شهرآرانیوز - کرونا درسال ۲۰۲۰ تقریبا تمام سالنهای سینما و جشنوارههای سینمایی دنیا را تعطیل کرد، اما با تسریع واکسیناسیون و لغو محدودیتها سال ۲۰۲۱ به سالی پُرفیلم برای فیلمبینها تبدیل شد؛ تنوع ژانری، سلیقههای زیادی را راضی کرد و فیلمسازان، سینماها و شبکههای استریم به مخاطبان آثار بیشتری تقدیم کردند. با فیلمهای بزرگ و موردانتظاری مانند «تلماسه» و فیلمهای موردعلاقه کن مانند «آنت»، «بدترین فرد جهان»، «تیتان» و «ماشین مرا بران» و برگبرندههای نتفلیکس مانند «قدرت سگ»، سال ۲۰۲۱ بعد از سال رکود و شکست ۲۰۲۰ به ویترینی رنگارنگ تبدیل شد. اگر «تیتان» در کن نخل طلا گرفت و در بیشتر فهرستهای بهترین فیلمهای امسال «قدرت سگ» را در صدر میبینید، باید بگوییم که مثل سال گذشته که خیلیها «سرزمین خانهبهدوشها» را بهترین فیلم سال میدانستند، امسال هم فیلمسازان زن بیشتر به چشم آمدهاند. درست است که با فیلمهای پرفروش باکسآفیس («زمانی برای مردن نیست»، «تلماسه»، «شانگ چی و افسانه ده حلقه»، و «ونوم») رونق به سینماهای جهان برگشت اما ناامیدیهای زیادی هم وجود داشت؛ مثل «جاودانگان»، «آخرین دوئل»، و «داستان وست ساید». برای ما که در ایران زندگی میکنیم شاید اکرانهای جهانی معنایی نداشته باشد، ولی نکته جالب در بحث بیشتر منتقدان و سینمادوستان دنیا این بود که کدام فیلم بعد از تعطیلیهای کرونا آنها را به سینما بازگردانده است؛ و آیا این بازگشت برایشان خوشیمن بوده با بدیمن. نمیتوان فهرست کاملی از بهترینها یا برترینهای سال ارائه داد که همه را راضی کند، اما آنچه در ادامه میآید گلچینی است از فیلمهایی که در بیشتر فهرستهای ۲۰۲۱ (ورایتی، گاردین، سایت اند ساوند، انجمن منتقدان و ...) آمده است و بیشتر از باقی فیلمها پیشنهاد شدهاند.
توضیح:
۱- این فهرست شامل فیلمهایی است که امسال به صورت مجازی در شبکههای استریم یا به صورت حضوری در سینماهای آمریکا یا دیگر نقاط دنیا اکران شدهاند.
۲ - فیلمها ترتیب مشخصی ندارد و فهرستشان به مرور کامل میشود.
۳- این مطلب را ذخیره کنید و اگر فیلمی دیدهاید که فکر میکنید جزو برترین های سال ۲۰۲۱ بوده در قسمت نظرات بنویسید.
درست است که نیکلاس کیج تمایل دارد در نقش دیوانههای خرابکار و انتقامجو بازی کند، اما «خوک» فیلمی دیگر برای سیرابکردن این میل او نیست. اولین کارگردانی مایکل سارنوسکی درباره یک گیاهشناس است که تنها در جنگلهای اورگان زندگی میکند و برای نجاتدادن خوک دوستداشتنیاش که افرادی آن را دزدیدهاند، با گذشتهاش روبهرو میشود. این درام آرام و پراحساس (که با چند عنصر هیجانانگیز و چند صحنه خشن وحشتناک همراه شده است) چیز تازهای در صف طولانی فیلمهای اخیر نیکلاس کیج است که در آن میخواهد تا مرز افراطهای فیزیکی و احساسی پیش رود. این فیلم یک اثر فلسفی صبور، لطیف و متفکرانه درباره انزوا و تنهایی است. منتقد دیلی تلگراف درباره فیلم و بازی بازیگر اصلیاش گفته است: «کسی که به نیکلاس کیج ایمان داشته باشد، بعد از تمام کارنامه کاری و فراز و فرودهای دیوانهوار او با دیدن خوک پاداش فوقالعادهای نصیبش میشود.»
پدرو آلمودوار
منصفانه بگوییم «مادران موازی» یکی از آن فیلمهای رادیکال و هنجارشکن پدرو آلمودوار نیست. البته این میتواند برای برخی خوب باشد. فیلم افتتاحیه جشنواره فیلم ونیز امسال، لحظههای لذتبخش زیادی دارد، یکی از آنها این است که طرفداران آلمودوار را به محیط آرامشبخش آشنای او باز میگرداند. یکبار دیگر میتوانیم آپارتمانهای شیک و کافههای پیادهرو مادرید آفتابی را ببینیم، میتوانیم مبلمان و لباسهای شیک فیلم را تحسین کنیم که اتفاقاً رنگهای قرمز، آبی، سبز و زرد پر جنب و جوشی دارند. با پیچیدهشدن داستان، موسیقی ارکستری آلبرتو ایگلسیاس را بشنویم؛ و البته پنهلوپه کروز پریشان را بینیم که نقشآفرینی فوقالعادهای دارد. فیلم جدید آلمادوار روایت دو زن به نام «جنیس» و «آنا» ست که در یکی از اتاقهای بیمارستان، برای زایمان بستری هستند. جنیس که زنی بالغ است، از بارداری خود پشیمان نیست، اما «آنا» که جوان و خام است، به شدت میترسد. «جنیس» تلاش میکند «آنا» را تشویق کند و به او روحیه بدهد. به این ترتیب با ارتباط چند ساعته آنها، پیوندی عمیق میان این دو شکل میدهد. منتقد «تایمز» فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «از نمای آغازین تا دقایق پایانی، این نمایش عالی و فوقالعاده پنه لوپه کروز است، البته با درسهایی از تاریخ اسپانیا.»
فرناندا والادز
اولین فیلم بلند فرناندا والادز مفهومی به ظاهر اشکآور دارد- مفهومی که با مسائل اداری پیچیده، مشکلات زبانی دردناک، و احساس خطر پیرامون هر مشکلی احاطه شده است - و آن را به تعمقی هنرمندانه و محکم درباره زندگی تبدیل میکند. فیلمنامه والادز (که با تدوینگرش آسترید روندرو نوشته است) بهراحتی میتواند الهامبخش داستانی آشنا از زندگیهای متلاشیشده در گرداب مشکلات مهاجرت و خشونت کارتلهای مکزیکی باشد. اما «نشانههای شناسایی» از ترفندهای معمول اجتناب میکند. نتیجه یک درام قوی است که ریشه در کاوشهای مسائل مرزی و سوالات بیپاسخ دارد و به همان اندازه که گیجکننده است رضایتبخش هم هست. فیلم درباره مادری است که سراسر مکزیک را در جستجوی پسرش سفر میکند؛ مقامات به او گفتهاند پسرش هنگام تلاش برای عبور از مرز و ورود به ایالات متحده کشته شده است. منتقد نیویرک تایمز درباره فیلم نوشته است: «داستانی غمانگیز که با تصاویر هدفمند و چشمگیر به مخاطب روح و انرژی میبخشد.»
