صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از شهید حبیب‌ا... غلامپورهفت‌آسیا جانشین فرمانده گردان تیپ ویژه شهدا

  • کد خبر: ۷۵۵۴۶
  • ۰۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۰۸
حبیب‌ا... غلامپورهفت‌آسیا، فرزند غلامحسین و صغری، در هفتم شهریور۱۳۴۲ در شهر مشهد به دنیا آمد. او سومین فرزند خانواده بود. پدرش خیاطی داشت و بسیار مراقب بود مال حرام وارد زندگی‌شان نشود.

زهرا بیات | شهرآرانیوز - حبیب‌ا... غلامپورهفت‌آسیا، فرزند غلامحسین و صغری، در هفتم شهریور۱۳۴۲ در شهر مشهد به دنیا آمد. او سومین فرزند خانواده بود. پدرش خیاطی داشت و بسیار مراقب بود مال حرام وارد زندگی‌شان نشود. حبیب‌ا... کودکی آرام بود. در شش‌سالگی و قبل از اینکه وارد مدرسه شود، به مکتب رفت و قرآن‌خواندن را یاد گرفت. سپس دوران ابتدایی را در مدرسه انوشیروان و دوران راهنمایی را در مدرسه مهدی رضویان در بولوار وحدت گذراند. پس از این دوران بود که در کنار برادر بزرگ‌ترش مشغول خیاطی شد و این شغل را به‌عنوان حرفه خود در پیش گرفت.


او به رعایت اصول اخلاقی مقید بود و به همه احترام می‌گذاشت، حرف بیهوده نمی‌زد و هرکاری را فقط برای رضای خدا انجام می‌داد. با شروع راهپیمایی‌های انقلابی، او هم به صف مردم پیوست. یک سال بعد و با شروع جنگ تحمیلی، با اینکه سن‌وسال چندانی نداشت، عزمش را برای رفتن جزم کرد و بعد از گذراندن یک دوره آموزشی پانزده‌روزه در مشهد، به‌مدت ۳ ماه به جبهه کردستان اعزام شد. بعد از بازگشت از نخستین اعزام، با تعهدی پنج‌ساله وارد سپاه شد و به‌عنوان یک سپاهی دوباره روانه جبهه‌های کردستان شد.


همیشه می‌گفت «دوست دارم یک بسیجی ساده باشم.» احتمال می‌داد که با قبول کردن فرماندهی، ریا کند. برای همین همواره از قبول مسئولیت دوری می‌کرد، ولی با اصرار دیگران ابتدا فرماندهی گروهان پیاده تیپ ویژه شهدا و یک‌سال بعد معاونت گردان را برعهده گرفت. همواره در تلاش بود تا امنیت دیگر نیرو‌ها را تأمین کند. برای همین دوم مرداد ۱۳۶۳، زمانی که بر فراز یکی از قله‌های منطقه سردشت همراه چندتن از هم‌رزمانش مشغول کندن سنگر بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر او پس از تشییع در گلزار شهدای بهشت‌رضا (ع) در مشهد به خاک سپرده شد.


از شهادتش آگاه بود

بعد شهادت حبیب‌ا... یک روز شخصی که در محلمان آرایشگاه دارد، به من گفت: آخرین باری که حبیب‌ا... می‌خواست به جبهه برود، وقتی برای اصلاح مو‌های سرش به مغازه من آمد، گفت: جوادجان! آخرین‌باری است که همدیگر را می‌بینیم و به جبهه رفت و پس از چندروز خبر شهادتش را برایمان آوردند.


یکی از هم‌رزم‌های حبیب‌ا... هم به من گفت: چندروز قبل از اینکه ایشان به شهادت برسد، به من گفت: این آخرین‌باری است که به جبهه می‌روم. گفتم: از کجا می‌دانی؟ گفت: به من الهام شده است که این‌مرتبه شهید خواهم شد و در همان عملیات به شهادت رسید.


غلامحسین غلامپور، پدر شهید


خواست بر شهادتش صبور باشم

شب قبل از شهادت حبیب‌ا... خواب دیدم به بیمارستان قائم (عج) رفته‌ام و تابوتی آنجا بود. درش را باز کردم. دیدم حبیب داخل آن است. سه‌مرتبه گفت: ننه‌جان. گفتم: جان ننه. انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت: وعده ما و شما در بهشت است، به شرط اینکه صبر داشته باشید. صورتش را بوسیدم و در همین لحظه از خواب بیدار شدم.


چند روز بعد زنگ در را زدند. مردی پشت در بود. سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: شما مادر حبیب‌ا... غلامپور هستید؟ گفتم: بله. دفتری را درآورد و گفت: اینجا انگشت بزنید. وقتی انگشت زدم، به کنار ماشینی که آن طرف کوچه پارک بود، رفت و ساکی را از صندوق آن درآورد. دیدم ساک حبیب‌ا... است. آن موقع یقین پیدا کردم که حبیب‌ا... شهید شده است.
صغری ظریف، مادر شهید


نماز بر هرکاری واجب است

زمانی که حبیب‌ا... نوجوان بود، یک‌بار ساعت ۲:۳۰ بامداد به خانه برگشته بود. وقتی از این موضوع آگاه شدم، با او صحبت کردم و گفتم: دیروقت به خانه نرو، مادر ناراحت می‌شود. گفت: از مسیری که می‌آمدم، شخص مریضی را دیدم که کنار جاده نشسته بود. چون دیروقت بود و ماشین نمی‌آمد، از من خواست که اگر می‌توانم او را به روستا برسانم. من هم با خودم گفتم: نیمه‌شب است، خدا را خوش نمی‌آید که این شخص را اینجا رها کنم و بروم. او را سوار موتور کردم و به روستا رساندم و برگشتم. گفتم: اگر خدای ناکرده برایت اتفاقی می‌افتاد، می‌خواستی چه‌کار کنی؟ گفت: خدا اگر بخواهد جان من را بگیرد، به این مسائل توجهی نمی‌کند. هروقت اجلم برسد، از این دنیا خواهم رفت.


