لیلا خیامی - بعضی وقتها که چیزی به دست میآوریم، برایش کلی نقشه میکشیم، کلی خیالبافی میکنیم و کلی ته دلمان ذوق میکنیم و فقط و فقط میخواهیم آن چیزی که پیدا کردهایم مال خودمان باشد. مورچه قرمزه و مگسوزوزی و زنبور طلایی هم همینطور فکر میکردند.
مهمانها رفتند و سینی و استکانها از توی حیاط جمع شد اما یک حبه قند روی حصیر کنار حیاط باقی ماند، یک حبه قند که اتفاقی از توی قندان بیرون افتاده بود.
مورچه قرمزه که اتفاقا از همان دور و بر رد میشد، تا چشمش به حبهی بزرگ قند افتاد آب دهانش راه افتاد و ته دلش گفت: «جانمی! با این حبه قند چه کارها نمیشود کرد! میتوانم کلی شربت قندی برای زمستان درست کنم.
تازه میتوانم خردههایش را به بقیهی مورچهها بفروشم و به جایش چیزهای دیگر از آنها بگیرم مثل خرده نان و دانهی برنج و اینجور چیزها.»
مورچه قرمزه توی همین فکر بود که مگس وزوزی هم از راه رسید و تا قند را دید داد زد: «جانمی! چه حبهی قند بزرگی! وزوز... با این حبه قند چه کارها که نمیشود کرد! میتوانم دورش کلی بچرخم و وزوز کنم و لیسش بزنم. میتوانم دوستانم را خبر کنم و با هم جشن مگسی بگیریم.»
مگس برای خودش فکر میکرد که زنبور طلایی آمد و چرخید و با دیدن حبه قند شیرجه زد به سمتش و گفت: «یوهو! عجب حبه قندی! با این حبه قند چه کارها میشود کرد! میتوانم کلی عسل درست کنم.»
مورچه قرمزه و مگس وزوزی هم تا زنبور را در حال شیرجه زدن سمت حبه قند دیدند، دویدند و پریدند و داد زدند: «این حبه قند مال تو نیست!» زنبور طلایی تا این را شنید اخمی کرد و نیشش را بیرون آورد و گفت: «چی گفتید؟!»
مورچه قرمزه شاخکهایش را به هم کوبید و آروارههای تیزش را به زنبور نشان داد و گفت: «نکند دلت میخواهد گازت بگیرم. حبه قند مال من است!» مگس وزوزی هم وزوزکنان داد زد: «اصلا حبه قند مال من است. شما 2 تا اینجا چهکار میکنید؟ بروید پی کارتان.»
اینجوری شد که مورچه قرمزه و مگس و زنبور طلایی افتادند به جان هم و شروع کردند به دعوا و تهدید کردن همدیگر و همینطور برای هم خط و نشان کشیدند و چشم و ابرو کج کردند.
آنها حسابی مشغول دعوا بودند که خانم خانه از راه رسید و حبه قند را برداشت و توی سطل زباله انداخت و درش را بست و همینجور که میرفت گفت: «از دست این بچهها! نمیدانند حبه قند انداختن روی زمین مورچه و مگس و زنبورها را اینجا جمع میکند.»
مورچه قرمزه و مگس وزوزی و زنبور طلایی تا این حرف را شنیدند، دور و برشان را نگاه کردند و دیدند ای داد و بیداد! مورچه با دیدن جای خالی حبه قند آهی کشید و گفت: «حیف! دیگر از شربت قندی خبری نیست.»
مگس وزوزی هم وزوزی غمگین کرد و گفت: «حیف! دیگر از مهمانی مگسی خبری نیست.» زنبور طلایی هم سرش را پایین انداخت و گفت: «عسل بیعسل!»
مورچه و مگس و زنبور هریک راه خود را گرفتند و رفتند در حالی که هر سهتایشان توی دلشان میگفتند: «کاش اینقدر دعوا نمیکردیم و حبه قند را تقسیم میکردیم. حیف شد، حیف!»