ژولیا دوکورنو
ژولیا دوکورنو پس از فیلم کانیبالیسم (آدمخواری) «خام» با یک فیلم هولناک دیگر شیفتگیاش به افراطگرایی در بازی با گوشت انسان را ثابت میکند. هر آنچه میخواهید اسم این فیلم را بگذارید و هر برداشتی از آن بکنید، اما نمیتوان انکار کرد که Titane محصول یک فانتزیپرداز دیوانه است که کاملا بر ذهن وحشیاش تسلط دارد. اثری درخشان از ترکیب آتش و فلز که خودش را میراثدار روانپریش فیلمهای «تصادف» دیوید کراننبرگ و «تتسو: مرد آهنی» شینیا سوکاموتو معرفی میکند. «تیتان» که نخل طلای کن را هم برد، پیش از آنکه افسانهای مدرن باشد درباره این است که چقدر مردم به کسی نیاز دارند که از آنها مراقبت کند. منتقد لس آنجلس تایمز درباره فیلم گفته است: «تیتان مقالهای است که در جویبارهای خون و روغن درباره ناپایداری جنسیت و انعطافپذیری میل نگاشته شده است.»
لئوس کاراکس
۹ سال از «هولی موتورز»، آخرین ساخته عجیب و متفاوت لئوس کاراکس میگذرد؛ فیلمی که در جشنواره کن جایزه بهترین فیلم بخش نوعی نگاه را گرفت. «آنت» فیلم جدید او داستان یک استندآپ کمدین موفق (آدام درایور) و همسرش، یک خواننده سوپرانوی مشهور (ماریون کوتیار)، را روایت میکند که زندگی پر زرق و برق آنها با تولد دخترشان، «آنت»، چرخشی غیرمنتظره میگیرد. «آنت» یک فیلم موزیکال است، یک راکاپرای کاملا موزیکال که با آهنگهای مختلف روایت میشود. آدام درایور و ماریون کوتیار خودشان آهنگها را اجرا میکنند. پیر لسکیور، رئیس جشنواره کن، درباره این فیلم گفته بود: «هر یک از آثار لئوس کاراکس یک رویداد است و فیلم جدید او، «آنِت»، هدیهای است به عاشقان سینما، موسیقی و فرهنگ که از سال گذشته مشتاق تماشای آن بودیم.» منتقد مجله «امپایر» هم فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «اصیلترین فیلم سال ۲۰۲۱؛ اثری که شبیه هیچ فیلم دیگری نیست، یک والس طلسمکننده در طوفان.»
رینالدو مارکوس گرین
احتمالا برای طرفداران ورزش تنیس دیدن داستان دوتا از بهترین تنیسبازان زن جهان در قاب یک فیلم سینمایی هیجانانگیز باشد؛ «شاه ریچارد» داستان ریچارد ویلیامز است که با دیدن ویرجینیا روزیچی، تنیسباز مشهور، تصمیم گرفت دو دخترش (سرنا و ونوس ویلیامز) تنیسباز شوند. ویلیامز یک طرح ۸۵ صفحهای مینویسد و به دخترانش از چهار و نیم سالگی آموزش تنسی میدهد و آنها را به زمینهای تنیس عمومی میبرد. «شاه ریچارد» یک فیلم زندگینامهای نسبتاً ساده، اما لذتبخش است درباره شیوه تربیت فرزندان و استرسهایی که بسیاری از شخصیتهای مهم و تأثیرگذار دنیا در راه آمدن نامشان در کتابهای تاریخی با آنها مواجه میشوند. به لطف بازی ویل اسمیت در نقش ریچارد و البته فیلمنامه زک بالین فیلم رینالدو مارکوس گرین به اثری الهامبخش و گرم و سرحال تبدیل شده است. منتقد ورایتی درباره فیلم گفته است: «زیبایی فیلمنامه زک بایلین در این است که باوجود آشنا بودن داستان، بهسختی میتوان جزئیاتش را کلیشهای توصیف کرد، زیرا این جزئیات تقریباً بیسابقه هستند.»
فران کرانتس
شاید با دیدن فیلم تکلوکیشن Mass که در آن چهار نفر در یک اتاق کلیسایی نشستهاند و درباره تراژدی مشترکی که زندگیشان را به دو بخش تقسیم کرده صحبت میکنند و با دانستن اینکه فیلم از یک نمایشنامه یا داستان کوتاه اقتباس نشده و در زمان همهگیری کرونا فیلمبرداری شده تعجب کنید. با اینکه فیلم در بیشتر نقاطش شاید یک اثر خلاف قراردادهای سینمایی به نظر برسد، اما فیلم اول فران کرانتس، که بیشتر به عنوان یک بازیگر شناخته میشود، به گونهای است که نمیتوان آن را در مدیومی غیر از سینما تصور کرد. حتما در چنین فیلمی که متکی به لوکیشن محدود و ارتباط کلامی بازیگران است، بازیهای درخشانی از رید برنی، اَن داوْدْ، مارتا پلیمپتن و جیسون آیزکس خواهید دید. منتقد گاردین فیلم را اینطور توصیف کرده است: «فیلمنامه آنقدر ماهرانه نوشته شده است و بازیگران آنقدر متعهد هستند که در پایان احساس میکنید هسته داغ یک چیز واقعی را لمس کردهاید.»
گیرمو دل تورو
اقتباس گیرمو دل تورو از داستان ویلیام لیندزی گرشام که بیشتر یک بازسازی از دیگر اقتباس سینمایی این داستان به حساب میآید، اولین فیلم اوست که هیچ عنصر ماورا طبیعیای ندارد، اما درعوض عناصر داستانهای نوآر به طرز هوشمندانهای در آن پررنگ هستند. داستان درباره یک کلاهبردار چربزبان است که نقشهای را برای فریبدادن یک سرمایهدار خطرناک طراحی میکند. او میخواهد این کار را با کمک یک روانپزشک مرموز که میتواند از خود او هم قدرتمندتر و خطرناکتر باشد انجام دهد. پس آنها به نوعی رقیب یکدیگر هم هستند. منتقد ورایتی درباره فیلم نوشته است: «یک افسانه اخلاقی فوقالعاده شوم درباره پیشبینیپذیری بیرحمانه طبیعت انسان و روشی که کل سیستمها – از سیستم فریبکاران و کلاهبرداران گرفته تا تشکیلات روانپزشکان و واعظان- برای بهرهبرداری از آن طراحی شدهاند.»