یک‌بار با حبیب‌ا... به مسافرت شیراز رفتیم. یک روز در آرامگاه حافظ بودیم. موقع اذان مغرب بود که ناگهان دیدم حبیب‌ا... غیب شد. هرچه دنبالش گشتیم، نتوانستیم پیدایش کنیم. مقداری خوراکی گرفته بودیم و می‌خواستیم آن‌ها را بخوریم. مدتی صبر کردیم، نیامد. خانمم نگران شده بود و گفت: نکند حبیب‌ا... در این شهر غریب گم شده باشد. گفتم: نه. بلند شدم و دور دیگری زدم تا شاید پیدایش کنم. به نزدیک مسجد که رسیدم، دیدم از سمت مسجد می‌آید. فاصله مسجد تا آرامگاه زیاد بود. خانمم به ایشان گفت: حالا وقت رفتن به مسجد است؟ گفت: نماز اول وقت از همه کار‌ها واجب‌تر است.


امرا... غلامپور، برادر شهید


پاسدار اسلام و قرآن

شهید حبیب‌ا... در وصیت‌نامه‌اش چنین نوشته است:


خداوندا از تو می‌خواهم که مرگ مرا شهادت در راه خود قرار دهی. قسم می‌خورم که از اسلام و قرآن پاسداری کنم و جان نالایقم را فدا کنم و سوگند می‌خورم که از ولایت فقیه تا آخرین قطره خون دفاع کنم. خواهرم! حجابت را رعایت کن. زیرا من با خون و تو با حجاب، نهال انقلاب را آبیاری می‌کنیم.


منبع: پرونده بنیاد شهید، گفتگو‌های کنگره بزرگداشت هجده هزار شهید خراسان رضوی
و فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ/ زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان




ما جیره غذایی داشتیم، او جیره شهادت

از جبهه برگشته بود. گفت: بیا برویم داخل شهر دوری بزنیم. در بولوار رضائیه بودیم که موتورسواری به بولوار برخورد کرد و روی زمین افتاد. مردم اطرافش جمع شدند. گفت: بیا برویم ببینیم چه اتفاقی برایش افتاده است. دیدیم کسی حاضر نیست او را به بیمارستان ببرد. حبیب‌ا... گفت: من او را به بیمارستان می‌برم، شما به خانه برو و به خانواده ما اطلاع بده.


او را برداشت و به بیمارستان امدادی برد. ساعت ۱۲ شب بود که مادرش به خانه ما آمد. گفت: حبیب‌ا... صبح از خانه بیرون رفته، ولی هنوز برنگشته، شما نمی‌دانید کجا رفته است؟
جریان را تعریف کردم و گفتم: شما بروید خانه، من می‌روم از حبیب‌ا... خبری بگیرم. به بیمارستان رفتم و دیدم پشت در اتاقی که آن بنده‌خدا در آن بستری بود، ایستاده است. گفتم: به خانه نرفتی؟ گفت: نه. دیدم این بنده‌خدا کس و کاری ندارد، اینجا ایستادم تا کارهایش را انجام دهم.


همیشه حواسش به دیگران بود؛ درست مثل وقتی که از عملیات پاک‌سازی جاده بوکان-سردشت برگشته بودیم. در حال استراحت بودیم، اما او با لباس‌های خونی‌اش گوشه‌ای نشسته بود و اسلحه‌اش را تمیز می‌کرد. گفتم: چه خبر است؟ چرا لباس‌هایت را درنمی‌آوری؟ گفت: درست است که عملیات تمام شده است، ولی احتمال دارد امشب ضدانقلاب به ما حمله کند. اسلحه‌ام را تمیز می‌کنم که به‌عنوان داوطلب به سنگر‌های کمین بروم و از بچه‌ها پاسداری کنم. شب عملیات آخر که اولین‌بار می‌خواستیم از جیره جنگی‌مان استفاده کنیم، به من گفت: پلاستیک جیره جنگی‌ات را باز نکن، من مال خودم را باز می‌کنم. گفتم: برای بقیه راه می‌خواهی چه‌کار کنی؟ گفت: من لازم ندارم.


جیره جنگی خودش را باز کرد و به من اجازه نداد جیره جنگی‌ام را باز کنم. به محل شروع عملیات که رسیدیم، از هم جدا شدیم. گفت: فردا که عملیات تمام شد، از همدیگر باخبر خواهیم شد. وقتی عملیات تمام شد، سراغش را گرفتم، اما خبر شهادتش را به من دادند. آدم فداکار و خداترسی بود. سال‌ها قبل به اتفاق هم به کارخانه آجر نسوز جاده وکیل‌آباد رفته بودیم. وقتی نزدیک کوره‌ها رفتیم، گفت: انسان از دور طاقت تحمل این آتش را ندارد، پس تحمل آتش جهنم چگونه خواهد بود؟


حمید عبدیزدان هم‌رزم شهید غلامپور

 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.