صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

گفتگو با سارا گریانلو، رمان‌نویس خراسانی: من در «گاف» پر از فریاد بودم

  • کد خبر: ۷۴۲۷۱
  • ۲۳ تير ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۷
«گاف» یقه آن‌هایی را که در قالب مؤسسات خیریه در حاشیه و بالای شهر فعالیت می‌کنند، می‌گیرد و به‌چالش می‌کشد و حتی ساطوری می‌کند، اما در لایه‌های زیرینش بدون آویزان‌شدن به فقر مردم و سواری‌گرفتن از حال ناخوش آن‌ها، پر از مهربانی و امید است.

قاسم فتحی | شهرآرانیوز - «گاف» یقه آن‌هایی را که در قالب مؤسسات خیریه در حاشیه و بالای شهر فعالیت می‌کنند، می‌گیرد و به‌چالش می‌کشد و حتی ساطوری می‌کند، اما در لایه‌های زیرینش بدون آویزان‌شدن به فقر مردم و سواری‌گرفتن از حال ناخوش آن‌ها، پر از مهربانی و امید است. ارغوان شمس، خانم‌معلمی با زبان تندوتیز، اما با قلبی بزرگ و مهربان، تصمیم می‌گیرد در کنار تدریس در مدرسه اغنیا، به‌همراه گروهی به خانه‌های آن‌هایی سرک بکشد که امید و آینده‌ای ندارند. «گاف» از نظر زبانی بسیار غنی است و پر از کلمه‌ها و عبارت‌ها و حرف‌های تازه است، مملو از خرده‌روایت هایی که یک لحظه هم بدون حادثه جلو نمی‌روند.

 

در کنار این‌ها، راوی تا می‌تواند خواننده را وارد شک‌وشبهه‌های ساده و درعین‌حال درست‌ودرمان می‌کند. از کنار هیچ گزاره‌ای به‌سادگی عبور نمی‌کند و حتی می‌تواند جان خواننده‌اش را با حرف‌ها و تجزیه‌وتحلیل‌ها به‌لب برساند. «گاف» را بی‌شک باید جامعه خیران ایرانی بخوانند؛ آن‌هایی باید بخوانند که لباس‌های کهنه‌شان، کفش‌ها و دیگ و قابلمه و قاشق و چنگال‌هایشان را با منت به فقرا هدیه می‌کنند وگمان می‌کنند چه خدمت بزرگی به بشریت انجام داده‌اند! «گاف» با همه این‌ها مدافع درست و انسانی مهربانی‌کردن با آن‌هایی است که به هزار دلیل مختلف گرفتار رنج و سختی و فقر شده‌اند.


آنتونی ترولوپ، رمان‌نویس مشهور انگلیسی، می‌گوید: «نخستین رمان نویسنده معمولا از منشأ درستی می‌جوشد.» «گاف» از کجا جوشید و چطور پخته شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چقدر از این دریافت‌های جامعه شناختی راوی واقعیت دارد و چقدرش از کیسه خیالاتتان خرج شد؟

داشتم کتاب «عطر سنبل عطر کاج» فیروزه جزایری را می‌خواندم. از این قرار که خانم جزایری شرح یک مهاجرت موفق به آمریکا را توضیح داده بود، کتابی خیلی خوش خوان و جذاب بود و قلمش آدم را می‌گرفت.
من کجا بودم! در یک مهاجرت جدید! پیوسته بودم به یک گروه جهادی و به عکس خانم جزایری، در سفری بودم از نقطه‌ای به نسبت برخوردار به نقطه‌ای بدون نسبت و مطلقا محروم. بدون اینکه منظور خاصی داشته باشم، صرفا برای اینکه یادم بماند یا حتی مکتوب فکر کرده باشم، در ساعت‌های خالی دیده‌ها و شنیده هام را یادداشت می‌کردم و تنها نقطه‌ای که عطف محسوب می‌شد، این بود که طنز فیروزه جزایری نشست به دل یادداشت برداری ام. یک کتابم را نوشته و گذاشته بودمش در قفسه تا کتاب اولم نباشد.

