در روزگاران گذشته در یکی از شهرهای نواحی مرکزی، مرد بازرگانی زندگی میکرد که از دار دنیا علاوه بر اموال و املاک و مستغلات و واحدهای تجاری بسیار، چهار پسر داشت که یکی از دیگری تنبلتر و تن پرورتر و مفت خورتر بودند. روزی مرد بازرگان پس از عمری تجارت و تولید و مصرف ثروت، در ناحیه قفسه صدری خود احساس درد شدید و منتشرشوندهای به ناحیه آرواره ها، بازوها، پشت و گردن کرد و دانست که لحظه مرگش نزدیک است. وی با خود اندیشید حالا باید اموال و املاک و مستغلات و واحدهای تجاری ام را به کدام یک از این چهار تن لش بسپارد؟
پس تصمیم گرفت آنها را آزمایش کند تا بفهمد کدام یک از آنان از بقیه عاقلتر است. وی فوری چهار فرزندش را احضار کرد و به آنها گفت:ای فرزندان عزیز و تن پرورم! میخواهم شما را سرمایهای عطا کنم تا با آن به کار و تجارت مشغول شوید. هریک از شما که از سرمایه اش درستتر استفاده کرد و سود بیشتری به دست آورد، وصی و وارث اصلی من خواهد بود. چهار پسر گفتند: آخ جان و سرمایه را گرفتند و هریک به سمتی رفتند تا با سرمایه خود کاری ترتیب دهند.
پیش از آن تصمیم گرفتند سه ماه بعد، قبل از بازگشت نزد پدر، با هم قرار بگذارند درمورد کارهایی که کرده بودند، صحبت و مشورت کنند. سه ماه بعد، چهار پسر پیش از بازگشت نزد پدر به پارک شهر رفتند تا درباره فعالیتهای خود بحث و تبادل نظر کنند. برادر اول گفت: من سفرهای خریده ام که وقتی آن را باز میکنم، هر خوردنی که دلم خواسته باشد، در آن حاضر میشود. سه پسر دیگر گفتند: عجب! برادر دوم گفت: من آینهای خریده ام که هرکس که بمیرد، عکسش داخل آن نشان داده میشود. سه پسر دیگر گفتند: عجب!
برادر سوم گفت: من موکتی خریده ام که وقتی سوارش میشوم، مرا همه جا میبرد. سه پسر دیگر گفتند: عجب! برادر چهارم گفت: من چوبی خریده ام که اگر به مرده بزنم، زنده میشود. سه پسر دیگر گفتند: عجب! برادر اول سفره اش را پهن کرد و در آن غذاهای زیادی ظاهر شد. چهار برادر مشغول خوردن بودند که ناگهان آینه برادر دوم روشن شد و عکس مرد بازرگان در آن افتاد. چهار برادر فهمیدند که پدرشان به دیار باقی شتافته است.
برادر سوم گفت: سوار شوید، برویم. چهار برادر سوار موکت جادویی شدند و وقتی به خانه رسیدند، سر جنازه پدر رفتند و برادر چهارم با چوب جادویی به پدر زد تا زنده شود. اما چوب کار نکرد و مرد بازرگان زنده نشد. چهار برادر چوب را برداشتند و سوار موکت شدند و به نزد شرکت گارانتی کننده رفتند. شرکت گارانتی کننده اعلام کرد که داخل چوب آب رفته است و چوب مشمول گارانتی نمیشود. بدین ترتیب مرد بازرگان مُرد و نفهمید کدام یک از پسران تن لشش از همه عاقلتر بوده است، ما نیز نفهمیدیم.