلی چگونه است و چه انتظاری از آن داشته باشند و تصویری که به آن‌ها ارائه می‌دهند به هیچ وجه خوشایند نبوده است: اینکه باید در آنجا به سختی کار کنند، اینکه شیلی کشوری با زمین لرزه‌های وحشتناک است، اینکه شیلی کشوری فقیر و بسیار دورافتاده است. بنابراین، آن‌ها وقتی به آنجا رسیدند، می‌دانستند که قرار است در شیلی بمانند. بعضی از آن‌ها حتی آرزو می‌کردند روزی برگردند. با همه این ها، حدود سی سال در شیلی ماندند و برای خود زندگی ساختند. بعضی از آن‌ها مجبور شدند که به تبعیدی دوباره تن بدهند، زیرا در سال ۱۹۷۳، کودتایی نظامی در شیلی به پا شد، شبیه به آنچه در سال ۱۹۳۶ در اسپانیا اتفاق افتاده بود.
 
دولت چپ گرایی بر مبنای دموکراسی انتخاب شده بود، اما نظامیان علیه آن کودتا کردند و در عرض بیست وچهار ساعت، کشور را به تسلط خود درآوردند. این شد که بعضی از این پناهندگان به تبعیدی دیگر وادار شدند و این گونه بود که من ویکتور پی را در ونزوئلا ملاقات کردم، جایی که من هم در آن، در تبعید به سر می‌بردم. در سال ۱۹۷۵، زمانی که فرانکو درگذشت، ویکتور تصمیم گرفت به اسپانیا بازگردد. وقتی به کشور خود برگشت، متوجه شد آن کشور دیگر به او تعلق ندارد. سال‌ها بعد، به محض اینکه در شیلی دموکراسی برقرار شد، او به شیلی بازگشت و در شیلی درگذشت. او صدوسه ساله بود که درگذشت، درست شش روز پیش از آنکه بتوانم نسخه اولیه رمانم را که به او تقدیم کرده بودم، به دستش برسانم.


تو درباره درون مایه هایی، چون پناهندگی و مهاجرت صحبت کرده ای، مفاهیمی که هم زمان با نوشتن داستانت، در کشوری که در آن زندگی می‌کنیم و در سراسر جهان در حال رخ دادن بوده است. نوشتن درباره رویداد‌هایی تاریخی را که همین حالا هم در روزنامه‌ها و اخبار تلویزیون می‌توانی درباره شان بخوانی و بشنوی، چگونه توصیف می‌کنی؟

همه این‌ها با یکدیگر در ارتباط اند. چون آنچه آن زمان اتفاق افتاد با آنچه اکنون در حال رخ دادن است شباهت دارد. مردم دارند رنج می‌کشند. احساسات، عواطف، آوارگی ها، اضطراب، ترس، همه این‌ها درست همان طور هستند و هیچ چیز تغییر نکرده است. شاید تنها تفاوت این باشد که امروز تعداد پناهجویان بسیار بیش از گذشته است و، چون من داستان‌های بسیاری به واسطه بنیاد پناهجویانم شنیده ام، به خوبی می‌توانم با احساسات آن‌ها ارتباط عمیقی برقرار کنم. این نکته هنگام نوشتن به من بسیار کمک می‌کند. گاهی با مسئله‌ای روبه رو می‌شوی که به عنوان درون مایه بسیار قدرتمند است، مانند مهاجران و پناهجویان امروزی، ۷۰ میلیون آدمی که روی زمین سرگردان اند و به دنبال سرپناهی می‌گردند. این معضل وجود دارد. در آگاهی جمعی ما قرار دارد. حتی اگر آن را مسئله‌ای فردی ندانیم، باز هم مانند ابری در آسمان وجود دارد، مثل تغییرات آب وهوایی.
 
در سه رمان آخری که نوشته ام، «عاشق ژاپنی» ۵، «در دل زمستان» ۶، و «گلبرگی از دریا»، تحت تأثیر مهاجرت و انسان‌های آواره بوده ام، زیرا آن‌ها را حس می‌کنم. آن‌ها در من رسوخ کرده اند، پیوسته. من البته به درون مایه‌های مانند خشونت علیه زنان هم در کتاب هایم پرداخته ام، نه به این دلیل که نگاهی ادبی به آن داشته باشم. برای اینکه این مسئله بر من و در زندگی شخصی ام تأثیر گذاشته است؛ و این مسئله بر احساس مسئولیت تو نسبت به شخصیت هایت اثرگذار بود؟ یعنی فکر تو بر شکل گیری و رشد شخصیت هایت تأثیر گذاشته است؟ منظورم نوعی حس مسئولیت است که بخواهی داستان هایشان را صحیح و تمام وکمال بازگو کنی.
 
 

در این صورت، این طرز فکر تو باعث شده است چه احساسی درباره شخصیت هایت داشته باشی؟

فکر می‌کنم همه نویسنده‌ها پاسخ مشابهی به این سؤال بدهند. در مقام نویسنده، همه ما مسئولیت بزرگی برای «تبدیل شدن» به شخصیت هایمان برعهده داریم. ما به آن‌ها حیات می‌بخشیم، آن‌ها را احساس می‌کنیم، و با نوشتنمان برای آن‌ها زندگی می‌کنیم. در غیر این صورت، آن‌ها کاریکاتور‌هایی بیش نخواهند بود.
 
در نهایت، ژانر‌هایی خاص در ادبیات خواهند بود که فرمولی برایشان وجود دارد و مادامی که به آن فرمول پایبند باشی، همه چیز درست است. اما زمانی که به دنبال ادبیاتی جدی باشی، تلاش می‌کنی شخصیت‌ها را پیچیده، متناقض و سه بعدی از آب دربیاوری، مانند انسان‌های واقعی. برای من، راحت‌ترین کار برای شروع با یک شخصیت [در داستان]پیدا کردن یک فرد [در واقعیت]است که نقش مدل را برایم ایفا کند. در مثال رمان «گلبرگی از دریا»، من ویکتور پی را داشتم. ویکتور آلمائو در داستان همان ویکتور پی در زندگی واقعی است و من مجبور نبودم که آن شخصیت را از خودم دربیاورم. من حتی ویژگی‌های ظاهری او را همان طور که بود در داستانم توصیف کردم. اما گاهی باید دنبال شخصیت هایم بگردم و این طور نیست که مانند ویکتور، همیشه با آن‌ها برخورد کنم.
 




منبع:

* برگرفته از پادکست From Beyond the Page: The Best of the Sun Valley Writers' Conference
منتشر شده در ۸ اکتبر ۲۰۲۰،
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.