سمیرا شاهیان | شهرآرانیوز - نخستین روز از فروردین در آغاز سده ۱۳۰۰ دختری در خانواده آریان معتبر، دیده به جهان باز میکند که سالها بعد همچون نامش، قمری کم نظیر در عرصه علم میشود. قوچان زادگاه او میشود. شهرستانی به دور از داشتههای فعلی که وقتی قمر آریان به سن مدرسه رفتن میرسد هنوز آموزشگاه دخترانه نداشته است. آریان پدر که از مردان معتبر شهر و زمانه اش بوده مدرسهای دخترانه تأسیس و مدیریت آن را به یکی از زنان باسواد واگذار میکند. قمر بعد از پایان شش کلاس ابتدایی، در خانه میماند و سه سال تحصیلی را با معلم سرخانه، یک ساله آموزش میبیند.
شرکت در آزمون کلاس نهم بهانه سفر قمر و خواهرش میشود و خواهران آریان به اتفاق به مشهد میآیند. قمر دو سال در دانشسرای مقدماتی دختران مشهد میماند و هم زمان با تدریس به تحصیل در کلاس ششم ادبی در همین دانشسرا مشغول میشود، اما امتحانات کلاس ششم ادبی و علمی که در تهران برگزار میشد، او را راهی تهران میکند. قمر درباره مهاجرت به تهران در مصاحبهای گفته بود: سال ۱۳۲۴ برای اولین و آخرین بار قرار شد که کلاس ششمیها در تهران امتحان بدهند و به همین دلیل من هم مجبور شدم که بیایم به تهران.
بعد از امتحان با یک نامه از پدرم اجازه خواستم در تهران بمانم، که قبول کرد و من هم به برادرانم پیوستم که یکی پزشکی میخواند و یکی فیزیک. رشتهای که من انتخاب کردم، اما، ادبیات بود.
آریان در سال ۱۳۲۷ از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران لیسانس زبان و ادبیات فارسی میگیرد و دل به جاده دل انگیز علم و زندگی میسپارد.
پیوند زمینی در آسمان ادبی
قمر آریان در سالهای حضورش در دانشکده با یکی از نوابغ ادبی آشنا میشود که بعدها «پله پله تا ملاقات خدا» را مینگارد و بیش از پنجاه اثر مکتوب از خود به جای میگذارد: من در دانشکده ادبیات فارسی با دکتر
زرین کوب آشنا شدم. ایشان سال پیش از آن هم به دانشگاه آمده بود، اما دوباره برگشته بود. چون آن زمان قوای متحدین در ایران بودند و شهر خیلی شلوغ بود. ما هر دو آن سال اسم نوشته بودیم. او شاگرد فوق العادهای بود. من هم شاگرد نسبتا خوبی بودم. من در درس هایم از او کمک میگرفتم. در بیشتر دروس ما با هم همکلاس بودیم حتی در دوره دکتری.
سال ۱۳۳۲ آریان شاگرد دوم و زرین کوب شاگرد اول دوره دکتری با هم ازدواج میکنند و تحصیلات خود در مقطع دکترا را ادامه میدهند. دکتر آریان چند سال بعد از مرگ استاد در مصاحبهای میگوید: آشنایی ما در فضای دانشکده نزدیک به ۹سال طول کشید تا آنکه سرانجام عبدالحسین زرین کوب سی ساله از من خواستگاری کرد.
احمد رسا، پزشک قدیمی که بیش از ۶۰ سال با خانوادههای زرین کوب و آریان ارتباط داشته، درباره نخستین دیدار خصوصی زرین کوب با آریان که چندی بعد به پیوند ازدواج این دو منتهی شد، میگوید: در دهه ۳۰ خورشیدی قمر خانم به همراه خواهرش شمسی خانم تازه آمده بودند حشمت آباد و خانهای اجاره کرده بودند. یک روز به منزل خانم آریان رفته بودم تا او را معاینه کنم، اما ناگهان طبیب واقعی از راه رسید! در خانه شان به صدا درآمد. من رفتم در را باز کردم و دیدم جوانکی سیه چرده پشت در ایستاده است و میگوید که میخواهد خانم آریان را ببیند. از او پرسیدم شما؟ گفت من عبدالحسین زرین کوب هستم.
به قمر خانم خبر دادم جوانکی آمده میگوید نامش زرین کوب است و میخواهد شما را ببیند....