ادسون اودا
درام نوآورانه ادسون اودا، نویسنده و کارگردان، حول وضعیت اسفناک ویل (وینستون دوک) میگذرد؛ او یک کارمند خسته است که در یک چرخه برزخی، با روحها مصاحبه میکند تا شرایط آنها برای فرصت زندگی را بررسی کند. فیلمنامه اودا پر از ایدههای خلاقانه است، یک داستان اصیل درباره هستی و معنای زندگی. «نه روز» ثابت میکند داستانسرایی عالی در ژانر علمی تخیلی دیگر از استودیوهای بزرگ برنمیآید. ما آن را در فیلمسازان جدید با ایدههای بزرگ و پول بسیار کم پیدا خواهیم کرد. منتقد Film Threat درباره این فیلم گفته است: «فیلمنامه ادسون اودا باورنکردنی است. بسیاری از سؤالات فلسفی را بدون اینکه موعظه یا فضلفروشی باشد مطرح میکند. فیلم با موفقیت به ما یادآوری میکند که چقدر زندگی همه ما باارزش است، و این کار کوچکی نیست.»
پابلو لارائین
«اسپنسر» سالهای پس از ازدواج دایانا، شاهدخت ولز و چارلز، شاهزاده ولز، را محور داستانش قرار داده است؛ زمانی که شایعات زیادی درباره طلاقشان شنیده میشد. فیلم روایتی تخیلی از تصمیم دایانا برای پایاندادن به ازدواجش با شاهزاده چارلز و ترک خانواده سلطنتی بریتانیا ارائه میدهد. شاید فیلمنامه پابلو لارین آنقدرها قدرت ساخت یک درام روانشناسانه را نداشته باشد، اما بازی درونی و پرجزئیات کریستن استوارت در نقش دایانا فیلم را به اثری تماشایی تبدیل میکند. منتقد تلگراف درباره بازی او گفته است: «استوارت بهخوبی صدا و رفتارها را تقلید کرده است و همه تواناییهاش را به بالاترین حد رسانده تا بتواند در سبک ملودراماتیک، پارانویایی و پوچگرایانه فیلم قرار بگیرد.»
مامورو هوسودا
مامورو هوسودا اینبار برای ساخت یک دنیای افسانهای، زندگی دوگانه (آنلاین-آفلاین) بیشتر آدمها را محور داستانش قرار داده است. انیمیشن پرجزئیات و حماسی «بل» بهترین ساخته او از زمان انیمیشن «فرزندان گرگ» (۲۰۱۲) و شاید بهترین انیمیشن او تا به امروز باشد. او یکبار دیگر ثابت میکند که در رسیدن به مکانهای آشنا با روشهای غیرمنتظره مهارت دارد. برای اثباتش نمای ابتدایی انیمیشن جدید او را ببینید که قهرمان داستان در آسمانها سوار بر یک نهنگ عنبر است که صدها بلندگوی استریو روی آن قرار دارد. «سوزو» یک دانشآموز خجالتی است که در روستایی کوچک زندگی میکند و سالهاست فقط سایهای از خودش بوده است، اما او یک محل برای فرار از دنیای واقعی دارد؛ یک جهان مجازی بزرگ که در آنجا با شخصیتی دیگر ظاهر میشود: یک خواننده محبوب جهانی به نام Belle. منتقد The Film Stage انیمیشن جدید هوسودا را بلندپروازانهترین اثر او توصیف کرده است.
پل شریدر
اگر فیلمهای قبلی پل شریدر را ابتدا برای فیلمنامههای شخصیتمحورش تحسین میکردیم اینجا چارهای نداریم که اسکار ایزاک را پیش از هر چیزی در قله قدرت و جذابیت فیلم بگذاریم؛ یکی از بهترین نقشآفرینیهای دوران حرفهای او که از چشم و نگاه برای انتقال چیزهایی استفاده میکند که دیالوگ هرگز نمیتواند منتقل کند. او در نقش ویلیام تل، یک قمارباز و ارتشی سابق، تلاش میکند مرد جوانی را اصلاح کند؛ مرد جوانی که میخواهد از دشمن مشترکی که به گذشتهشان تعلق دارد، انتقام بگیرد. اتاقهای هتل و سلولهای زندان در دنیای آشنایی که ذهن شریدر خلق میکند محلی است برای کنکاش عمیق در شخصیت ویلیام تل و گذار او از مرحلهای به مرحله دیگر. منتقد نیویورکر درباره فیلم گفته است: «شریدر پلان به پلان و صحنهبهصحنه را طوری برش میدهد که گویی دنبال عمق زخمهای پوشیدهشده است، زخمهای التیامنیافته ناشی از قطع قسمتهای حیاتی روح.»
الکساندر کوبریدزه
فیلمها واقعا میتوانند هر چیزی باشند، و زیبایی و غنای غیرقابل توصیف فیلم عاشقانه الکساندر کوبریدزه در این است که چگونه این جمله را - بارها و بارها - در تقریباً هر ۱۵۰ دقیقه پرپیچ و خم خود به ما یادآوری میکند.
لیزا و جورجی خیلی اتفاقی همدیگر را ملاقات میکنند و در یک نگاه عاشق هم میشوند؛ آنها قرار میگذارند تا با هم بیشتر آشنا شوند، اما دچار یک نفرین شیطانی (چشم زخم) میشوند تا دیگر همدیگر را نشناسند؛ داستان برای این اتفاق یک دلیل شاعرانه دارد: عشق واقعی هرگز نباید به این آسانی اتفاق بیفتد. جریان داستان آنها را در مسیری قرار میدهد که در شمایلی تازه عشق را درک کنند. الکساندر کوبریدزه (Alexandre Koberidze) نویسنده، کارگران و راوی این فیلم شگفتانگیز توصیف و تفسیری خلاقانه از معنویت و عشق و احساسات ارائه میکند. منتقد هالیوود ریپورتر درباره فیلم گفته است: «به نظر میرسد دوربین لحظات معمولی را ثبت میکند، اما نگاه نقاشانه کوبریدزه آنها را به جلوههایی صمیمی از شعر و لذت تبدیل میکند.» منتقد ورایتی فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «آیا چیزی نقطه مقابل چشم زخم هم وجود دارد؟ اگر چنین است، آن را در «وقتی به آسمان نگاه میکنیم چه میبینیم؟» پیدا میکنیم.».
