آزیتا حسین زاده عطار
خبرنگار شهرآرامحله
از همان نوجوانی پرچم انقلاب از دستش نمیافتد. پیش از انقلاب حفاظت از محله را عهدهدار میشود و وقتی بزرگتر میشود دفاع از میهن را انتخاب میکند. اولین شغل او در نوجوانی خالی کردن کیسه سوند جانبازان قطع نخاعی است که به برکت این خدمت سرنوشتش به راه خوبی کشیده میشود. او بعد از آن عهد میکند خدمت به جانبازان و خانواده شهدا را ترک نکند و خدا هم برای او همین را میخواهد. هنوز هم با اردو بردن جانبازان، دینی که معتقد است نسبت به آنان دارد، ادا میکند.
با نان خادمی بزرگ شدم
علی کوثریفرد، متولد سال 1341در سهراه کاشانی یا همان گودال زابلیهاست که آن زمان به سهراه شاهعباس هم معروف بود. او در یک خانواده مذهبی به دنیا میآید و هنوز شش ماه نشده که پدرش را از دست میدهد. آن زمان مادر هنوز 17 سال دارد و چند روز بعد تنها خواهرش هم از غم فوت پدر، جان میسپارد. بازی سرنوشت او و مادرش را به سرپرستی پدربزرگ میرساند و پدربزرگ که خادم حرم امام رضا(ع) است او را با نان خادمی بزرگ میکند. چند سالی میگذرد. 10 ساله است که مادر ازدواج میکند و به اصفهان میروند. سالها در پس هم میگذرد و کودکیهای او به سن دبیرستان و سربازی کوک میخورد.
از لبیک به فراخوان جهاد تا سازندگی در دب حردان
« صدام سال 59 روستاها و شهرهای خوزستان را بمباران کرده بود. تعداد زیادی از مردم آواره شده بودند. جهاد سازندگی فراخوانی به تمام شهرها داد تا کسانی که میخواهند در جبهه خدمت کنند همراهشان شود. آن زمان در هنرستان شهید کاوه اصفهان در رشته راه و ساختمان تحصیل میکردم. 40 نفر از بچههای هنرستان همراه 2نفر از دبیرها داوطلب شدیم. من پیش از آن هم تجربه کارهای این چنینی را داشتم وقتی در زمان انقلاب با چند نفر از جوانان محله گشت محلی بودیم و محله را از کسانی که میخواستند اغتشاش کنند و امنیت محله را به خطر بیندازند حفظ میکردم. آن زمان از طریق پایگاهی که در محلهمان بود برای بازسازی به خوزستان سفر کردیم. روستای دب حردان یکی از روستاهای بمباران شده بود. مزارع و ساختمانهایشان با خاک یکسان شده بود و روستاییان در چادر زندگی میکردند. ما به آنجا رفتیم تا خانهها را از نو بسازیم. مصالح را خود جهاد تحویل داد و ما مشغول شدیم. یادم هست که با تیرآهن و آجر و مصالح دیگری که داشتیم در عرض 3ماه تابستان 20 واحد 50 متری ساختیم. از بلوکههای سیمانی برای استحکام واحدها استفاده کرده بودیم و طاق ضربی برای پنجرههایشان ساختیم و سقفها هم ایزوگام شد. کارمان کمی بیشتر طول کشید و معلمهایی که همراهمان بودند از مدرسه خواسته بودند به ما سخت نگیرند تا کارمان تمام شود و بازگردیم. وقتی مشغول ساختوساز بودیم یکی از عشایر روستا گفت «دامهای ما هم باید جایی برای زندگی داشته باشند.» پرسیدم یعنی دامها از شما واجبترند؟ گفت «روزی ما از همین دامهاست. اگر آنها از بین بروند ما دیگر نمیتوانیم کار کنیم. لطفا اول برای آنها طویله درست کنید.» این شد که ما کار را با ساخت طویله برای دامها ادامه دادیم و بعد کار ساختوساز خانهها را به پایان رساندیم. شاید از روی احساسات تصمیم گرفتیم. اما 40 نفری بودیم که از میان 400 دانشآموز مدرسه داوطلب شدیم. برخورد خانواده هم بسیار خوب بود. وقتی به مدرسه بازگشتیم معلمها به استقبال آمدند و سر صف بالای تریبون مدرسه ناممان را بردند اما تشویقها در همین حد بود و به خاطر عقب ماندن از کلاسها تجدید آوردیم و کسی به دادمان نرسید.»