رسا تعریف میکند این موضوع در زمان تعطیلی دانشگاه بود و دیدارشان چند ساعتی طول کشید و ما هم فکر میکردیم درباره مسائل مربوط به زبان فارسی با همدیگر صحبت میکنند. بعد از آن دیدار خانم آریان به مشهد رفت و دو، سه روز آنجا ماند و حالش خوب شد. گویا دکتر زرین کوب هم به مشهد رفته بود و همان جا، این دو باهم عقد کردند.
قمر همسفر خوبی برای همسرش میشود؛ هم در زندگی و هم در سفرهایش. او درباره سفر به مشهد و واکنش پدرش به خواستگاری زرین کوب میگوید: زمانی دیدم که خیلی به او احتیاج دارم، برای اینکه هزار مسئله بود که من میخواستم بدانم و تنها او میدانست. وقتی از من خواستگاری کرد، قبول کردم و همراه با هم به مشهد پیش پدرومادرم رفتیم. وقتی به پدرم گفتم آقای عبدالحسین زرین کوب که اهل علم و مطالعه است از من چنین خواهشی کرده، پدرم گفت: من مقالات ایشان را خوانده ام. ایشان باید پیرمرد باشد. گفتم: ایشان فقط ۳۰سالشان است. پدرم گفت: نویسنده این مقالهها پختهتر از آن است که ایشان نشان میدهند. همه این را میگفتند.
«عبدی» را فقط از من میشنید
قمر مثل همسر فقیدش خاطرات روزانه اش را زیر قلم میبرد. او «روایت یک شاهد عینی» را بعدها منتشر میکند: اوّل بار که در خانه مان خواستم او را با یک نام خودمانی خطاب کنم، «عبدی» به زبانم آمد و او بی هیچ تردید و تأمل به آن جواب داد. پدرم که فکر میکرد ممکن است دوستان و نزدیکانش آن را طنز و مزاح تفسیر کنند این نام را نپسندید و ترجیح داد او همان «عبدل» یا «عَدُل» که مادرش خطاب میکرد صدا بزنم، اما عبدی به هر دو، سه نام یکسان جواب میداد و رفته رفته نام او در زبان من «عبدی» نشست.
کسی از نزدیکانش هم این نام را طنز یا شوخی تفسیر نکرد، اما دوستمان، مهتدی صبحی که به خانه ما رفت و آمد بیشتری داشت یک بار از روی طنز به من گفت: عبدی یعنی چه؟ بگو ارباب!»
به گفته قمر خانم «زرین کوب»، عبدالحسین نام صمیمیای که همسرش او را با آن میخواند فقط از یک نفر میشنید؛ قمر آریان. عبدالحسین از جانب همدرسهای سابق یا دوستان همکارش «عبدالحسین خان» هم خطاب میشد، اما این نام به نظرش جالبتر نمیآمد.
طولانیشدن پایان نامه با ازدواج
دکتر قمر آریان درباره چگونگی نوشتن رساله دکتری اش که یکی از نخستین پژوهشهای فارسی درباره مسیحیت است، میگوید: ازدواج ما در دوره دکترا باعث شد که پایان نامه من هفت سال طول بکشد. آن وقتها برای پایان نامه موعد تعیین نمیکردند و این قدر قضیه را ساده نمیگرفتند. من هم حسابی روی رساله ام کار کردم. آن زمان که رساله را نوشتم، در ایران مرسوم نبود که درباره دیگر ادیان تحقیق شود. یادم میآید همان موقع دکتر زرین کوب یک سال با یونسکو کار داشت و ما به پاریس مراجعه کردیم. منزل ما آن زمان نزدیک دفتر یونسکو بود و در آنجا کتابخانهای کامل وجود داشت. من در آنجا منابع بسیاری را راجع به مسیحیت پیدا و رساله ام را کامل کردم.
حضور در محاکمه انسانیت
از بخشهای مهم زندگی قمر آریان که اوایل شروع زندگی مشترک، برایش به یادماندنی و یگانه میشود حضور در جلسه محاکمه دکتر محمد مصدق است. این فرصت باعث میشود تصویر رهبر ملی شدن صنعت نفت تا همیشه در ذهن او جاودانه شود. آریان در گفت وگویی در سالهای آخر حیاتش این دادگاه را عرصه «محاکمه انسانیت در برابر رذالت و خیانت» میداند و از ایستادگی مصدق در برابر دادگاه و افشای صریح خیانتهایی که حکومت وقت به کار سرپوش بر آنها مشغول بوده، سخن میگوید.