سیان هدر
درباره شکل و شمایل آخرین فیلم سیان هدر، چیز عجیبی وجود ندارد: «کُدا» یک درام خانوادگی و یک داستان دوران بلوغ است که موضوعات خودیابی، رهایی از خانواده و انجام اشتباهات فراوان در طول این دوران را در یک پکیج اشکآور با هم ترکیب میکند. با این حال «کدا» فقدان اصالت در داستانگویی را با ابتکارات دیگری جبران میکند. مهمترین آنها این است که فیلم بر خانوادهای ناشنوا تمرکز میکند و مصائب آنها را بهاندازه داستانهای بیشماری که حداقل در ابتدا شبیه آن است، ارزشمند و قابلبیان میداند. در این راه لحظات لذتبخشی هم وجود دارد؛ گاهی از ته دل میخندید و گاهی از اعماق وجود ناراحت میشوید. منتقد هالیوود ریپورتر درباره فیلم گفته است: «سیان هدر، یک نعمت بزرگ دارد: گوهر مقدس چگونگی شکلدادن و ساخت یک درام که میچرخد و میجوشد و جاری میشود.»
چایتانیا تامانه
قدمت سنت موسیقی هند به بیش از سههزار سال میرسد و آنقدر به اصالت و شهود و افسون و افسانه پیوند خورده که ممکن است کسی را سالها در بند خود گرفتار کند؛ چایتانیا تامانه یکی از آنهاست؛ کارگردان تحسینشده هندی که چند سال پیش با فیلم «دادگاه» به موسیقی کلاسیک هند ادای دین کرده بود. او حالا با «مرید» سنت استاد-شاگردی و سیر و سلوک عاشقانه در وادی موسیقی را روایت کرده با تمام درگیریهای درونی یک رهرو برای رسیدن به کمال؛ به قول خود کارگردان، «مرید» جستوجویی عاشقانه و پراشتیاق است برای یافتن کمال در بمبئی معاصر. فیلم درباره خوانندهای است که با سختکوشی و پیروی از سنتهای اساتید قدیمی عمری را صرف رسیدن به جایگاه یک خواننده موسیقی سنتی هند کرده است. اما این خواننده با گذر زمان شک میکند که آیا ممکن است واقعا بتواند به آن کیفیت برتری که مد نظر دارد دست پیدا کند؟ جستوجویی عاشقانه و پراشتیاق برای یافتن کمال در بمبئی معاصر.
منتقد گاردین در یادداشتی درباره فیلم نوشته است: «برای تحسین درام خالص و مالیخولیایی تامانه لازم نیست با پیچیدگیهای موسیقی هندوستان آشنا باشید گرچه خطر میکنم و براساس حدس میگویم که ممکن است این آشنایی کمککننده باشد. دوست داشتم قادر بودم همان میزان که فیلم را تحسین میکنم از آن لذت هم ببرم. فیلم آنقدر محصول عشق و علاقه صرف است که بیش از حد فکورانه و سنگین از کار درآمده است.»
پل ورهوفن
فیلم جدید پل ورهوفن هم مثل فیلمهای قبلی او مایههای خیالگونهای دارد که با درامی چالشبرانگیز ترکیب شده است. از «پلیس آهنی» گرفته تا «غریزه اصلی» او همیشه بین فیلمهایی کمارزش پرزرق و برق و فیلمهایی با نبوغ سینمایی حرکت کرده است. فیلم جدید او که به طاعون و قرنطینه در قرن هفدهم هم اشارههایی دارد به دوران کنونی جهان هم ارتباط پیدا میکند؛ هرچند فیلم قبل از دوران شیوع کرونا فیلمبرداری شده باشد. «بندتا» براساس داستانی از جودیث سی. براون ساخته شده است. ویرجینیا افیرا، بازیگری که در فیلم قبلی ورهوفن هم بازی کرده بود نقش اصلی این فیلم را برعهده دارد. شخصیت اصلی فیلم یک راهبه جوان است که اطرافیان، او را فردی مذهبی، عرفانی و محترم میدانند، اما این همه ماجرا نیست. لحظات اغراقآمیز و هجوگونه فیلم شک و تردید کسانی که گمان میکنند ورهوفن ۸۳ ساله اشتیاقش برای جنجال را از دست داده از بین میبرد. منتقد تلگراف درباره فیلم گفته است: «نقطه قوت بندتا انسجامش نیست، اما فیلم پر است از لحظاتی که مشتاقان شور و احساس را از تماشایش دست خالی برنمیگرداند.»
لیلی هوروات
دومین فیلم لیلی هوروات، نویسنده و کارگردان مجارستانی، یک درام هیجانانگیز و رازآلود درباره فراموشی عشق است که به تیرهترین فیلمهای کریستوف کیشلوفسکی و داستانهای علمیتخیلی هستیشناسانه شباهت دارد. مارتا یک جراح مغز و اعصاب مجارستانی است و بعد از 20 سال زندگی در آمریکا تصمیم میگیرد به زادگاهش بوداپست برگردد. او امید دارد پزشکی که در حین یک کنفرانس در نیوجرسی آشنا شده بود را دوباره ببیند. مارتا بعد از جستجوی زیاد دوستش را پیدا میکند، اما او ادعا میکند هرگز مارتا را در زندگی خود ندیده است. این اتفاق مارتا را تا حد جنون میکشاند، به طوری که فکر میکند تمام این ماجرا ساخته ذهن خودش بوده است. منتقد دیلی تلگراف درباره فیلم گفته است: «هوروات به بررسی این موضوع میپردازد که چگونه فانتزیرمانتیک میتواند براساس شواهد ظریفی طرحریزی شود، اما اصلا مدرکی وجود نداشته باشد.» منتقد سایت «راجر ایبرت» هم آخرین ساخته لیلی هوروات را اینگونه توصیف کرده است: «تفسیری زیبا و دقیق درباره اینکه اگر برخی از غیرقابل قبولترین دروغهایی که به خود میگوییم درست باشند، چه اتفاقی میافتد.»
نانفو وانگ
عجیب نیست که بیشتر مستندهای با موضوع همهگیری کرونا روی آسیبها متمرکز باشند: راهروهای پر از بیمارستان و ناکارآمدی گسترده دولتی. مستند «در همان نفس» نانفو وانگ هم به هماناندازه به این نقاط دردناک میپردازد، اما یک عامل مهم دیگر را هم با جزئیات زیاد نشان میدهد: اطلاعات نادرست.
شاید در ابتدا گزارش اول شخص وانگ از شیوع ویروس کرونا در ووهان و تلاشهای تبلیغاتی دولت برای تظاهر به کنترل آن آشنا به نظر برسد، اما با گذشت زمان، وانگ به مخاطبان غربی خود نشان میدهد که چگونه همان دروغها ماهها بعد از رسانههای آمریکایی سرچشمه میگرفتند. نتیجه این رویکرد یک فیلممقاله محکم و روشنکننده است درباره خطرات انتشار اطلاعات نادرست در سرتاسر جهان و آسیبهای جدی آن.