 

روی یک کتاب دیگر کار می‌کردم و یادداشت برداری‌ها از حاشیه شهر و گروه جهادی هم صرفا جنبه تفریحی داشت تا اینکه دیدم حجمش خیلی بیشتر از کتابی شده است که دارم رویش کار می‌کنم و از قضا فقر و مواجهه با آن به قدری پیچیده و نیازمند توجه است که می‌تواند حاشیه کارم نباشد و بیاید به متن. گاف ناگهان خودش موضوع اصلی شد و یواش یواش شاکله پیدا کرد و نخ تسبیح از بینش رد شد و مسئله هم به قدری برایم حیاتی و مهم شد که تصمیم گرفتم کتابش کنم.
موضوع به خودی خودش پر از تحلیل است؛ از تحلیل‌های خاله زنکی و شکم سیر آدم‌هایی که فقر را در حد «خودش مقصره» می‌دانند تا تحلیل‌های آماری و جامعه شناختی و ساختار مدنی و اجرانشدن قوانین عدالت اجتماعی و...


فقر یک غول دخانی است که هر لحظه بلد است چهره جدیدی به آدم نشان بدهد و آدم بفهمد تحلیل‌های قبلش غلط بوده است و باز ببیند که زیاد هم غلط نبوده است و دست آخر هم نتواند نتیجه گیری کلی کند. پس مجبور است با احتیاط بگوید و از وجوه مختلف بگوید و با جزئیات تصویرش کند! تنها کاری که می‌توانستم بکنم، همین بود: تصویر کردنش و اینکه دیده هایم را و تحلیل‌هایی که از هر مواجهه بر‌می‌آمد، بنویسم و اجازه بدهم شاکله فقر اندکی روشن‌تر شود. «گاف» از همچو محملی زاییده شد.


داستان از حیث زبانی بسیار غنی است. راوی وراجی هم دارد که از حرف زدن هایش خسته نمی‌شویم؛ از تجزیه وتحلیل‌ها و شک وشبهه هایش هم. ابتدا بگویید این زبان از کجا می‌آید؟ از کدام کتاب ها؟ از کدام نویسنده ها؟ از کدام تجربه زیستی؟

از بین نویسنده‌های ایرانی من تقریبا شاگرد شریعتی محسوب می‌شوم. نمی‌دانم دیگران او را چطور درک کرده اند، ولی من ادبیات اعتراضش و شلاق تیز کلامش را در مواجهه با روشن فکر، دانشمند، خودباخته، خودشیفته و هرکسی که زیر تیغش می‌آمد، روشن‌تر از بقیه وجوهش می‌دیدم و نوجوان بودم که این‌ها را می‌خواندم و کار شریعتی در تسخیر من آسان بود. او برای من بیش از آنکه پدر جمله قصار‌های بی معنی‌ای باشد که این روز‌ها از او نقل می‌کنند، استاد شلاق زدن بود. دستش مبارک است که می‌آورد به هوش! بعد جلال! به ویژه جلال «مدیر مدرسه» و «غرب زدگی» و «نفرین زمین». چه تلخ و رند بود و تازیانه اش خوشمزه‌تر از تازیانه شریعتی به نظرم می‌آمد، چون او داستان گفتن هم می‌دانست و بشر بیچاره هم که دربه در داستان است.

 

از باستانی پاریزی تا مدت‌ها تقلید می‌کردم، بعد هم احمد محمود را پیدا کردم. بین نویسنده‌های اجنبی، ولی هیچ دنبال رندی نبودم. تولستوی را دوست داشتم به دلیل سر پرصبرش و حوصله اش. تعمقش در دل وجوه مختلف شخصیت ها، من را به شگفت می‌آورد. چخوف را دوست داشتم. بوکوفسکی را به دلیل بی‌عاری، شلختگی، کله شقی اش و بعد هم هرکس را که بهتر قصه گفت! از خیلی‌ها خوانده ام و از خیلی بیشتر‌ها هم نخوانده ام و رگم برای کمتر کسی به جز این‌ها که گفتم باد می‌کند.