دیدار قمر با «نیما»
قمر آریان که از جوانی به شعر و شاعری نیز علاقه نشان میداد و آثاری در این عرصه از خود بر جای گذاشته است، در ۲۲ سالگی نیمایوشیج را ملاقات میکند. دیداری که خاطره اش را اینچنین روایت میکند: «عاشق شعر بودم و البته خودم هم در جوانی شعر میگفتم. خیلی کارها و اشعار نیما را دوست داشتم و هر بار که «سیمرغ» او را میخواندم یا «افسانه» را، خیلی لذت میبردم.
به خصوص اینکه او برای اولین بار شعر را از قید و بند قافیه آزاد کرده بود؛ بنابراین دلم میخواست این مرد را ببینم. در یک مراسمی متوجه شدم که نیما حضور دارد. فورا جلو آمدم و فریاد زدم آقا شما نیما هستید؟ نیما گفت: بله خانم، مگر من داخل آدمها نیستم که این طور مرا صدا میکنید. گفتم البته که هستید. شما بهترین شاعری هستید که من میشناسم، فقط خیلی دلم میخواست شما را از نزدیک ببینم.»
دکتر آریان در طول دوران حیات خود، مقالات، اشعار و ترجمههای متعددی در مجلات چاپ تهران از جمله یغما، سخن، مهرگان، مروارید و راهنمای کتاب به چاپ میرساند و یک دوره یک ساله «راهنمای کتاب» را سردبیری میکند. او از نخستین زنان دانش آموخته دانشگاه تهران است و جزو نخستین استادان زن دانشگاه در ایران هم میشود. آریان به غیر از تحقیق و ترجمه و سرودن دوبیتی لابه لای سفر هایش، سالها در دانشگاه ملی سابق (دانشگاه شهید بهشتی اکنون) ادبیات قبل و بعد از اسلام تدریس میکند که تا بعد از انقلاب ادامه مییابد، اما به دلیل ناسازگاری با فضای آموزشی اوایل انقلاب، از کارش انصراف میدهد.
نیمقرن شریک عمر
دکتر آریان، زرینکوب ادیب و تاریخ نگار را در سفرهای هند، پاکستان، لبنان، آمریکا و چندین کشور اروپایی و عربی همراهی میکند. درباره او گفته اند: خانم آریان برای همسرش محیطی آرام و صمیمی به وجود میآورد و در سفر و حضر همراهش میشد.
قمر هم، قدر این زندگی را میداند و یک سال پیش از وفات همسرش، در مجلسی که دعوت میشود این متن را میخواند؛ «از هفتادوشش سالی که اکنون از عمرش میگذرد من چهل وپنج سالش را با او در زیر یک سقف گذرانده ام. هفت، هشت سالی هم پیش از آن در دانشکده با او هم درس بوده ام. در حقیقت بیش از نیم قرن شریک عمرش بوده ام. از همان آغاز سالهای آشنایی او را یک دانشجوی واقعی یافتم: دقیق، پرکار و در عین حال محجوب و متواضع. هنوز مثل همان سالهای آغاز عمر بیشتر آرام، مهربان و بی سروصداست. وقتی که به جوش میآید و دچار خشم میشود به زودی، آرامشش برمی گردد و در اندک زمان، خشم و خروش خود را فراموش میکند.»
ازدواج قمر و عبدالحسین با اینکه حاصلش فرزندی با نام فامیلی زرین کوب نداشت، اما مولود این هم پیمانی ابدی، انبوهی از مطالب ارزشمند علمی است. ادب و فرهنگ و تاریخ ایران مدیون این دو است و چه فرزندی شایستهتر از جهان بینی والایشان که برای ما به ارثیه گذاشته اند. میگویند استاد زرین کوب یک تشت یخ را زیر میز تحریرش میگذاشته و شبها پا را در آن فرو میبرده است تا خوابش نبرد و بتواند بیشتر به تحقیق و مطالعه بپردازد. بسیاری از دوستان قدیمی و خانوادگی استاد زرین کوب هم اذعان داشتند اگر او با هر زنی غیر از قمر آریان تشکیل زندگی میداد، هرگز موفق نمیشد که به این پایه از اجتهاد علمی برسد.
پدربزرگ آن جوان دانشکده
یک سال مانده به ۱۳۷۸ و خداحافظی دو یار دیرین، قمر خانم، عبدی را پدربزرگ آن جوان سالهای دانشکده میخواند و برایش مینویسد: «بعد از چهل وپنج سال زندگی مشترک حالا هر دو پیر شده ایم. با انواع بیماریهای کهن سالی که نشان رد پای عمر بر تن و جان ماست. عبدی دیگر آن جوان سیه چرده باریک و نزار سالهای دانشکده نیست، وزنش افزوده شده است، موهای سرش به سپیدی گراییده، دست و صورتش چروکیده و زیر چشم هایش پف کرده است. چقدر با آن دانشجوی شاد و سرزنده و سرشار از شوق زندگی که آن روزها وجود خود را زیر نقاب حجب و سکوت پنهان میکرد، تفاوت پیدا کرده است.
