گرمخانه شهرک شهید باهنر جایی است به دور از هیاهوی شهر. انتهای قلعه خیابان، در انتهاییترین قسمت یک کوچه باریک. اسمش را بگذارید آخر دنیا!
نیکو عقیده | شهرآرانیوز؛ اینجا شبیه یک دنیای پنهان آرام است برای ساکنانی که تفاوتهایی با آدمهای بیرون از این دنیا دارند. سرپناهی کوچک برای آنها که رانده شدهاند. جایی که میتوانند خودشان باشند و با آدمهای همدرد خودشان درددل کنند. اما آنها شباهتی هم به تصورات تاریک ما ندارند، نه گرسنهاند و نه چاقو به دست. در سکوت و آرامشی عجیب اینجا دور هم جمع شدهاند و به قول خودشان روی هوا زندگی میکنند. همه زندگیشان را باختهاند، دیگر نقطه اتکایی روی این زمین ندارند و وجه اشتراک تمامشان یک چیز است! اعتیاد.
اینجا که میگویم منظورم گرمخانه شهرک شهید باهنراست. جایی به دور از هیاهوی شهر. انتهای قلعه خیابان، در انتهاییترین قسمت یک کوچه باریک. اسمش را بگذارید آخر دنیا! سرپناهی که تا پیش از این اردوگاه ترک اعتیاد بوده، با شیوع ویروس کرونا تعطیل میشود و بعد با شروع فصل سرما در آن دوباره به روی کارتنخوابهای منطقه باز میشود. البته با کاربری و عنوانی جدید! اینجا حالا تبدیل به گرمخانه شده است. گرمخانهای با ١٦٠نفر ظرفیت. سرپناهی کوچک برای افرادی که شبهای سرد سال را اینجا به صبح برسانند. صبح یک شب برفی در اولین روزهای آذرماه پا به این گرمخانه میگذارم.
رد کفشها روی برف
عقربههای ساعت هنوز به هفت نرسیده که میرسم به کوچه یادشده در انتهای قلعه خیابان. برف آرام آرام میبارد. انگار که من اولین نفری هستم که پس از بارش برف پا به این کوچه گذاشتهام. تنها صدایی که میشنوم صدای گامهایی است که میان برفها برمیدارم. به انتهای کوچه که نزدیک میشوم تازه رد کفشهای دیگری را هم میبینم که همه منتهی به آخرین در میشوند. میفهمم پیش از من هم عدهای بودهاند که برای خلاصی از سوز سرما شب هنگام به این گرمخانه پناه آوردهاند. زنگ قدیمی و رنگ و رو رفته کنار در را میفشارم و صدای زنگ را از پشت در میشنوم که در فضای خالی حیاط میپیچد.
باید تاوان پس بدهم
سیدرضا اولین نفری است که میبینم. چایی به دست بدو بدو میآید در را برایم باز میکند و به گرمی از من استقبال میکند که بروم داخل. از حیاط خالی و سالنی که مخصوص خانمهاست، عبور میکنم و به سالن آقایان میرسم. یک فضای وسیع بزرگ با سقفی بلند و تشکهایی که دورتادور آن چیده شدهاند. همه خوابیدهاند و با حضور من تک و توک بهسختی از خواب بیدار میشوند، شبیه شاخههای لرزانی که بخواهند برف سنگین شب قبل را از روی تنشان بتکانند، کش و قوسی به خودشان میدهند و آهسته و خمیده از سر جایشان بلند میشوند. تا بچهها آبی به سر و صورتشان بزنند چانه سیدرضا گرم میشود و از زندگیاش برایم میگوید. سیدرضا حالا ٥٠سال سن دارد. مرد خوشصحبت گرم و سرد چشیده مهربانی که سرپرستی این گرمخانه را برعهده دارد. روزی خودش یکی از بیسرپناهان این منطقه بوده که شبها سرپناهی به جز گرمخانهها نداشته است. حالا پنج سال از پاکیاش میگذرد. سنگ کار است و کار ساختمان انجام میدهد. میگوید: «مواد لعنتی آدم را نیست و نابود میکند خانم. من را اینطور نبینید روزی برای خودم کسی بودم! معمار درجه یکی بودم که مدرک فنی حرفهای داشتم و کلی پروژههای سنگین برمیداشتم. همنشینی با رفیق ناباب من را به این روز انداخت. تمام سرمایه و زن و زندگیام را از دست دادم و کارتن خواب شدم. از یک جایی به بعد هم خسته شدم و تصمیم گرفتم ترک کنم، اما چه ترک کردنی؟ هربار لغزش میکردم! دست آخر با خودم گفتم رضا یا زنگی زنگی باش یا رومی رومی! یا آنقدر بکش که بیفتی سینه قبرستان و بمیری یا جوری ترک کن که یک زندگی جدید برای خودت بسازی. حالا پنج سال است که ترک کردهام و سرپرست این گرمخانهام. شبها همین جا میخوابم و صبحها هم میروم سر کار. به خانوادهام هم سر میزنم، اما هنوز مانده تا تمام و کمال قبولم کنند. حق هم دارند. باید حالا حالاها تاوان پس بدهم.»