اولین شغلم خالی کردن کیسههای سوند جانبازان بود
بعد از اینکه از آن اردو برمیگردد سال 62 و 63 سرنوشتش جور دیگری تغییر میکند. چرخ اقتصاد خانواده خوب نمیچرخد و ناچار میشود شغلی انتخاب کند. این میشود که به واسطه مادرش که پرستار است، برای کار به یک آسایشگاه جانبازان معرفی میشود.
او معتقد است همان روزها که کتابهایش را زیر بغل میگرفت و عصرها تا صبح را در آسایشگاه به جانبازان خدمت میکرد، شروعی شد برای اینکه کل زندگیاش به آدمهای نازنینی پیوند بخورد تا همراهیشان ادامه زندگیاش را متبرک کند. میگوید: «روز اول کتابهایم دستم بود که به آسایشگاه رفتم. مسئول آسایشگاه پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچه مشهد.» گفت: «اینجا چه میکنی؟» گفتم: «زمانه ما را فرستاده اینجا.» گفت: «از امروز کارت را آغاز کن.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «کیسههای سوند را خالی میکنی. عیبی ندارد؟» گفتم: «نه»
فکر میکردم قرار است ملافه تعویض کنم یا کاری مشابه این را انجام دهم. کاری را به من سپرد که راهش را هم بلد نبودم. او یادم داد و من از همان روز سطلی در دست گرفتم و کارم را شروع کردم. 80 جانباز در آن آسایشگاه داشتیم که حدود 50 نفر قطع نخاعی بودند. یک روز در میان از ساعت 7 عصر تا 7صبح کارم همین بود. با آنها میگفتیم و میخندیدیم و شوخی میکردیم. شاید چون هم سن و سالشان بودم از اینکه من این کار را برای آنها انجام میدادم خیلی خجالت نمیکشیدند. گاهی ادرار روی لباسم میریخت اما دیگر از این چیزها ناراحت نمیشدم. گاهی تا صبح برای آنها به لهجه مشهدی جوک تعریف میکردم. آنها بسیار لهجه من را دوست داشتند. یک روز هم قرار شد آنها را برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد ببرند. وقتی قرار شد بین پرستارها انتخاب کنند به جای پرستارهایی که مدتها با آنها بودند من را انتخاب کردند. آنجا جانبازانی مانند آقایان شریفی و شفیعی داشتیم که شهید شدند. من هم با آنها خوشحال بودم چون روحیهشان در خور ستایش بود و درسهای زیادی از آنها آموختم؛ این همان چیزی بود که باعث شد من از همان زمان سربازی جبهه را انتخاب کنم.»