منتقد شیکاگو ریدر درباره این مستند گفته است: نانفو وانگ به اندازهای شرایط دنیا را پیشبینی کرده بود که تیمی از دوربینهای مخفی را به بیمارستانها، خانهها و سردخانهها فرستاد تا حقیقت و درد و رنج را به تصویر بکشند و بعد کرونا و پوشش هولناک رسانهای آن را تا آنسوی دنیا، یعنی در آمریکا، دنبال کنند. منتقد نیویورکر «در همان نفس» را یک اثر پرشور گزارشی و مملو از افشاگریهای تکاندهنده دانسته است.
تاد هینز
تاد هینز پیش از این، چند فیلم داستانی با محوریت موزیسینها ساخته بود، اما Velvet Underground، اولین مستند او درباره یکی از مهمترین گروههای راک اند رول دهه ۶۰ است؛ برای اینکه بفهمید چرا این گروه را باید پیشرو و متفاوت بدانیم به نام مدیر گروه نگاه کنید: اندی وارهول، هنرمند جنبش پاپ آرت و یکی از تأثیرگذارترین هنرمندان معاصر.
گروه Velvet Underground صدای جدیدی بود که دنیای موسیقی را تغییر داد و جایگاهش را بهعنوان یکی از مورداحترامترین گروههای راک اند رول تثبیت کرد. انتخاب هینز برای ساختن یک فیلم غیرداستانی ساده درباره گروه موردعلاقهاش، کنجکاوانه است. مستند او نشان میدهد چگونه این گروه، به یک معیار فرهنگی تبدیل شد و طیفی از تضادها را در خود داشت. Velvet Underground هم به زمان خودش تعلق دارد و هم بیزمان است؛ وجهی ادبی دارد اما واقعگراست؛ ریشه در هنر عالی دارد ولی نمودی از فرهنگ خیابانی هم هست. فیلم شامل مصاحبههای عمیق، اجراهای دیدهنشده و مجموعهای غنی از تصاویر آرشیوی، فیلمهای وارهول و دیگر هنرهای تجربی است که مخاطب را در خود غوطهور میکند. نتیجه همه اینها چیزی شبیه توصیف جان کیل، بنیانگذار Velvet Underground، از گروهشان شده است: «چطور ظریف و وحشیانه باشیم.» منتقد Film Week درباره فیلم گفته است: «مستندی آوانگارد درباره یک گروه آوانگارد، اما نه به شکلی پرمدعا.».
شان بیکر
شان بیکر عمده شهرتش را برای فیلمهای تحسینشده «نارنگی» و «پروژه فلوریدا» به دست آورده است. آخرین فیلم این کارگردان مستقل آمریکایی درباره مردی است که به شهر کوچک خود در تگزاس برمیگردد و متوجه میشود که بسیاری از مردم محلی اصلا خواهان بازگشت او نیستند. بیکر با همکار همیشگیاش، کریس برگوچ، فیلمنامه را نوشته است. «راکت قرمز»، پرترهای تاریک، خندهدار و انسانی از یک مرد و زادگاهش میسازد و از ما میخواهد درباره وجود خودمان تأمل کنیم. بازی سایمون رکس در نقش شخصیتی ضدقهرمان ولی همدلیبرانگیز بسیار به موفقیت فیلم کمک کرده است. منتقد «بوستون گلاب» درباره فیلم گفته است: «راکت قرمز شبیه هیچکدام از فیلمهایی که امسال دیدهاید. نیست. انتظار داشته باشید طعم دوناتهای صورتی درخشان فیلم تا مدتها برایتان باقی بماند.»
کیریل سربرنیکوف
فیلم کیریل سربرنیکوف اولینبار در جشنواره کن ۲۰۲۱ اکران شد ولی بدون حضور خودش. سرنوشت عجیب این کارگردان روس چیزی شبیه جعفر پناهی ماست. سربرنیکوف به اتهام اختلاس مالی حق خروج از کشورش را ندارد. البته طرفداران این فیلمساز میگویند پرونده تشکیلشده علیه او با انگیزههای سیاسی ایجاد شده است، چون نمایشهای بحثبرانگیز او آشکارا از سیاستهای ولادیمیر پوتین، رییسجمهور روسیه، انتقاد میکردند. در خلاصه داستان فیلم «سرماخوردگی پتروف» آمده است: در روسیه پس از اتحاد جماهیر شوروی، یک هنرمند خالق کتابهای مصور که از آنفولانزا رنج میبرد با یکی از دوستانش به یک پیادهروی طولانیمدت میرود و در این راه بین واقعیت و خیال معلق میشود. منتقد هالیوود ریپورتر فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «اثری وهمآلود و عمیقا گیجکننده که با مهارت اجرا شده است...»
اصغر فرهادی
اختلافنظر درباره آخرین فیلم اصغر فرهادی زیاد است؛ تاحدی که برخی آن را بهترین فیلم او میدانند و برخی بدترین فیلمش. اما با حضور موفق این فیلم در جشنواره کن و بعد جشنوارههای دیگر کسی در اینکه «قهرمان» یکی از مهمترین فیلمهای سال بوده است شک ندارد. این فیلم درباره شخصیتی به نام «رحیم» (با بازی امیر جدیدی) است که به دلیل ناتوانایی در پرداخت بدهیاش در زندان به سر میبرد، اما طی دو روز مرخصیاش کیف پولی پیدا میکند و با تحویلدادن آن به یک قهرمان تبدیل میشود؛ موقعیتی که او از خطرات و چالشهایش هیچ آگاهی ندارد.
فرهادی مثل همیشه شبکهای از اخلاقیات را در داستانش میسازد که مخاطب به راحتی نمیتواند درباره آنها قضاوت کند. منتقد گاردین درباره فیلم نوشته است: «اصغر فرهادی با همان سبکی که باعث شهرتش شد (سبک واقعگرایانه، آرام و مشاهدهگرانهای که بخشهایی از اطلاعات را از مخاطب پنهان میکند) فیلمی درهمتنیده ساخته درباره پیلهای که وقتی دروغگفتن و فریبدادن را آغاز میکنیم به دور خود میبافیم.»
میا هانسن-لووه
هفتمین فیلم بلند میا هانسن-لووه داستان یک زوج آمریکایی را روایت میکند که برای نوشتن فیلمنامههای جداگانهشان به جزیره کوچکی در سوئد میروند. آنها حین نوشتن فیلمنامه دچار افکار بدبینانهای درباره روابط عاطفیشان میشوند و مرز واقعیت و توهم برایشان از بین میرود. داستان فیلم در همان جزیرهای اتفاق میافتد که اینگمار برگمان، کارگردان و فیلمنامهنویس سوئدی، سالها در آنجا زندگی و کار کرد. برگمان از سال ۱۹۶۱ فیلمهایی را در این جزیره ساخت و بسیاری از فیلمنامههایش را در هوای شرجی همین جزیره کوچک خلق کرد. منتقد وال استریت ژورنال درباره فیلم «جزیره برگمن» گفته است: «اثر مبتکرانه و زیبای میا هانسن-لوو برای جویدن نیست بلکه برای مزهمزهکردن است. هر چه بیشتر به اسرار آن فکر کنید، لذت بیشتری به شما میدهد.»
