قاسم فتحی | شهرآرانیوز - یکیک کلماتی که خاطرههای نبودنِ عزیزترین آدمهای زندگی مان را شکل میدهند درنهایت به هزاران لنگر غول پیکری تبدیل میشوند که هرلحظه میتوانند روی وجودمان نشست کنند. هنگام سکوت خیالشان میکنیم و موقع حرف زدن و نوشتن با کلمات و برای بار هزارم، تلخ و شیرینشان را میسازیم، اما فایده حرف زدن و نوشتن از خاطراتِ مرگِ دوست و آشنا و اعضای خانواده مان چیست؟ جز اینکه سوگواری میکنیم و تسلا و بازگویی روزهای بودنشان باعث میشود عدهای با سوگ تو شراکت کنند و همدردی و اصلاً چه چیزی بالاتر از این؟
نویسندگان «لنگرگاهی در شن روان» هرکدام در برههای از زندگی، فقدان نزدیکترین و عزیزترین آدم زندگی شان را تجربه کرده اند. کسانی که نبودنشان انگار زندگی را به چندین تکه نامساوی تبدیل کرده است. مثلا الکساندر هیمن، سیر مرگ ناگهانی فرزندش را به شکلی نوشته و روایت کرده است که آدم به قلب نویسنده هنگام نوشتنش فکر میکند که در چه حالی بوده و چطور این کلمات را کنار هم نشانده است.
یا جویس کرول اوتس که انگار بیشتر از اینکه درباره مرگ همسر و نبودنش بنویسد از خودِ بعد از همسرش و آنچه در زندگیِ بعد از او رخ داده، نوشته است. آنها با این شدتی که جهان درحال تکان خوردن است، نبودنِ آدمهایی را به سوگ نشسته اند که تا همین چند لحظه پیش تلفنی با هم حرف میزدند، شانه به شانه و نفس به نفس کنارشان قدم میزدند و صدایشان را شنیده اند. الهام شوشتری زاده، مترجم باسابقه و پرکاری است. از او تا کنون کتابهای زیادی منتشر شده است؛ «روایت و کنش جمعی»، «وقت چای در اطراف جهان» و «لنگرگاهی در شن روان» تازهترین کتاب ترجمه شوشتریزاده است که به تازگی منتشر شده است. با او درباره این کتاب گفت وگوی کوتاهی انجام داده ایم.
در سخن مترجم، شرح داده ام که «لنگرگاهی در شن روان» حاصل جست وجوی شخصی من بعد از فقدان مادربزرگم است. مادربزرگ من دو سه روزی پیش از اعلام خبر شیوع کرونا در ایران به رحمت خدا رفت و مراسم سوگواری اش مصادف شد با اولین روزهای قرنطینه و خانه نشینی و خلوت. مناسک و مراسم جمعی سوگ ناممکن شدند و باید جایگزینی برایشان پیدا میکردم تا غمم تحمل پذیر شود؛ و من این جایگزین را در دنیای ناداستان پیدا کردم؛ در نوشتههای کسانی که پیش از من با فقدان آدمی عزیز چشم درچشم شده بودند و بعد، این مواجهه را با کلمهها روایت کرده بودند. اولِ اولش چیدمانی در کار نبود.
مدام میگشتم و هر روایتی از فقدان را میخواندم. از فقدانهایی که شاید به نظر خیلیها فقدانِ بزرگی نیایند (مثل روایت وی. اس. نایپل از فقدان گربه خانگی اش) تا فقدانهایی مثل داغ فرزند که در تصورناپذیریِ وزنشان تردیدی نیست و البته برخورد هر نویسنده با تجربه سوگ هم متفاوت بود. گاهی با خاطره پردازیِ غم انگیز، اما نه چندان عمیق درباره عزیز ازدست رفته سروکار داشتم و گاهی با چیزی که بر جانم مینشست و تکانم میداد. از جایی به بعد، این فکر جان گرفت که شاید بشود با کنار هم گذاشتن درخشانترین روایتها به مجموعهای برسم که برای دیگران هم تسلابخش باشد و در گذر از سوگ کمی کمکشان کند.