کاری که من را به جبهه پیوند داد
وقتی خاطراتش به روزهایی پیوند میخورد که ادامه راه زندگیاش را مشخص کرده است خاطرات شیرین آسایشگاه پیش چشمش ظاهر میشود؛ «استخری داشتیم که هر چند وقت یک بار جانبازان را برای تفریح به آنجا میبردیم. حدود 20 جانباز میتوانستند وارد استخر شوند. اینقدر با آنها شوخی و خنده میکردیم که جانبازانی که با ویلچر لبههای استخر بودند بیش از خود ما تحتتأثیر شوخیها قرار میگرفتند و میخندیدند. یک پیرمردی داشتیم که در آسایشگاه پرستار بود. دلش میخواست شب تا صبح در آسایشگاه بماند. وقتی جانبازان به او میگفتند پیرمرد بدش میآمد. دنبالشان میکرد و آنها هم فرار میکردند. بعد از آنکه یک سال و نیم را در آنجا گذراندم، درسم تمام شد و رفتم سربازی»
ازدواج به شرط سربازی
«پیش از سربازی از دختر داییام خواستگاری کرده بودم اما دایی گفته بود مدرک سربازیاش را باید حتما بیاورد. من خودم هم در معاشرت با آن رزمندههای آسایشگاه بسیار به خدمت و جبهه علاقهمند شده بودم. سربازی را بیرجند گذراندم. دایی دیگرم فرمانده بود ولی با وجود اینکه 3ماه آموزشی را او همراهم بود هیچگاه بین من و بچههای دیگر تفاوتی قائل نبود. سه ماهه آموزشی که تمام شد همه ما را در حیاط پادگان به خط کردند. گفتند کسانی که دوست دارند جبهه بروند یک صف جدا تشکیل دهند. ما 80 نفر بودیم که جبهه را انتخاب کردیم و راهمان جدا شد.»
فروردین 64 بود. همه سربازها از آموزشی به مرخصی میرفتند، این 80 نفر اما کولههایشان را برداشتند و چند ساعت بعد 2 اتوبوس به مقصد خوزستان مقابل در پادگان راهی شد؛ «ما سربازهای خطشکن بودیم و هر سری برای عملیاتی در یک منطقه جنگی حضور داشتیم؛ تیپ 55 عملیات ایذایی. پیش از عملیات میرفتیم برای شناسایی منطقه و تعداد نفرات دشمن و بررسی منطقه جنگی. زمانی هم که در خط بودیم در دسته مینیکاتوشا بودیم؛ اسلحهای با 16 تیر که روی جیپ سوار میشد و تا فاصله چند کیلومتری برد داشت. در همان زمانها جشن عروسی خواهرم هم بود. فرمانده گفت فقط برو خداحافظی کن و برگرد. من هم یک نیم روز رفتم و اتاق عقد را تزیین کردم و برای اینکه به موقع به جبهه برسم عصر همان روز که مراسم خواهرم بود پیش از مراسم برگشتم. »
دوران نقاهتم در سنگر گذشت
اولین مقصد سهراه چنانه است؛ جایی در30 کیلومتری خط. دو سه روز از اعزام میگذرد که برای خطشکنی یکی از عملیاتها راهی میشوند. 17 نفری سوار بر تویوتا لندکروز هستند که 10 فروند هواپیمای جنگی از آسمان خاکریز را احاطه میکنند. اولین بار است که صدای غرش شدید هواپیماها را تجربه میکند. آنها دیوار صوتی را میشکنند و منطقه را در چند ثانیه با خاک یکسان میکنند. راننده هول میکند و ماشین تعادلش را از دست میدهد و از جاده منحرف میشود و چپ میکند. رزمندهها هر کدام به سویی پرت میشوند و دو رزمندهای که کنار راننده نشستهاند، به شهادت میرسند. میگوید: « از میان آنها من و محسن توتیان مجروح شدیم. بیهوش شده بودم و وقتی چشم باز کردم دیدم در بیمارستان هستم. از ناحیه سر و دست و دنده آسیب دیده بودم. دکتر گفت برای تو مرخصی مینویسم که به اصفهان برگردی و کمی استراحت کنی. گفتم نه. اگر مادرم من را در این وضعیت ببیند خدایی نکرده سکته میکند. این شد که برگشتم سنگر. بیمارستانم همانجا بود و هم سنگریها پرستارانی مهربان. گاهی هم از امداد میآمدند و زخمهایم را پانسمان میکردند. هنوز هم گاهی در گوشم صدای آزاردهنده آن هواپیماها میپیچد. این مشکل که برای من به وجود آمد در برابر زحمات شهدا و جانبازان شیمیایی صفر است.»
