سن وسال من کفاف رفتن به جبهه را نمیداد، اما خودم را به بسیج تحمیل کردم؛ البته من در حدی نبودم که سلاح دستم بدهند. بیشتر نگهبانهای شبانه، پیرمردهای روستاهای اطراف بودند؛ چون اکثر جوانهای طرقبه رفته بودند جبهه و از روستاها برای کمک میآمدند. من درکنار پیرمردها مینشستم که خوابشان نبرد و برایشان کتاب میخواندم. کتابی بود درمورد مسلمانان در اندلس. بعضی وقتها هم برایشان روضه میخواندم.
مادرم صبح تا شب، کافی گوش میکرد و من همه نوارهای کافی را حفظ بودم و گاهی این طرف و آن طرف، آنها را با تقلید صدای مرحوم کافی میخواندم.
فکرش را بکنید؛ دو نفر توی پست نگهبانی نشسته اند و یک نفر روضه میخواند و آن یکی گریه میکند.
یک دفعه هم قرار شد برویم یکی دو هفته آموزش ببینیم، شاید ما را هم ببرند جبهه. من و تقی نیکوکار که مثل همیشه با هم بودیم، خودمان را قاتی بچهها جا زدیم و رفتیم یک اردوگاه آموزشی در آبقد. همان اول لباس اندازه ما پیدا نمیشد.
هر طور بود، آستینها و پاچهها را تا زدیم و لباسی را که به تنمان زار میزد، پوشیدیم. پوتینهای بزرگ را هم با چیزهایی پر کردیم و بند هایش را محکم بستیم. یکی از پاسدارها به ما گفت:
- پوکه اگر پیدا کردید، به من تحویل بدهید.
من و تقی توی اردوگاه دنبال پوکه میگشتیم. ما را که میدید، میدانست حتما چندتا پوکه داریم. من برای اولین بار اسلحه دستم گرفتم. شهید رادمرد، مربی اسلحه شناسی بود. بعد از آموزش اسلحه شناسی، یک سلاح به ما دادند تا درباره نحوه کارش توضیح بدهیم. اول پرسید:
- اسم این سلاح چیست؟
- کلاش.
- نه پسرم! این ژ۳ است.
من که مطمئن نبودم، گفتم:
- بله، درست میگویید؛ چون شبیه هم هستند، من اشتباه کردم!
- میخواستم ببینم حواست کجاست. نه پسرم! این برنوه.
- اوه راست میگویید.
خلاصه آقای رادمرد تا تفنگ صدوشیش رفت. من هم پابه پایش رفتم.
آخرش گفت:
- نه باباجان! همون کلاشه. حالا باز و بسته اش کن.
- بسم ا... الرحمان الرحیم. اول اطمینان از خالی بودن تفنگ. از ضامن خارج میکنیم. گلنگدن را میکشیم. بعد خشاب را برمی داریم رو به سمت هوای آزاد؛ و گرفتم روی صورت شهید رادمرد و شلیک کردم.
تفنگ پر بود. شهید در آخرین لحظه سر آن را پس زد و گلولهای سهمگین از لوله شلیک شد!
من باید اول خشاب را برمی داشتم بعد گلنگدن را میکشیدم.
داشتم میلرزیدم. رنگم شده بود عین ماست. اما شهید رادمرد با خونسردی تمام، ژ۳ خودش را برداشت و گفت:
- اتفاقا ژ۳ هم همین طور است. اول گلنگدن را میکشیم. بعد خشاب را برمی داریم و رو به سمت هوای آزاد و شلیک.
چند دقیقه بعد داشتند روی صورتم آب میپاشیدند و با خودم تکرار میکردم:
- اول خشاب را برمی داریم، بعد گلنگدن را میکشیم.
آن دوره با وجود قبولی، منجر به این نشد که ما به جبهه برویم، اما لااقل وارد تیم گشت شدم؛ البته، چون هنوز سن وسالم کم بود، فقط در حد بالاوپایین بردن تابلوی ایست کار بلد بودم. همان هم خوب بود. تابلو را بالاوپایین میبردم و ماشینها را به کنار خیابان هدایت میکردم. اسمم را گذاشته بودند تابلو.
یک روز دوستی که میرفت کارت شناسایی مردم را بررسی میکرد، نیامده بود.
فرمانده ما مرتضی رجب زاده بود. به یکی از پیرمردهای تیم گفت:
- فلانی! شما میتونی بری مدارک رو کنترل کنی؟
- آقامرتضی! من سواد ندارم. تازه عینکم را هم نیاورده ام.
آقا مرتضی رو به من کرد و گفت:
- قاسم! شما که سواد داری، میتونی این کار رو بکنی؟
- باید چه کار کنم؟
- خیلی مؤدب و با احترام سلام میکنی و خوشامد میگویی. بعد گواهی نامه طرف رو بررسی میکنی. همین!
- نوار هم بگیرم؟
- نوار چیه؟
- نوار ترانه.
- فقط همین که گفتم.
اولین اتومبیلی که ایستاد، جلو رفتم و سلام کردم و خوش آمدید گفتم و این از حرفها و آخر گفتم:
- لطفا گواهی نامه!
طرف گواهی نامه اش را داد. دیدم سرهنگ است. عذرخواهی کردم و مرخصش کردم. دومی را بررسی کردم، دیدم سرهنگ است. سومی و چهارمی. پنجمی یک خانم بود. دیدم این هم که سرهنگ است. سریع رفتم پیش آقامرتضی و گفتم:
- آقامرتضی! امشب یک عده سرهنگ سرازیر شده اند طرقبه.
- مگه تو کجای کارت را نگاه میکنی؟
- آن پایین کارت را.
- پسرجان! اونجا مهر کسی است که به این بنده خدا گواهی نامه داده! تو باید بالای کارت را نگاه کنی.
وقتی آماده اعزام به جبهه شدم، جنگ تمام شد. اگر من زودتر به جبهه میرفتم، حتما جنگ زودتر تمام میشد! حتما صدام به محض اینکه فهمیده بود من آماده اعزام به جبهه هستم، با خودش گفته بود:
- این جنگ دیگر جنگ بشو نیست!