در نهایت، سعی کردم آنهایی را کنار هم بگذارم که نویسندگانشان هم از چشم اندازی ویژه و کم نظیر به تجربه سوگ نگریسته بودند و هم از لحاظ فرم ادبی، متمایز بودند. از طرف دیگر، برایم مهم بود که مراحل مختلف سوگ در این مجموعه جایی داشته باشند. چون جنس و وزن سوگِ روزهای اول داغ دیدگی با اندوه و دلتنگی چند ماه یا چند سال بعد فرق میکند. دلم میخواست خواننده، در هر مرحلهای از سوگ که هست، در این کتاب چیزی پیدا کند که به حال و هوای خودش نزدیک باشد، بنابراین، بله. روایتهای خیلی زیادی خوانده و غربال شدند تا به این مجموعه رسیدیم.
راستش خودم نگران بودم که تلخیِ مجموعه به مذاق خوانندگان خوش نیاید. به هر حال، سوگ تجربه مهیبی است و در روزگاری که انگار بلا از در و دیوار میبارد، نگران بودم که آدمها حوصله و دل و دماغ درباره سوگ خواندن را نداشته باشند، اما با بازخوردهایی که این مدت گرفتم، متوجه شدم که تجربه سوگ، با همه هولناکی اش، تجربه یگانه و در عین حال مشترکی است. همه ما سوگ را به شکلی تجربه میکنیم، گرچه شاید شیوههای متفاوتی برای مواجهه با این تجربه و تحلیل آن داشته باشیم و معنا و تسلا را در جاهای متفاوتی جست وجو کنیم یا نکنیم.
از طرفی، در دوره خلوت گزینیِ اجباریِ ناشی از همه گیری بیماری، شاید خیلی از شیوههای گذشته ــ جمعهای خانوادگی، مراسم جمعی سوگواری و مانند این هاــ حالا در دسترسمان نباشند. شاید یکی از دلایل استقبال خوب مخاطبان از کتاب همین باشد که «لنگرگاهی در شن روان» مجالی برای تأمل در سوگ، برای فکر کردن به فقدان، برای التیام فراهم میکند. دست کم، امیدوارم همان قدر که ترجمه این مجموعه برای من تسلابخش بود، خواندنش هم برای خوانندگان تسلابخش باشد.
فکر میکنم این موضوع فقط به روایتهای فقدان مربوط نمیشود. احساس من، به عنوان خواننده غیرمتخصص، این است که در حوزه شخصی نویسی هنوز خیلی کار داریم. به نظرم گاهی زیادی به ورطه ادبی نویسی میافتیم و گرفتار فرم میشویم. حرف سرراست را هزار طور میپیچانیم که نفهمیدنی شود و بعد روی کاغذ بیاید. گاهی انگار یادمان میرود وظیفه اصلی نویسنده این است که نوشته اش را فهمیدنی کند. در کنارش، محافظه کاری هم هست.
برای نوشتن از تجربه شخصی، خودگشودگیای لازم است که خیلی وقتها ازش میترسیم. حین خواندن روایتهای فقدان، چه آنهایی که در این مجموعه آمده اند و چه آنهایی که نیامده اند، چیزی که روایتها را برای من خواندنی میکرد جسارت و شجاعت نویسنده برای حرف زدن از درونیترین و گاهی تاریکترین لایههای وجودی اش بود. بی پرده، بی پروا. این صراحت و صداقت است که نتیجه کار را خواندنی میکند. یک راست به دلِ هیولای درد زدن و طفره نرفتن. نمیگویم چنین صداقت و صراحتی را در روایتهای نویسندگان ایرانی نمیبینیم، اما ویژگی بسیار کمیابی است. چیز دیگری هم هست. شخصی نویسی برای خیلی از ما هنوز بار تحقیرآمیز دارد.