من بچه محلتم امام رضا
«اینقدر برای خطشکنی جابهجا میشدیم که در دوران خدمت در جبهه همه محدودههای جنگی را دیده بودم. مدتی از این زمان را در خاک فکه بودم. خاکش اینقدر نرم بود که با هر وزشی در هوا پخش میشد. در هوایی که گاه تا 55 درجه بالا میرفت و تخممرغ را روی سنگها نیمرو میکردیم تمام تنم را لرز گرفته بود. انگار زمستانی سخت بود که بدنم را به شدت میلرزاند؛ اینقدر که با چند پتو هم سرما را حس میکردم. این قدر حالم بد شده بود که رزمندهها من را به بیمارستان اندیمشک بردند. خونم را سریع آزمایش کردند و متوجه شدند بیماریام حسبه است و این قدر عفونت وارد رودههایم شده است که حتما باید قرنطینه شوم. دکتر میگفت «اگر بعد این 10 روز بهتر نشوی از بین میروی» اتاقی در زیرزمین بیمارستان محل قرنطینه بود و در طول مدت درمان هر کسی برای درمان مراجعه میکرد با لباسهای ایزوله بود. در طول مدت درمان این قدر آنتیبیوتیک تزریق کرده بودند که از وزن 80 کیلو حدود 30 کیلو کم کرده بودم. دندانهایم سیاه شده بود و موهایم داشت میریخت. همان زمان بود که گفتم یا امامرضا من بچه محلتم. در این شهر غریب و در منطقه جنگی این درد را برای من نپسند. 10 روز که گذشت پزشک تجویز کرد که برای ادامه درمان به اصفهان بروم. در آن شهر در بیمارستان ارتش بستری شدم. با دعاهای خانوادهام به زندگی برگشتم. مادرم بسیار دعا کرد و تأثیر دعای مادر بر هیچکسی پوشیده نیست.»
پاچههای شلوارش را پر از گردو کرده بود
بعد از 3، 4ماه که دوره درمان را طی میکند، دوباره به جبهه باز میگردد و این بار کردستان. این بار منطقهای که نقطه صفر مرزی ایران و ترکیه و عراق است مقصدش میشود. بعد از آن همراه یک دسته شناسایی به کردستان میروند. این دومین باری است که به منطقه جنگی کردستان اعزام میشود؛ یک بار در فصل سرد و بار دیگر در فصل گرم. یک خاطره خندهدار از سفر به نقطه مرزی عراق یادش مانده است که تعریف میکند: «در جبهه حال و هوای بچهها عجیب شاد بود و به هم روحیه میدادند. ما جوکهایی داشتیم که مختص مین و خمپاره و جنگ بود. دوستی داشتیم به نام مجید رستمی. بچه تهران بود. قرار بود برویم برای شناسایی پیش از عملیات که او پیشدستی کرد و داوطلب شد. وقتی رفتند برای شناسایی درخت گردویی دیده بودند که نه عراقیها میتوانستند از گردوی آن بخورند و نه ایرانیها. کلی گردو میداد و گردوها هر سال پای درخت میریختند و روی هم تلنبار و غذای خوب موریانهها میشدند. فرمانده به بچهها گفته بود که به آن درخت نزدیک نشوند. گفته بود ممکن است آنجا دشمن تله بگذارد یا گردوها را سمی کرده باشند. اما مجید گوشش به این حرفها بدهکار نبود. کت و شلوارش را قبل عملیات محکم و کلی گردو در آن ذخیره کرده بود. 7، 8 نفری تا نزدیکی عراقیها رفته بودند و فرمانده صدای تلق و تلوق را شنیده بود و کلی از دست او ناراحت شده بود اما خوشبختانه در آن عملیات اتفاق بدی نیفتاده بود. موقع برگشت اما مجید سنگ تمام گذاشته بود و کل پیراهن و شلوارش را پر از گردو کرده بود. وقتی به ما نزدیک شد مثل کسی دیده میشد که 200 کیلو وزن دارد. وقتی لباسهایش را خالی کرد صدای خنده همسنگریها فضا را پرکرد».