کنت برانا
خاطرات سینمایی سیاهوسفید کنت برانا از فیلتر خوشبینانهای گذشته است و به همین دلیل شاید «بلفاست» بامزه و صمیمی تا حدودی از نظر ظاهری متناقض به نظر برسد. فیلم برداشتهای تلخ و شیرین خود کنت براناست از نهسالگیاش در ایرلند شمالی که باید وسط مشکلات و دگرگونیهای محله (درگیریهای پروتستانها و کاتولیکها در تابستان ۱۹۶۹) راهش را به سمت بزرگسالی طی میکرد. جامعه و هر چیزی که پسر نهساله فیلم فکر میکند از زندگی میفهمد برای همیشه تغییر میکند، اما شادی، خنده، موسیقی و جادوی سازنده فیلمها باقی میماند. منتقد دیلیتلگراف درباره فیلم برانا نوشته است: «بلفاست به بهترین شکل فیلم «امید و افتخار» Hope and Glory را به یاد میآورد، فیلمی که جان بورمن در سال ۱۹۸۷ براساس دوران کودکی خودش ساخته است.».
سای مینگ لیانگ
فیلم جدید سای مینگ لیانگ مجموعهای از صحنههای تقریبا بدون دیالوگ طولانی و جداگانه است که جسم شما را نوازش میکنند؛ اشاره به جسم به این دلیل است که فیلم شاید بیش از هرچیزی درباره تَن و فرآیند پیرشدن انسان و تنهایی باشد. داستان درباره مردی است که بهتنهایی در یک خانه بزرگ زندگی میکند. او درد عجیبی با منشأ ناشناخته احساس میکند که تمام بدنش را فرا گرفته و به سختی میتواند آن را تحمل کند. مرد دیگری در یک آپارتمان کوچک در بانکوک زندگی میکند که در آنجا غذاهای سنتی روستای زادگاهش را آماده میکند. وقتی این دو مرد در اتاق یک هتل همدیگر را ملاقات میکند، در تنهایی یکدیگر سهیم میشوند و ... منتقد نیویورک تایمز فیلم را اینگونه توصیف کرده است: « فیلم روزها چیزی به ما میدهد که واقعاً نمیتوان آن را منطقی و اندیشهمند کرد یا حتی توضیحش داد: چشماندازی از ظرافت که مرزهای واقعیت و خیال، جسمانیت و معنویت را فرو میریزد.»
جوئل کوئن
نمایشنامه شکسپیر از ۱۹۰۸ که جی استوارت بلکتون آن را برای اولینبار به سینما آورد، بیش از ۲۵ بار در فیلمهای مختلف اقتباس شده است، اما «تراژدی مکبث» جوئل کوئن چنان ترکیب عجیبی بین سینما و تئاتر به وجود آورده که انگار از بتدا همینگونه بوده است. این نخستین فیلمی است که یکی از برادران کوئن بدون کمک دیگری ساخته و نشان میدهدآنها بهتنهایی هم میتوانند شاهکار خلق کنند.
این خیالپردازی سیاه و سفید در تئاتری در لسآنجلس ثبت شده است و طراحی صحنه کاملا هوشمندانهای دارد که زمزمههای دیوانهوار از دیوارهای سیمانیاش جاری میشود و افکار تاریکی در اطراف آسمان شبش میپیچند. «تراژدی مکبث» قدرتی دارد که تا مدتها اثرش از ذهن و روانتان پاک نمیشود. منتقد مجله «تایم» درباره فیلم گفته است: «میتوانستم پیشبینی کنم تراژدی مکبث تبدیل به یک اقتباس سینمایی موردعلاقه برای کسانی میشود که چنین چیزهایی را رتبهبندی میکنند. با تماشای آن، احساس میکردم بخشی از تماشاگرانی هستم که برای اولینبار نمایش را در سالن تئاتر میبینند.»
استیون اسپیلبرگ
بهطرز شگفتانگیزی عظمت نسخه جدید «داستان وست ساید» کاملا از نمای ابتدایی فیلم مشخص است که به اندازه کافی پیشدرآمد بیکلام فیلم ۱۹۶۱ را تغییر میدهد تا ساخت دوباره آن را توجیه کند. اولین چیزی که در نسخه جدید میبینیم برای نسخه قبلی غیرممکن بود؛ یک نمای هوایی اطراف آوار محلههای Upper West Side. پیام فیلم واضح است: این همان «داستان وست ساید» است که شما میشناسید و دوستش دارید؛ فقط با امکاناتی که سازندگان اصلی نداشتند، احیا شده است.
نسخه جدید که از محدودیتهای قومی و نژادی رهاست، در کنار فیلم قبلی برای سالهای آینده زنده خواهد بود. زمان نشان میدهد که جایگزین نسخه اصلی میشود یا خیر. منتقد آتلانتیک فیلم را اینطور توصیف کرده است: «داستان وست ساید اسپیلبرگ ویترینی کاریزماتیک برای هر کاری است که او روی پرده بزرگ به بهترین شکل انجام میدهد. این فیلم بهروزرسانی متفکرانهای است که بازآراییهای ملایم و دقیقی را انجام میدهد تا ساخت دوباره این داستان در سینما را توجیه کند.»
ریوسوکی هاماگوچی
احتمالا باید برای دو فیلم هاماگوچی امسال را سال او بدانیم؛ هرچند فیلم «ماشین مرا بران» او در بیشتر فهرستها به عنوان بهترین فیلم سال معرفی شده، «چرخ بخت و خیال» فیلمی است که اولینبار نام این کارگردان ژاپنی را سر زبانها انداخت. «چرخ بخت و خیال» از سه داستان عشقی درباره پیچیدگی روابط و اتفاقاتی که در زندگی زنان عاشق اتفاق میافتد تشکیل شده است. این سه داستان ماهیتی جداگانه دارند، ولی با کمک نوشتههایی ظریف و تمهیداتی دیگر به هم مرتبط میشوند و اینگونه درام به آرامی عمق پیدا میکند. منتقد «نیویورک تایمز» درباره فیلم گفته است: «هندسه میل به زیبایی در چرخ بخت و خیال ترسیم شده است؛ فیلمی غمانگیز، پویا و بیادعا.»