ارغوان به جامعه کوچک و فقیری رفته است که به طبع امید و آتیه‌ای در آن نیست، اما زبان راوی به ناله نگاری و عریضه نویسی نمی‌چرخد. شکایتی از کسی هم ندارد. برعکس تا می‌تواند جریان سخت زندگی و زیبایی‌های کوچکش را هم شرح می‌دهد. از طرفی حلاجی هایش از تفاخر نیست، حتی از احساس گناه هم نیست. تفکر انگیزشی و نگاه عبرت جویانه و آسیب شناسانه هم ندارد. او فقط می‌خواهد به عنوان یک انسان کمک کند. سؤالم اینجاست که آیا قبل از شروع، مسیر پرتنش ارغوان مشخص بود؟ دغدغه هایش چطور؟ حتی اگر همه این مسیر عین واقعیت هم باشد، ایجاد توازن و کشش آن هم در ۲۰۰صفحه نباید کار راحتی باشد.

ارغوان جسور است. این مهم‌ترین ویژگی اوست. او بلد بود خودش مستقل کاری را انجام دهد و بند این نباشد که کی چه گفت. بلد است قضاوت‌هایی بکند و نگران نباشد که کی چه فکر می‌کند. بلد است گاهی آدم باشد، گاهی فرشته و گاهی شیطان و بلد است زن باشد بدون اینکه زن بودنش ویژگی محسوب شود و نیز بلد است چهارچوب بشکند. این‌ها را از ارغوان می‌دانستم، ولی دقیق نمی‌دانستم می‌خواهد چه کاری بکند. شاید مهم‌ترین فعالیتی که ارغوان در داستان انجام می‌دهد، این باشد که بی محابا و بدون ترس و بی وقفه فکر می‌کند.


این مؤلفه کمک می‌کرد با او فکر کنم که حالا می‌خواهد تنش را به چه آبی بزند و حتی می‌توانست خیلی جسورتر باشد و یقه بدرد، ولی من جلویش را گرفتم، چون خوبیت ندارد! معلمی گفته اند بالأخره، والا! (می‌خندد)


نقطه قوت «گاف» نگاهش به آدم‌های حاشیه نشین و پرت افتاده است؛ اینکه با همه سیاهی اش، چرک و زشت نیست و سوار نکبت فضایی که داوطلبانه در آن حضور پیدا کرده است، نمی‌شود. حتی باوجوداینکه آن قشر، به قول راوی در نمایش بدبختی هایشان باهم درحال رقابت اند، لحن و ادبیات ارغوان انسانی است. هم در رفتار و هم وقتی با خودش شروع می‌کند به تجزیه و تحلیل. حتی به یکی از آن‌ها افتخار می‌کند که احساس بی نیازی کرده است و کمک‌ها را رد می‌کند. ولی او این نگاه را با دانش آموزانش ندارد. آن «نخاله هایی» که مرفه اند و لابد بی درد و بی فکر که همه هم وغمشان دست انداختن معلمشان است؛ معلمی که البته نمی‌دانیم چه درسی را تدریس می‌کند. بین ۳ لوکیشن اصلی یعنی خانه، مدرسه و ناظرآباد، چرا معلم بیشتر در مدرسه عصبانی و بی حوصله است؟ انگار امیدی ندارد به این‌ها و خودش هم به اندازه تلاشی که برای کمک به آن محرومان حاشیه نشین می‌کند، آنجا تحرکی ندارد و بی حوصله است.

قبول دارم. ارغوان در مدرسه بی حوصله است، چون کبر و طغیان می‌بیند و این هردو سخت‌ترین مؤلفه‌های مقاومت در برابر اصلاح اند. طرحی دارم از رشد تمدن که شاید از رشد مدینه در صدر اسلام وام گرفته شده باشد؛ اینکه همیشه مستضعفان بلدند دور مرکز فرمایش رشد جمع شوند، آستین بالا بزنند و راه بیفتند، چون چیزی برای ازدست دادن ندارند و اوضاع از اینکه دارند، بدتر نمی‌شود. از زاویه‌ای اگر نگاه کنیم این‌ها امیدوارترین دسته اند در مواجهه با کسی که شیپور اصلاح دستش گرفته است و در مقابل «مترفان» خون جگرکننده ترین، کندوکاهل‌ترین و سنگ اندازترین و گداترین اند؛ مرا به خیر تو امید نیست شرمرسان‌ترین گروه! از این‌ها بدتر فرزندان مترفان! این‌ها هم چیزی برای ازدست دادن ندارند، ولی وجهش فرق می‌کند. تهی از معنا، تهی از شناخت، تهی از تلاش و تهی از رگ است! از این حیث هیچ چیزی برای ازدست دادن نداشتند. از این باب ارغوان اینجا بدبین است.