وداعهای با حسرت
معمولا عملیاتها تا شبی که قرار بود اتفاق بیفتد جایی درز نمیکرد. گروه شناسایی میرفتند و بعد از انتقال اطلاعات رزمندهها برای عملیات میرفتند. کوثری وداعهای آن روزها را بین همسنگرها برای آنها که میرفتند عملیات همراه با شادی دیده است. یادش نمیآید رزمندهای از رفتن همسنگرش ناراحتی داشته باشد. میگوید: «همسنگرها به حال کسی که برای عملیات میرفت غبطه میخوردند. کسی برای رفتن همسنگرش گریه نمیکرد. هر که میماند به حال آنکه میرفت حسرت میخورد. میگفتند خوش به حالت که تو انتخاب شدی«.
عملیاتی که به فتح ختم شد
فتحالمبین اولین عملیاتی است که حاج آقا کوثری در آن شرکت کرده است. میگوید: «سال 64 بود و در منطقه شوش بودیم. ما آتش عقبه بودیم و چند کیلومتر دورتر با مینیکاتوشا هوای بچهها را داشتیم. فتح خوبی در آن عملیات رخ داد. بعد از آن عملیاتهای کربلا بود و چند عملیات دیگر. بعد رسیدیم کردستان و ارتفاعات بانه. برف شدیدی میبارید. ماشین به ارتفاعی که سنگر ما در آن بود راه نداشت. رفت و آمد و حمل وسایل با قاطر انجام میشد. یک بار که عراق داشت گلوله باران میکرد. در همان زمان آذوقه را با قاطر آوردند. خمپاره 60و 120 که زدند ما در کانالی که در نوک قله کوه کنده بودیم مستقر شدیم. آتش دهانهاش خیلی شدت داشت. وقتی بیرون آمدیم دیدیم نه خبری از قاطر است و نه آذوقه و همه از بین رفته بودند. ناچار شدیم با شکلات و کمپوتی که مردم کمک کرده بودند آن شب را سر کنیم. شرایط در آن زمان بسیار سخت بود گاه تا کمر در برف بودیم و مسیری را میرفتیم و زمان برگشت رد پاها محو میشدند و باید حدسی راه برگشت را پیدا میکردیم».
سنگرهایی که با خار و خاشاک استتار میشدند
عکسهای زمان رزمندگی را که نشانم میدهد، سنگرها کمی از زمین بالاترند. توضیح میدهد: «عمق این سنگرها 3 متر است. برای اینکه حالت استتار داشته باشد روی سنگرها با گونی و خار و خاشاک پوشیده میشد. هر کدام از آنها چند راه خروجی یا دهانه داشتند که در مواقع گریز از سنگر از آنها استفاده میکردیم. عقرب و رتیل و جانوران دیگر در سنگرها زیاد بود و به همه ما روش استفاده از آمپول پس از گزش را یاد داده بودند که از حشرات در امان باشیم. یک بار یکی از بچهها را زنبور بیابانی گزیده و چون از آمپول استفاده نکرده بود به دلیل حساسیت زیاد به گزش آن حشره جانش را از دست داده بود. آذر ماه سال 65 تا روز آخر که قرار بود کارت پایان خدمت بگیرم بمباران هوایی بود. 500 متر جلوتر از جایی که من بودم کامیونی داشت مهمات خالی میکرد. یکی از بمبهای هواپیماهای جنگی به آن اصابت کرد و رزمندههایی که نزدیکش بودند به شهادت رسیدند. من برگه به دست در حال گرفتن امضاهای آخر خدمت بودم که ناگهان بمباران تا نزدیک من آمد. من خودم را در حفره روباه (سنگرهایی که حالت مخفیگاه داشت و تنها 2نفر در آن جا میگرفتند) انداختم. سرم خورد به سنگی و شکاف خورد و من را به بهداری بردند.»