در نگاه خیلی از ما، شخصی نویسی کارِ سبُک و پیش پا افتادهای است و نویسنده باید هنر نوشتن را خرجِ روایت درد اجتماعی کند، نه درد شخصی. این نگاه آسیب زاست، چون مرز سفت و سختی بین قلمروی شخصی و قلمروی اجتماعی ـ سیاسی میکشد؛ مرزی که واقعی نیست. درد شخصی، با همه شخصی بودنش، مشترک هم هست. وقتی از دردِ خودمان حرف نمیزنیم، در واقع از خیلی چیزهای دیگر هم حرف نمیزنیم. کمترین حاصلِ نوشتن از تجربه شخصی، پل زدن میان آدم هاست، خلق پیوند انسانی است و چنین پیوندی به هیچ وجه کم بها و پیش پا افتاده نیست.
ترجمه اجزای این مجموعه از چند جهت، در مقایسه با ترجمههای دیگرم، برای من کار سخت تری بود. یکی وجه احساسی کار بود که گاهی پیش رفتن را دشوار میکرد. ترجمه جستاری مثل آکواریوم از این نظر برای من سخت بود. ترجمه بعضی جملهها جانم را میگرفت. دردناک بود. وجه دیگرش، اما تفاوت سبک نویسندهها بود. وقتی در یک مجموعه با چند نویسنده سروکار داری، باید مراقب باشی تمایز سبک هایشان در ترجمه از دست نرود و در عین حال، حاصل کارت منسجم باشد و هر تکه اش ساز خودش را نزند.
این ایجاد موازنه میان تمایز و انسجام، کار سختی است. به ویژه در این کتاب که ترکیبی است از ۳ قالب ناداستان، یعنی خاطره پردازی، جستار شخصی و نامه نگاری. درباره نامههای ریلکه باید بگویم که ترجمه این قسمت از کتاب یکی از سختترین و در عین حال لذت بخشترین مراحل کار بود و البته چیزی که میبینید فقط حاصل تلاش من نیست. متن را چندین نفر، از جمله همکارانم در نشر اطراف، بارها خواندند و با نکته سنجی هایشان کمکم کردند به این زبان برسیم، زبانی که هم به تعبیر شما همه فهم است و هم دست کم نشانی از آن زیباییِ کم نظیرِ ریلکهای دارد.
جستار «آکواریوم» درواقع جستار بی همتایی است. دست کم من مشابهش را ندیده ام. برای من البته وجه به شدت شخصیای هم دارد، چون در خانواده ام چنین موقعیتی را تجربه کرده ام، اما روایت همن از مرگ فرزندش، نه فقط برای منی که در موقعیتی شبیه موقعیت خانواده او بوده ام، بلکه برای آدمهای غریبه با این تجربه هم بی نهایت تأثیرگذار و تکان دهنده است.
امرسون از دور به داغ فرزندش نگاه میکند. جستارش را حدود دو سال و نیم بعد از مرگ فرزندش نوشته و در این فاصله این تجربه را کاویده و حلاجی کرده و معنایی برای آن یافته است، البته این معنا با جهان بینی استعلایی امرسون هم سازگار است. همن از چشم اندازی متفاوت به داغ فرزند نگاه میکند. او معنایی در مرگ فرزندش نمییابد. تسلایی در کار نیست. دست کم حالا نیست. شاید بعدها باشد. شاید هم نباشد. این حالِ خیلیهای ماست.
داغ دیدن همیشه به کشف معنا و تسلا نمیانجامد. لزومی هم ندارد چنین باشد. این هم وجهی از تجربه سوگ است؛ وجهی که همن ماهرانه روایتش کرده است. شاید چیزی که روایت همن را، با همه تیرگی و دردناکی اش، دوست داشتنی میکند همین حرف زدن درباره چیزی است که خیلیها درباره اش سکوت میکنند. برای من، جستار «آکواریوم» محبوبترین جزء این مجموعه است. با همه تلخی و تاریکی اش. ترجمه اش تجربه بی اندازه دردناکی بود. انگار قلبم را در چرخ گوشت میانداخت. با این همه، به زحمتش میارزید.