زهرا بیات | شهرآرانیوز - حمیدرضا سلامت در خرداد ۱۳۴۲ در خانوادهای مؤمن و متشرع در شهر آقا علیبنموسیالرضا (ع) چشم بهجهان گشود. در مبارزات انقلابی مشهد علیه نظام طاغوت، دوشادوش امت خداجوی در بیشتر تظاهرات شرکت فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز با توجه به استعدادی که در زمینه طراحی و خطاطی داشت، بهعنوان بسیجی در پایگاه مسجد، فعالیت فرهنگی و تبلیغاتی خود را ادامه داد. پس از گرفتن دیپلم رشته اقتصاد در مرداد ۱۳۶۰ داوطلبانه عازم کرمانشاه شد و به گردان پدافند هوایی غرب کشور پیوست.
او پس از پشت سرگذاشتن دوره آموزش تخصصی پدافند هوایی با عناوین خدمه توپ، فرمانده قبضه و فرمانده آتشبار در عملیاتهای متعددی حضور یافت و در نهایت با توجه به استعداد و نبوغش بهعنوان فرمانده پدافند منطقه ۷ کشور و فرمانده پدافند هوایی قرارگاه نجف اشرف منصوب شد. حمیدرضا سلامت در نهایت در ۵ مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۳ درمنطقه عمومی مهران بهشهادت رسید.
در این منطقه تپهای بهنام «رحمانیه» بود. پیشبینی حمیدرضا این بود که از روی این تپه میشود جلو حمله هواپیماهای عراقی را به عقبه نیروهای ایرانی گرفت و برای یگانها امنیت هوایی برقرار کرد. این بود که با هماهنگی ارتش، روی این تپه سامانه «پدافند ۵۷ مم» مستقر کرد و جلو تهاجم جنگندههای عراقی را گرفت. او در نهایت روی همین تپه که بهترین جا برای دفاع هوایی بود، بهشهادت رسید.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
حمیدرضا پیش از آنکه به جبهه برود، بچههای پنجششساله محله را جمع میکرد و قرآن و مطالب مذهبی را که از روحانیها و کتابها آموخته بود، به آنها آموزش میداد. پرچم کوچکی درست میکرد و با بچههای محل بهعنوان هیئت عزاداری نوحهخوانی و سینهزنی میکرد. مادرم نیز با چای از آنها پذیرایی میکرد. خود حمیدرضا به قرآن و ائمه (ع) علاقه داشت. بیشتر شبها تا آخر شب قرآن تلاوت میکرد و نماز را نیز با حالتی خاص میخواند. به همه هم تأکید میکرد این کارها را انجام دهند. حتی به ما آموزش قرآن هم میداد تا به جبهه رفت و کمتر فرصت شد بچهها را جمع کند. جالب اینکه هر بار که به منطقه اعزام میشد، شادابتر از پیش میرفت. نسبت به دوره قبل، اشتیاق بیشتری داشت. در یک نامه که بعدها در کتابش پیدا کردیم، نوشته بود: آن کس که تو را شناخت جان را چه کند/ فرزند و عیال و خانمان را چه کند.
درباره امام (ره) این بیت را نوشته بود. آن روزها ما نمیفهمیدیم چه میگوید. بعدها فهمیدیم اصل مطلبش چیست و چه در سر داشته است. جالب است که بعدها همان بچههایی که او جمعشان میکرد، یک هیئت مذهبی تشکیل دادند و پدر و مادرم هم تا زنده بودند، بنا بهنذری که داشتند، هر سال خرج قند و چای مراسم هیئت را میدادند.