حامد پلنگ
سیدرضا در حال صحبت است که جوانی با چهرهای سرد چایی به دست از مقابلمان عبور میکند. سیدرضا میگوید چطوری پلنگ؟ جوان میایستد. سیدرضا میگوید: «نگاه به هیکل آب رفتهاش نکنید. حامد هم فرز و تیز است و هم قوی. اما اعصاب درستی هم ندارد. سریع میپرد به آدم و پاچه همه را میگیرد برای همین اسمش را گذاشتهایم حامد پلنگ.» لبخند میزنم، اما تغییری در چهره حامد ایجاد نمیشود و واکنشی ندارد. از سن و سالش میپرسم کوتاه پاسخ میدهد که نمیداند! سیدرضا تعریف میکند که حامد در خانوادهای معتاد به دنیا میآید و از همان کودکی مصرفکننده میشود. حالا هم چیزی به جز مواد نمیشناسد. تمام زندگی اش این است که ضایعات جمع کند و خرج مواد کند. هنگام گفتگو حامد راهش را میکشد و میرود. چاییاش را نصفهنیمه میخورد با همان چهرهای که انگار هیچ حسی به آن افزوده نمیشود. شبیه کسی است که مدتهاست دیگر داستانی برای تعریف کردن ندارد. کاپشن کهنه اش را تن میکند و میرود که لابد مثل همیشه ضایعات جمع کند.
خانواده جدید
اینجا هر کسی اسمی برای خودش دارد. جعفر سیبیل، حسین زاغ و... انگار این آدمها اعضای خانوادهای جدید هستند که با نام و هویت دیگری اینجا کنار یکدیگر زندگی میکنند. البته هستند افرادی که قدیمیتر باشند. سیدرضا به گوشه اتاق اشاره میکند. به آقای صابری که هنوز از خواب بیدار نشده است. میگوید: «اسم آقای صابری را گذاشتهایم خدای اردوگاهها! از ١٤سالگی معتاد بوده و همیشه از این اردوگاه به آن اردوگاه میرفته. حالا کسی اینجا نیست که او را نشناسد. بارها ترک میکند و بارها لغزش میکند و برمیگردد... البته حق هم دارد. آدمی را که اعتیاد توی صورتش پیدا باشد جامعه نمیپذیرد. آدمی که ترک میکند اول از همه یک شغل ساده میخواهد، اما پذیرش ندارد و کسی به او کاری نمیدهد. این میشود که دوباره مجبور به جمع کردن ضایعات میشود، دوباره برمیگردد بین معتادها و احتمال لغزشش بیشتر میشود. این پایان غمانگیزِ داستان تمام آدمهای این گرمخانه است.»
پایان غمانگیز
حالا همگی از خواب بیدار شده اند. کنار بخاری دور هم جمع شدهاند و چای مینوشند و از خاطراتشان میگویند، از هدفهایشان. وجه اشتراک تمام این هدفها و آرزوها امید به آینده است. ترک کردن اعتیاد و برگشتن به جامعه و از نو شروع کردن و زندگی ساختن. بساط صبحانه که آماده میشود من هم خداحافظی میکنم و میزنم بیرون. برف هنوز نرم نرم میبارد و من به آدمهایی فکر میکنم که غم زندگی را همراه با بار ضایعات هر روز به دوش میکشند؛ و اینجا شاید توقفگاهی باشد که بتوانند مدتی کوتاه بارشان را بر زمین بگذارند، تا شبی را به دور از سوز سرما به صبح برسانند. هرچند غم همان غم باشد. هرچند که آخر این داستان برای آنها غمانگیز باشد.