پیکان مدل60 و گل کوچک دستگیره عروس
پس از بازگشت از جبهه دایی اجازه میدهد و دخترش به عقد علی آقا در میآید. میگوید: «حالا هر کسی میپرسد بچهکجایی میگویم زنجان.» و بعد میخندد و میگوید: «اگر خانمم نبود من دوباره به مشهد بازنمیگشتم. سال 65 که ازدواج کردم، برگشتیم خانه خودمان در مشهد. اینقدر علاقه به انقلاب داشتیم که در 16 بهمنماه در دهه فجر ازدواج کردیم.»
ازدواجی بسیار ساده که عجین شده بود با برف سنگینی که بهمن آن سال در مشهد بارید. نه عروسکشان داشتند و نه عروسی آن چنانی. مراسم در کمال سادگی برگزار شد. میگوید: «همه چیز عروسیمان یک پیکان مدل 60 بود و یک گل کوچک که آذین دستگیره دری بود که عروس آن را باز میکرد و یک جورهایی شگون آن مراسم بود. آن روز رفتیم حرم و زندگی را بسیار ساده آغاز کردیم. سالها که گذشتند تولد 2 فرزند زندگیمان را شیرین کرد. حالا پسرم 30سال و دخترم 27 سال دارد. ازدواج کردهاند خوشبخت شدهاند و حالا این شیرینی با 5 نوه به اوج خود رسیده است. من برای فرزندانم هم همه چیز را ساده گرفتم همان طور که خودم هم ساده ازدواج کردم و موفق بودم. معتقدم خوشبختی در کنار سادهزیستی است.»
به عقیده آقای کوثری و تجربه موفقی که در زندگی داشته قناعت یک سنت است که باید هر انسان مؤمنی داشته باشد. «در گذشته زندگی مانند الان نبود. امکانات رفاهی نداشتیم. شاید در یک محله تنها یک خانواده یخچال یا تلویزیون داشتند اما همه شادتر بودند. الان رفاه بیشتر شده اما ورود فناوری به زندگی آدمها آنها را از هم دور کرده است. قدیم صلهرحم خیلی بیشتر بود. رفتوآمد زیاد بود و همه از حال هم خبر داشتیم. گاهی مینشینم و میگویم خوش به همان روزها».
بازنشستگی و پیوندی که گسستنی نیست
آن خدمت صادقانه و بیریا به جانبازان زمانی که هنوز دبیرستانی بود باعث میشود که آنها هنوز هم دوست داشته و در کنار علی آقا باشند. میگوید: «ازدواج که کردم خانهای در مشهد گرفتیم. دوباره درخواست داده بودند که برگردم به اصفهان. مسئول آسایشگاه وقتی که متوجه شده بود برگشتم خواست دوباره کارم را از سر بگیرم. این بار پیشنهاد کارگزینی را دادند. مدتی حسابداری بودم و بعد روابط عمومی و آخر خدمتم دوباره به بهداشت و درمان برای جانبازان گره خورد. در طول این سالها اردوهای خانواده جانبازان هم با من بود و تمام این سالها سعی میکردم دینی که نسبت به آنها دارم ادا کنم.»
8 آبان 88 که روز ولادت امامرضاست حاجی کوثری هم بازنشسته میشود اما هنوز هم به دلیل مراودات خوبش با جانبازان و خانواده شهدا مسئولیت اردوها برای آنان را عهدهدار است. انگار این پیوند با جانبازان و خانواده شهدا برای او که بخش بزرگی از قلبش را روزی به ایثارگریهای آنها بخشیده است، گسستنی نیست.