«گاف» مملو از گذاره‌های شکاکانه است و این از شخصیت پرتحرک راوی می‌آید؛ زنی که دائم دارد با خودش مسئله‌ای را طرح، تحلیل و درنهایت اجرا می‌کند. همه چیز حتی کمک کردن هم برایش شبهه ناک است به ویژه آنجایی که در مسجد ناظرآباد دارد درباره «میلاد» حرف می‌زند. میلاد برای نماز آمده است، اما ارغوان حتی به این نماز هم شک دارد. شک می‌کند که آیا بعد از مدت‌ها و به دلیل حضور یک تیم کمکی، مسجد محل نماز جماعت به خودش دیده است و نمی‌داند به دلیل کمک خیران و حضور هم تیمی‌های ارغوان به محله است یا نه؟ نمی‌داند، چون سقف خانه میلاد به تعمیر احتیاج دارد، آمده کنارشان نماز خوانده است یا نه؟ از طرفی در طول قصه از بعضی آیات قرآن هم مستقیم استفاده کرده اید. آیا قبل و هنگام نوشتن به این فکر کردید که در همین حد هم تقابل دین و فقر را نمایش بدهید؟

من در نوشتن «گاف» پر از فریاد بودم. فریاد‌های مکتبی احتمالا. ماجرا این جور به نظرم می‌آمد که در بدنه اجتماع یک عضو با ساطور قطع شده و خون ریزی می‌کند، آن قدر که بدنه بمیرد و کنارش مثلا جراحتی به قدر بریدگی تیغ سلمانی روی گونه راست یا پس گردن یا کنج ابرو به وجود آمده باشد. مواجهه فعلی با این بدنه رنجور در معرض مرگ را چسب زخم به دست می‌دیدم به هدف رفع خراش، درحالی که دست کم باید به سبک درمان صحرایی یک سیخ داغ می‌بود و سوزن و نخ برای عضو مقطوع! این همه سر گرسنه بی پناه و ما چسب زخم به دست! من حیرت می‌کردم. در هر مواجهه حیرت می‌کردم و فکر می‌کردم این ول شدگی به قصد مرگ چطور ممکن است! قصد نداشتم «گاف» را برای چاپ آماده کنم. فقط دوست داشتم محملی برای فریادزدن داشته باشم و بهتم از این بی خیالی را یک جایی به خیال بیاورم! واکنش‌ها در این بدنه روبه اضمحلال مهم نبود، مجوز مهم نبود و «گاف» یک درمان در بیمارستان صحرایی بود، با سیخ داغ و سوزن نخ خیاطی!

یکی از بهترین لحظات قصه اتفاقاتی بود که دور حجم لباس‌های کهنه و دست دوم رخ می‌داد. این کدگذاری‌ها بهترین شیوه شخصیت پردازی ارغوان بود.

این منشی کلی است که در برخی‌ها وجود دارد. بعضی‌هایی که تصور می‌کنند خیرند، تصور می‌کنند که دارند کار خیر انجام می‌دهند و فعالیت هایشان خیلی مهم است و با این نگاه جلو می‌روند که من دارم به تو لطف می‌کنم، زیر دست ما هستید و این کار‌هایی که ما داریم در حقت انجام می‌دهیم، از سرت هم زیادی است. این پیش فرض درباره مسئله کمک به دیگران وجود دارد که به امثال ما هم چسبیده است. درباره همین موضوع حدیثی خواندم که آداب کمک به فقرا باید به شکلی انجام شود. مضمونش این بود که شیوه کمک ما باید طوری باشد که از طبقه فرضا صفری که او در آن قرار دارد و تو که مثلا در طبقه ۲۰ قرار داری، کاری بکنی که او هم بیاید به طبقه تو. یا مثلا تو از خودت ده طبقه کم کنی و به او اضافه کنی تا با تو همسان شود. یعنی درواقع رویارویی با فقر باید طوری باشد که او را بکشانی و بیاوری به سمت خودت، ولی این موضوع اصلا اتفاق نمی‌افتد. در هیچ کدام از کمک‌های ما نیت این نیست، دست کم باورش نمی‌کردیم. اینکه کسی را از سطحی جدا کنیم و بیاوریم به سطح خودمان. درواقع، پس زمینه هیچ کدام از ما به این درجه نمی‌رسید.

