بابای من برای من مترادف با طبیعت بود. کسی بود که احساس می کردم منطقش و رفتارش و سمت وسویش با منطق و رفتار و سمتی که جهان، جهان به معنای کهنش، قبل از ظهور اختراع داشته است، می خواند. از روی رفتارهای ریز بابا می فهمیدم که چقدر مانده است تا زمین گرم شود، آن قدر که بشود بچه ای را بدون چارقد وچاقچور آورد توی خیابان، از روی پتویی که دیگر روی زانوهایش نمی کشید، از روی چوبی که زیر درخت خرمالوی توی حیاط می زد و از روی گلدان های شمعدانی که دنبال خودش از توی حیاط خلوت، خرکش می کرد تا روی تراس خاکشان را سر فرصت عوض کند و قلمه بزندشان و پنج تا شمعدانی را که پارسال سه تا بودند، به ده تا تبدیل کند و گله گذاری های مامان را که «من پس فردا که دوباره زمستان شد، این همه شمعدانی را بگذارم روی سرم؟» به سکوت برگزار کند.
وقتی وسط تلفنی که بهشان می زدم تا حالشان را بپرسم، این جمله مامان را می شنیدم، می فهمیدم که دارد بهار می شود. می فهمیدم زمین آن قدر گرم شده است که شمعدانی را بشود آورد توی تراس و چندبرابرش کرد و آن قدر گرم شده است که بابا که 89سالش بود، حوصله داشته باشد با مادرم که اعصاب خیلی از کارهای او را نداشت اما به قول خودش مثل شیر مواظبش بود، یکی به دو کند.
این ها نمی دانم چه ربطی به الان که دهه90 دارد تمام می شود، دارد؟ می دانم که دهه90 را دوست نداشتم و ندارم؛ چون برای من با رفتن بابا از این جهان شروع شد و می دانم که تصویر صورت بابا را دم اتاق عمل درحالی که دو پرستار دو سر ملحفه سفیدی را که او تویش مچاله شده بود، گرفته بودند که بگذارند روی برانکارد مخصوص اتاق عمل، تا دم مرگ یادم نمی رود.
اول زمستان آن سال، بابا توی خانه زمین خورد و لگنش شکست. من وقتی خبردار شدم که داشتند او را می بردند برای عمل و او -احتمالا در یکی از همان بگو مگوهای پایان ناپذیرش با مامان- اراده کرده بود که هرطور شده بچه هایش را قبل از رفتن زیر چاقوی جراحی ببیند و من -که طبق معمول تا خرخره گیر این کار لعنتی بودم- یادم نیست که چطور خودم را رساندم به بیمارستان میلاد. یادم نیست به نگهبان دم در ورودی چی و به چه نحوی گفتم که ناگهان ساکت شد و فقط در را برایم باز کرد و چطور تمام پنج طبقه را از پله ها دیوانه وار بالا رفتم و رسیدم. دقیقا وقتی رسیدم که آن دو پرستار دو سر ملحفه سفید را گرفته بودند تا بابا را که چشم هایش -که عجیب ترین و عمیق ترین نگاه دنیا را دارند- مستقیم و واقعا به در دوخته شده بود، بگذارند روی برانکارد اتاق عمل.
یادم هست که نگاه بابا با آن آرامش خدشه ناپذیر و حسادت برانگیز، روی صورت من ثابت شد و یک آخ کوتاه از لب هایش آمد بیرون که نمی دانم از درد لگن شکسته بود یا دیدن من. ولی این جمله را شنیدم که گفت: «دورت بگردم، آمدی!» و من همه نیرویی که او و مامان از جهان هستی و خودشان، تلف کرده و مرا با آن بزرگ کرده بودند، جمع کردم توی مغزم تا اشک هایم را سر جایشان بنشانم، لبخند بزنم و بگویم: «آره خب» و دست بابا را که پر از رگ های برجسته آبی بود، ببوسم؛ دستی که خوب شمعدانی قلمه می زد و زمین را خوب می شناخت که کی برای قبول بذر و بهار مناسب است.