مگی جلینهال
مگی جلینهال برای اولین فیلمش مستقیم از النا فرانته خواسته که اقتباسی سینمایی از رمان «دختر گمشده» بسازد؛ نویسنده هم به شرطی درخواست او را پذیرفته که خود جلینهال (یا یک کارگردان زن) فیلم را کارگردانی کند. ازقضا هردو آنها به زنهایی با شخصیتهای پیچییده علاقه دارند و این اشتراک به خوبی جواب داده است. داستان فیلم درباره «لیدا»ست که تصمیم میگیرد برای تعطیلات به یک شهر ساحلی کوچک در یونان برود. اما پس از چند روز آرامش و سکوت، همهچیز به سمتوسویی ترسناک میرود. داستان در دو بازه زمانی روایت میشود جوانیهای یک مادر خاص (با بازی جسی باکلی) و میانسالی او (با بازی کلمن) که خودش را در ناکامیهای مادرانهاش مقصر و محکوم نمیداند. منتقد نیویورکر درباره فیلم گفته است: «مگی جیلنهال با این فیلم، فیلمسازان، تهیهکنندگان و در مقیاسی بزرگتر کل صنعت هالیوود و آینده این هنر را به مبارزه طلبیده است.»
دنی ویلنوو
کمتر کسی با وجود داستان پیچیده رمان فرانک هربرت و اقتباسی که دیوید لینچ سالها پیش از آن انجام داده بود، به اقتباس دنی ویلنوو امید داشت، اما فیلم «تلماسه» چیزی فراتر از انتظارها و پیشبینیها در آمد. Dune داستان نبرد چند خاندان بر سر تصاحب یک سیاره را روایت میکند. این نبرد در آیندهای دور و در سیارهای به نام آراکیس اتفاق میافتد که بهدلیل طبیعت بیابانیاش به تلماسه مشهور شده است و تنها منبع مادهای ارزشمند در جهان به حساب میآید. طراحی لباس، لوکیشنها و فضای حیرتانگیز فیلم، به چیزی فراتر از روح جادویی رمان رسیده و موسیقی هانس زیمر هم به این موضوع کمک کرده است. «تلماسه» با گذر از کلیشههای ژانر علمی-تخیلی و تأکید بر مفاهیم اسطورهای یک اثر آخرالزمانی جدید در سینما لقب گرفته است. منتقد ورایتی درباره فیلم گفته است: «فیلم Dune آمده تا ما را شگفتزده کند و برخی اوقات هم موفق میشود. اما در عین حال هم تلاش میکند که مثل یک پشهی سمی و خوابآور زیر پوست شما قرار بگیرد. آنقدر این کار را انجام میدهد... تا فیلم به پایان میرسد.»
دیوید لاوری
سال پیش تنها «تل ماسه» نبود که براساس یک متن ادبی، روی بنمایههای اسطورهای استوار شده بود. شاید «شوالیه سبز» را با داستان آشنا اما فضایی متفاوت و سفر قهرمانگونهاش بتوانیم کنار «تراژدی مکبث» جوئل کوئن هم بگذاریم. فیلم جدید لاوری اقتباسی آزاد است از یک منظومه معروف درباره گاوایین؛ یکی از شوالیههای مهم شاه آرتور، که باید در آزمون عجیبی شرکت کند. دیوید لاوری شخصیت گاوایین را در رویارویی با ارواح، غولها، دزدها و مکارها تعریف میکند، داستانی جسورانه که اسطورههای کلاسیک را به شیوهای نو نمایش میدهد. منتقد سیانن درباره فیلم گفته است: «اصالت خالص فیلم شوالیه سبز باعث میشود که این اثر، برای هرکسی که چنین متریال و دنیایی را دوست دارد، ارزش تماشا کردن داشته باشد.»
مایک میلز
مایک میلز فیلمهای شیرین و جذابی میسازد درباره نامشخصبودن آینده برایمان، «C’mon C’mon» فیلم جدید او، قطعا یکی از همین فیلمهاست؛ یک فیلم سیاه و سفید جمعوجور درباره روزنامهنگار مجردی (واکین فینیکس) که باید مدتی مراقب برادرزاده ۹ سالهاش باشد. رابطه این دو شاید کامل نباشد، اما مفاهیمی ظریف و عمیقا تکاندهنده درباره ارتباط بین بزرگسالان و کودکان نشان میدهد. فیلم روی همان چیزی تأکید میکند که شخصیت گرتا گرویگ در دیگر فیلم میلز، «زنان قرن بیستم»، گفته بود: «بدانید که زندگیتان قرار است چیزی باشد غیر از آن چیزی که تصور میکنید باید باشد.» منتقد پلی لیست فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «شاعرانه و تلخ، فیلمی خاص که از ما میخواهد اشتباهاتی را که مرتکب میشویم، افرادی که آزردهایم، احساساتی که جریحهدار کردهایم را بشناسیم و شاید به خودمان استراحت بدهیم و فردای بهتری که ممکن است بیاید را دنبال کنیم.»
یوهو کوسمانن
یوهو کوسمانن، که در کوکولا فنلاند به دنیا آمده است، علاوهبر ساخت فیلم، آثاری در حوزه تئاتر و اپرا هم دارد. فیلم اول کوسمانن سال ۲۰۱۶ منتشر شد که یک درام شورانگیز و بدیع بود. داستان فیلم جدید او - که اقتباسی است از رمانی به همین نام نوشته روسا لیکسوم - درباره دو غریبه است که در قطار همدیگر را ملاقات میکنند و این ملاقات دیدگاهشان به زندگی را تغییر میدهد ... پشت ریتم آرام فیلم جنبههای واقعگرایانه قویای وجود دارد؛ نوعی توجه به جزئیات کوچک. منتقد هالیوود ریپورتر درباره فیلم گفته است: «کوپه شماره ۶ را باید درامی مالیخولیایی به حساب آورد که در عین حال با بینش خود به تنهایی انسان و ارتباطات انسانی به شکل غیرمنتظرهای نشاطآور است. در کنار فضای پردود و الکل گرفته و عبوس فیلم، برای مخاطبی که صبور باشد نشاط هم درون اثر یافت میشود و البته برای دستیابی به آن باید از تسلیبخشیهای نتایج متعارفتر چشم پوشید.»