یک جای دیگر -گمانم در اواسط داستان- مادر، ارغوان و علی به مرکز نگهداری از دختران بی سرپرست می‌روند. راستش ورودشان خیلی تلویزیونی و دم دستی بود. یک کیک و یک خانم سن بالا و کمی حرف‌های قشنگ و بعد بدون هیچ نامه‌ای اجازه می‌گیرند که بروند داخل. جدا از این‌ها این تکه با کلیت قصه هم خوانی ندارد؛ چیزی جداگانه بود. بودونبودش هم خیلی خللی در روند قصه ایجاد نمی‌کرد.

بچه‌ها و آینده شان رنج آورترین صورت این مواجهه بودند. بچه‌ها من را له می‌کردند. در همه سرکشی‌هایی که داشتم، بدون استثنا به پدر و مادری که بچه می‌آوردند، فحش می‌دادم؛ بچه‌هایی که فروخته می‌شدند، بچه‌هایی که معتاد می‌شدند، بچه‌هایی که به عنوان کالای جنسی معامله می‌شدند، بچه‌هایی که هیچ کدام نبودند و در بهترین وجه ممکن بچه‌هایی بودند که غصه می‌خوردند. از نگاه من گور بابای پدرومادرهایشان بود. من بچه‌ها را بیشتر از هر مسئله دیگری مهم می‌دیدم و فانتزی‌ترین تخیلم این بود که یکی را بیرون بکشم که اگر یک نفر را نجات بدهی، مثل این است که همه را نجات داده ای. از اول داستان تا آخر داستان، بچه مهم است. این بخش که به نظرتان جدا از ماجرا آمد، انتحاری‌ترین کاری بود که ارغوان بلد بود انجام دهد. پاگذاشتن در آستانه این تصمیم که از مرکزی‌ترین کانون به بچه آوردن سلام کند؛ مثل بچه‌ای که از سوارشدن روی سرسره بترسد و نشستن در آستانه سرسره را امتحان کند، شاید خوب پرداخته نشده است، ولی برای ارغوان حکم در معرض سرخوردن در ماجرا داشته است و خودم دوستش داشتم.


همچنان فکر می‌کنم پایان بندی «گاف» به تولد احتیاجی نداشت. هرچند که راوی با آن زبان گرم و صمیمی و همه فن حریفش همه تلاشش را کرده است تا در دام سانتی مانتالیسم نمادگرایانه و زورکی و تحمیلی به سمت پایان خوش و نمایش امید و روزنه‌های امیدوارانه نرود. این همان پایانی بود که از ابتدا نوشته بودید یا تغییر کرد؟

پایان «گاف» این نبود. تولد ابوالفضل جزو اولین یادداشت‌هایی بود که نوشتم و ماجرا هم هیچ قرار نبود روی تولد تمام شود، ولی شد. چون تولد ابوالفضل تقاطع محسوب می‌شد. ناگهان محفلی شکل گرفت که همه جمع بودند و از اتفاق، روشن و بی کینه. خانم جمالی، مادر ابوالفضل، خیلی قابلیت داشت. او فقر شریف را تجربه می‌کرد و خوشم آمد که تقاطع پایانی کتاب روی فقر شریف همراه با ملاحظه بسته شود و دوست داشتم لوکیشن یک خانه تک افتاده کوچک روبه ویرانی وسط یک مرکز بزرگ تجاری باشد که نیازمندی را در دل خودش پناه داده و دست روزگار اغنیا را هم آنجا جمع کرده است برای تذکر و تنزیه! شاید هم به این دلیل بود که از نفس افتاده بودم و دلم می‌خواست در تولدی که خیلی هم فضایش باز نیست، پا روی پا بیندازم و استراحت کنم.

 

 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.