معصومه سلامت، خواهر شهید
برای شهادتم گریه نکنید
آخرین باری که میخواست به جبهه برود، قبل از حرکت، در گوش مادرم مطلبی را گفت. مادرم ناراحت شد، بههم ریخت، طوری که آبی را که بنا بود بریزد پشت سر حمیدرضا، ریخت روی لباسهایش. تا راهآهن بدرقهاش کردیم. زمانی که میخواست سوار قطار شود، گفت: مادرجان دوباره سفارش میکنم یادتان نرود چه گفتم. ما متوجه سفارشش نشدیم، اما وقتی بهشهادت رسید، دیدیم که مادرم در فراق پسرش گریه و زاری نمیکند. آن روز درک کردیم سفارش برادرم چه بوده است. بار اول که میخواست برود، با کلی خواهش مادر و پدرم را راضی کرد تا با رفتنش موافقت کنند. آن روز گفت: راهش را انتخاب کردهاست و باید در این راه قدم بردارد. وقتی این حرف گفته شد، دیگر حرفی برای کسی باقی نگذاشت.
رضوان سلامت، خواهر شهید
برای روشنشدن ذهن جوانها وقت کم است
مدرسهها که تعطیل شد، عزم رفتن کرد. خودمان کار ساختمانی داشتیم. پیشنهاد دادیم همینجا بماند، به هر سبکی که بخواهد، مسئلهای نیست و حقوقش را میدهیم، اما قبول نکرد. میخواست به جبهه برود. حتی به سپاه مشهد هم نرفت تا استخدام شود. رفت در سپاه باختران استخدام شد. پیشتر و در ایام بیکاری بیشتر در مسجد فعالیت میکرد و بچههای محل را هم به این کار تشویق میکرد. بعدها هر بار که از جبهه بهمرخصی میآمد، بیشتر در مسجد بود تا خانه. دنبال کارهای انجمن و مسجد بود. میگفتیم بعد از مدتی به مشهد آمدی باید دور هم باشیم، میگفت وقت برای کنارهمبودن بسیار است، اما برای روشنشدن ذهن جوانها وقت کم است.
علیرضا سلامت، برادر شهید
تنهایی زحمت میکشید، برای همه خرج میکرد
ابتدای تابستان بود که به خانه ما آمد و به پدرم گفت: پدربزرگ، من آمدهام که بهجای کارگر به شما کمک کنم تا بتوانم از پولی که میگیرم، برای مدرسهام کیف و کفش و چیزهای دیگر بخرم! تمام تابستان به ما کمک کرد و از پولی که از پدرم گرفت، نهتنها برای خودش وسایل مدرسه و کیف و کفش تهیه کرد، بلکه یک جفت کفش هم برای برادر بزرگترش خرید. این در حالی بود که برادرش در همان زمان در کوچه مشغول بازی بود. بقیه پول زحمتکشیاش را هم به مادرش داد.
رمضانعلی علینیا، دایی شهید
من کارهای نیستم!
بهاتفاق تعدادی از برادران رسمی سپاه، به اردو رفتیم. من دیدم همه برادران سپاه، بهجز حمیدرضا، مسلح هستند. گفت: من کارهای نیستم که اسلحه داشته باشم. چند سیبل نصب کردیم و آموزش تیراندازی با اسلحه کلاش شروع شد. وقتی نوبت حمیدرضا شد، طوری تیراندازی کرد که ما فکر کردیم مبتدی است. حتی سؤال میکرد که این اسلحه کلاش چطوری تمیز میشود. گفتم: شما که در جبهه هستید و بهتر از ما میدانید! گفت: درست است که من در جبهه هستم، اما، چون در قسمت پشتیبانی خدمت میکنم، با اسلحه زیاد سروکار ندارم. همه ما فکر میکردیم او یک رزمنده معمولی است تا اینکه ۲ روز بعد از مراسم تشییع پیکرش، از طرف سردار محسن رضایی لوحی تحویل مسجد شد. آن موقع فهمیدیم که مسئول پدافند منطقه ۷ کشور بوده است.
حسن علیزاده، دوست شهید
مگر او یک سرباز نبود؟
زمانی که برادران قرارگاه نجف اشرف، دنبال آدرس خانواده شهیدی میگشتند. من سؤال کردم «آدرس چه کسی را میخواهید؟» گفتند: آدرس خانه آقای سلامت را میخواهیم، چون پسرشان که فرمانده پدافند قرارگاه نجف اشرف بوده به شهادت رسیدهاست و ما خبر شهادت ایشان را آوردهایم.»