وس اندرسون
به هیچ وجه نمیتوان برای فیلمهای وس اندرسون هیجانزده نبود؛ آخرین تجربه منحصربهفرد و خاص وس اندرسون در دنیای قصهگویی سینمایی در قرن بیستم میلادی میگذرد. فیلم نامهای عاشقانه است به یک روزنامه آمریکایی در شهری خیالی و قرنبیستمی فرانسه. داستان از عشق اندرسون به روزنامه نیویورکر نشئت گرفته است و برخی از شخصیتها و وقایع آن براساس شخصیتها و سه مقاله نیویورکر پرداخته شدهاند؛ حبس ابد یک هنرمند، شورشهای دانشجویی و یک گروگانگیری. اندرسون درباره داستان فیلمش گفته است: «توضیح داستان آسان نیست، فیلم درباره یک روزنامهنگار آمریکایی است که در فرانسه مجله خودش را ایجاد میکند. داستان بیشتر تصویری از این مرد روزنامهنگار است که برای نوشتن آنچه میخواهد میجنگد. فیلم درباره آزادی مطبوعات نیست، اما صحبت درباره خبرنگاران یعنی صحبت درباره آنچه در دنیای واقعی میگذرد.». «گزارش فرانسوی» فیلم پربازیگری است؛ سیرشا رونان، فرانسیس مکدورمند، بیل مری، تیلدا سوئینتن، تیموتی شالامی، بنیسیو دل تورو، هنری وینکلر، متیو آمالریک، جفری رایت، لئا سیدو، لوئیس اسمیت، الیزابت ماس، ویلم دفو، کریستف والتس، اوون ویلسون، آدرین برودی، جیسون شوارتزمن، باب بالابان، متیو آمالریک، روپرت فرند، گریفین دان، استیو پارک، دنیس منشت، ونسان ماکنی، گیوم گالین، سسیل دو فرانس، الکس لاوتر و فیشر استیونس. منتقد پلی لیست فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «گزارش فرانسوی اثری است از همان شوخطبعی بینظیر اندرسونی که در بعضی مواقع جزئیاتش در تحرک، ایستایی، گرافیک و تایپوگرافی، چنان در صفحه نمایش آراسته شدهاند که فکتان میافتد.»
سلین سیاما
سلین سیاما در فیلم جدیدش همان حال و هوای احساسی خاص خودش را ادامه داده است. فیلم قبلی او، «پرتره زنی در آتش»، اثری متفاوت با زیبایی بصری منحصربهفرد بود. اما «مامان کوچولو» که شاید کوتاهترین فیلم این فهرست باشد، با جزئیات و ظرافت بیشتری ساخته شده و در فضایی فانتزی و علمیتخیلی و افسانهای داستانش را روایت میکند. یک سفر صبورانه و احساسی در زیبایی و محدودیتهای زندگی، گذشته، آینده و رابطه مادر و دختر. منتقد آتلانیک درباره فیلم گفته است: «فیلم علیرغم زمان اندکش، هم یک درام خانوادگی تاثیرگذار است و هم یک علمیتخیلی بدیع.»
آپیچاتپونگ ویراستاکولِ
هرکسی که با فیلمهای آرام ویراستاکول آشنا باشد، میداند که او به منطقی رویاگونه پایبند است که آشناشدن با آن زمان میبرد. «خاطره» اولین فیلمی است که این کارگردان تایلندی خارج از وطن خودش و با بازیگران غیرتایلندی میسازد. تیلدا سوینتون در این فیلم نقش زنی اسکاتلندی را بازی میکند که در راه سفر به کلمبیا صداهای عجیب و غریبی میشنود و میخواهد منشا این صداها را بیابد. مثل همه فیلمهای ویراستاکول، «خاطره» را هم باید بیشتر یک مراقبه و کندوکاو درونی بدانیم تا یک فیلم. منتقد گاردین در ستایش فیلم گفته است: «خاطره با زبانی آرام، واقعگرایانه و غیرعرفانی، میتواند شما را متقاعد کند که زنده و مرده، گذشته و حال، زمینی و آسمانی همه در کنار هم وجود دارند.»
ریوسوکه هاماگوچی
فیلم ۱۷۰ دقیقهای ریوسوکه هاماگوچی اقتباسی است از داستانی به همین نام از هاروکی موراکامی. داستان درباره یک بازیگر و کارگردان تئاتر است که با یک زن نمایشنامهنویس ازدواج میکند، اما بعد از چند روز همسرش ازدنیا میرود. دو سال بعد، او بهعنوان مدیر یک جشنواره تئاتر در هیروشیما منصوب میشود تا نمایشنامهای چخوف را روی صجنه ببرد. در آنجا برایش یک راننده زن جوان و ساکت اختصاص میدهند. برخورد او با این زن از آنچه که انتظار داشتهاست اهمیت بیشتری پیدا میکند. نکته جذاب فیلم، تلاقی نمایشنامه چخوف و داستان هوراکامی است که به داستانی چندلایه با شخصیتهایی پیچیده منجر شده است. منتقد پلیلیست فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «علیرغم آنچه در ابتدا به نظر میرسد، ماشینم را بران یک درام معاصر با داستانی سرراست نیست، بلکه هاماگوچی یک فیلمنامه ماهرانه و چندلایه را برای مخاطب تدارک دیده که با اجرایی بینقص همراه شده است. فیلم تا روزها ذهن شما را به خود درگیر خواهد کرد و برای دوباره دیدنش یا فکر کردن به آن ترغیب میشوید.»
پل توماس اندرسن
نهمین فیلم پول توماس اندرسون بدون شک ارزش ماهها انتظار را داشت؛ شاهکاری سرگرمکننده که دو بازیگر اصلیاش را در اولین تجربه بازیگریشان پرت میکند در یک داستان عشق نوجوانانه. فیلمی پخته با رهایی و یلهگیای منحصربه فرد در تمام دقایقش. «پیتزای شیرینبیان» شاید در ظاهر یک فیلم نوستالژیک به نظر برسد ولی در جزئیات و خردهداستانهایش چیزی فراتر از اینهاست. بازی بازیگران سرشناس فیلم در بخشهایی از فیلم مثل توقف قطار در ایستگاههایی است که در آنها پیتزایی با طعمی جدید باید چشید. منتقد اسکرین دیلی درباره فیلم گفته است: «سایه روح آزاد رابرت آلتمن در سراسر این فیلم حس میشود؛ اثری که حول محور موضوعات مختلف و البته مهم میچرخد. فیلم Licorice Pizza زمانی به اوج خود میرسد که با سرعتی آرام و پیوسته پیش میرود. همین موضوع هم باعث میشود که این اثر به ملایمترین، دوستداشتنیترین فیلم در کل رزومه اندرسون تبدیل شود.»
یواخیم تریر
«بدترین فرد جهان» یک درام مدرن درباره جستجوی عشق و معنا در اسلوی معاصر است. داستان چهار سال از زندگی جولی را روایت میکند؛ زن جوانی که در اقیانوس آشفته یک زندگی عاشقانه برای یافتن مسیر شغلیاش تلاش میکند. او میخواهد به اینکه واقعاً چه کسی است نگاهی واقعبینانه داشته باشد؛ هرچند در پایان نه ما و نه خودش این را نمیفهمیم. چون زندگی همیشه یک روند بیامان تبدیلشدن است. منتقد ایندی وایر فیلم را اینگونه توصیف کرده است: «یک اثر قوی و مسحورکننده که به جهان بیقرار فیلمهای قبلی فیلمساز باز میگردد؛ جهانی درباره جوانانی که عبور زمان در زندگیشان مایهی رنجشان را فراهم ساخته. آخرین فیلم تریر این ایده را مرکز توجه قرار داده که شاید گاهی اصیل و منحصربهفردبودن آنقدرها هم مهم نیست»
این فهرست به مرور کامل میشود