نگاه خسته اش از پیری که هردومان را غافل گیر کرده است، پرده برمی دارد. حالا قدش کشیدهتر به نظر میرسد و وقتی توی بارانی گشاد و سرمهای رنگش دست و پا میزند و سر به زیر و آهسته از کنار خیابان رد میشود، به نظرم میآید پدربزرگ آن جوان سالهای دانشکده را در وجودش مشاهده میکنم. اکنون موهای سرش ریخته است، اما سرش طاس نشده است فقط پیشانیش از آنچه بود بلندتر و باشکوهتر به نظر میآید.»
دکتر آریان در ۷۶ سالگی نشانههایی از همه زنان در وجودش زنده است؛ به ظاهر همسر فقیهش توجه دارد ودر نوشتهاش یادآوری میکند: «عبدی به تدریج که از سالهای جوانی دور شده به سر و وضع خود هم توجه نشان میدهد، اما یک چیزش عوض نشده است: بی نظمی و شلوغی نومیدکنندهای که در کارهایش هست. هنوز مثل بچه مدرسه ایها دائم کاغذ و قلمش را گم میکند؛ مثل شاگردان دبستانی دنبال یادداشتها و دفترهای گمشده اش میگردد و با دستپاچگی و اضطرابی که همیشه در این جست وجوها از خود نشان میدهد، حوصله خود، حوصله من، و حوصله هر کس را که در خانه ماست، سر میبرد. گاه گاه با خود فکر میکنم اگر این شلوغی و بی نظمی در کارش نبود، حاصل کارش چقدر غنیتر و سرشارتر بود.»
متولد بهار، در بهار درگذشت
آریان سال خورده در یک دهه زندگی بدون عبدالحسین نیز از او فراوان یاد میکرد، هرچند که در محافل رسمی عبدی نمیخواندش، میگوید: «بدون شک تأثیری که ایشان در افکار من داشتند، خیلی بیشتر از این بود که من در افکار ایشان داشتم. هیچ لحظهای از عمرشان تلف نمیشد. من فکر میکنم هر ساعت عمر استاد، هشت ساعت شده بود؛ با این همه سفرهایی که ما رفتیم، خب! بالأخره خوابــیـــدن دارد، زنــدگی دارد، ایشان کی به این کارها رسیدند؟
ما معمولا به غیر از مسافرتهای خارج که آنجا ناچار بودیم در میهمانیهای عمومی علمی شرکت کنیم، در ایران جایی نمیرفتیم و اکنون هم من نمیروم. ما یک روز پذیرایی داشتیم که در آن روز بیشتر دوستان اهل علم و آشنا میآمدند. همان روز را وقف آنها میکردیم. باقی اش وقف کار میشد.»
زنده یاد دکتر قمر آریان در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ پس از تحمل بیماری طولانی در تهران دارفانی را وداع گفت، اما در سالها بیماری زرین کوب، فداکارانه در کنار او زندگی کرد. سه سال بعد از درگذشت شادروان عبدالحسین زرین کوب خوانساری میگوید: روزهای آخر استاد یادآوری اش برایم ناراحت کننده است لیکن از آن همه تحمل تعجب میکنم. از اول او را در انگلستان غلط معالجه کرده بودند و بعد در آمریکا نمیتوانستند آن را جبران کنند. تبهای خیلی شدید که خودشان میگویند تب باکتری و من چنین تب ولرزهایی را ندیده بودم. ولی به قدری اینها را به ملایمت و آرامی میگذراندند که وقتی دوستانشان به دیدنشان میآمدند، اصلا احساس نمیکردند که دکتر آرام نیست.
این گونه بود زندگی قمری که نیمی از عمرش را با «عبدی» اش سپری کرد.
برای گردآوری این نوشتار از منابع زیر استفاده شده است:
متن شادروان آریان در سایت مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی (مرکز پژوهشهای ایرانی و اسلامی)؛ ۱۳۹۹
قمر آریان، ستارهای در آسمان فرهنگ پارسی؛ خبرگزاری ایمنا، ۱۳۹۶
سایت سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران؛ گزیده مصاحبه تاریخ شفاهی با دکتر قمر آریان، ۱۳۸۰