من تعجب کردم و گفتم «حمیدرضا سلامت سرباز بوده، چطور فرمانده شده؟» آنها که تعجب من را دیدند، علت را پرسیدند، گفتم «چون به هیچ یک از دوستان و اعضای خانوادهاش نگفته بود که در جبهه مسئولیت دارد. همه فکر میکردیم او یک سرباز است.»
حسین امینی، همرزم شهید
نوبت شهادتش رسید...
زمانی که برای آموزش به پادگان آموزشی شهدای کرمانشاه رفته بودیم، حمیدرضا همیشه در عقب ستون حرکت میکرد. به ما هم میگفت: از عقب ستون حرکت کنید تا اگر کسی جا ماند، کمکش کنید! فرمانده گردان ابتدا فکر کرد ما خسته شدهایم، اما بعدها متوجه شد که هدف ما کمک به بچههاست. اینطور بود که گاهی حمیدرضا ۶ اسلحه را در طول مسیر روی دوشش حمل میکرد. در میدان هم اول خودش عمل میکرد، بعد به بقیه میگفت. خودش بهعنوان نوک پیکان عمل میکرد و بعد نیروها خود را پیشگام خطر میساختند. میگفت: ما اگر نتوانستیم امنیت بچههای محور را برقرار کنیم، آنها هرگز موفق نمیشوند، آنها جلودار هستند و ما که حافظ آسمان آنها هستیم، باید چشم گردان آنها در محیط باشیم و هر حرکتی را قطع کنیم تا نیروها بهراحتی بتوانند به اهداف اصلی خود دست یابند. از عمدهترین و بارزترین خصوصیات شخصی حمیدرضا ارتباط خاص او با معبودش بود. اگر یک بار عبادتش را مشاهده میکردید، متوجه میشدید که ارتباط ویژهای با خدا دارد. نمازخواندنش عادی نبود، ویژه بود، جسمش اینجا بود، اما روحش در جای دیگر پرواز
میکرد.
تکیهکلامش این بود که کار را برای رضای خدا انجام دهید و از ریاکاری بپرهیزید. همین سبب شده بود که تا بعد از شهادتش هیچکس از دوستان و بستگانش نفهمد که چه مسئولیتی در جبهه داشته است. همیشه خود را سرباز امام (ره) خطاب میکرد و بزرگترین آرزویش شهادت بود. در تمام دعاها و مناجاتش از خداوند شهادت میخواست و میگفت: آیا نوبت ما هم خواهد رسید؟
گاهی با هم در مورد نحوه شهادت شوخی میکردیم و اینکه چه شهادتی بهتر است. میگفت «نیروی پدافندی خوب آن است که با راکت مستقیم هواپیمای عراقی شهید شود؛ به نظر من این بهترین نوع شهادت است.» در همه عملیاتها با هم بودیم، جز عملیات آخر! زمان ازدواج من رسیده بود و قرار بود روزی را برای مراسم ازدواج مشخص کنم و به خانواده اطلاع دهم.
رفتم پیش حمیدرضا و گفتم «یک روز را برای مراسم ازدواج من تعیین کنید.» او هم یک روز را مشخص کرد که اتفاقا آن روز، بعدا مصادف شد با عملیات والفجر ۳. روز قبل از عملیات، من به حمیدرضا گفتم «من برای مراسم ازدواج نمیروم.»، اما او اصرار کرد و گفت «شما باید به مشهد بروید و برنامه عروسی را به هم نزنید.» در خانه مشغول آماده کردن مقدمات مجلس جشن بودیم که رادیو خبر پیروزی رزمندگان اسلام را در عملیات والفجر ۳ داد، این خبر باعث شادی بیشتر مجلس ما شد، اما روز بعد از جشن عروسی خبر شهادت حمیدرضا را شنیدم. آنطور که بعدا شنیدم حمیدرضا برای تقویت روحیه و بازدید از قبضه برادران ارتشی به آنجا میرود در همین حین قبضه با هواپیماهای عراقی درگیر میشود و هواپیما یک راکت به سمت قبضه شلیک میکند و حمید رضا بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سرش به فیض عظیم شهادت نائل میآید.
باقر مهدیان، همرزم