۷ بازیگر جدید به سریال «هری پاتر» پیوستند آخرین وضعیت «هوشنگ مرادی کرمانی» در بیمارستان (۲۰ خرداد ۱۴۰۴) راوی عاشقانه‌های مردم | درباره فهیمه رحیمی، نویسنده پرکار و محبوب دهه ۷۰ و ۸۰ درد را با طنز و شیرینی مصور کرد | ادای دِینی به بهمن رضایی، به‌مناسبت درگذشتش بررسی فرصت شخصیت پردازی در پاتوق فیلم کوتاه مشهد کارگردان تئاتر «اکوئوس»: سعی کردیم به زبان و منطق امروز نزدیک شویم صوت | دانلود آهنگ جدید اسماعیل مقیمی با نام «از من نترس» + متن ترانه آموزش داستان نویسی | سه گام اژدها (بخش ششم) نویسنده کتاب «بلاغت تاریخ نگاری در ایران عصر صفوی»: هیچ تاریخی خالی از موضع گیری نیست برگزاری هفته فیلم روسیه در بنیاد سینمایی فارابی برگزاری مراسم وداع با بیژن اشتری، مترجم و منتقد مطرح ادبی (۲۰ خرداد ۱۴۰۴) مستند میراث باد، اثر فیلم‌ساز مشهدی، برنده جشنواره آسولو آرت اکران فیلم «افسر و جاسوس» پولانسکی در آمریکا انیمیشن «ژولیت و شاه» در راه کانادا معرفی برگزیدگان جایزه ادبی بیستون کاسبی به زبانی دیگر | نگاهی به مسئله استفاده از اسامی بیگانه سردر مغازه‌های مشهد
سرخط خبرها

شبی که عیسی توی قبرستان خوابید

  • کد خبر: ۱۳۵۰۷۵
  • ۲۵ آبان ۱۴۰۱ - ۱۷:۴۶
شبی که عیسی توی قبرستان خوابید
عیسی یک سال با من فاصله سنی داشت، ولی انگار ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

پسردایی عیسی خودش هم خیلی از اسمش راضی نبود، ولی بابایش ناگهان به این فکر افتاده بود که اسمش را بگذارد عیسی؛ چون اسم کم آورده بود! عیسی یک سال با من فاصله سنی داشت، ولی انگار ۲۰ سال از من بزرگ‌تر بود.

او مادر من را خیلی دوست داشت؛ تنها به یک دلیل؛ مادرم وقتی مرا پابه ماه بود، عیسی را توی برف یک متری بغل کرده بود و درحالی که هنوز داشت از زمین و زمان برف می‌بارید، به خاطر عفونت زخمش برده مرکز بهداشت. پسردایی عیسی به همین دلیل عاشق مادرم بود، اما او عاشق بود و مادرم فارغ.

بدترین کار ما این بود که با عیسی راه برویم. (در گویش خراسانی راه بریم، یعنی همنشینی کنیم)؛ چون عیسی آن قدر شر بود که کسی حاضر نبود یک ساعت تحملش کند. من با وجود اینکه دائم می‌گفتم عیسی به دین خود و قاسم به دین خود (!) آن قدر پسردایی عیسی برایم جذابیت داشت که یک سر از هم سوا بودیم.

شر که می‌گویم نه از این شر و شیطان‌های امروزی، بلکه آفتی بود؛ مثلا یک شب در همان سال‌های ۵۵ یا ۵۶ که هیچ کدام هنوز مدرسه نمی‌رفتیم، آن اتفاق افتاد. ما طبق معمول خانه دایی بودیم و مشغول بازی.

به خاطر تعدد دختردایی ها، کلا میدان دست دختر‌ها بود و ما در حاشیه بودیم و عیسی تحمل حاشیه را نداشت. آن قدر این بیچاره‌ها را اذیت کرد و سوزاند که دایی از کوره دررفت و گفت: «گم شو از خونه من برو بیرون!» بیرون که می‌گویم یعنی برهوت. خانه دایی سر قبرستان بود و جز خانه دایی، همه جا فقط قبر بود. (حالا همه شده شهرک.) عیسی که رفت برود بیرون، دایی پشیمان شد، ولی نمی‌خواست کوتاه بیاید، پس گفت:

- کجا؟ اون لباس‌ها هم مال منه. دربیار!
عیسی همه لباس هایش را درآورد. با یک شلوارک، آنجا دم در ایستاده بود.
خلاصه درست مثل روز اول خلقت باباآدم، عیسی ساعت ۱۱ شب زد به دل قبرستان. یک پسر شش ساله توی تاریکی مطلق گم شد. تا ساعت یک دنبالش گشتیم و پیدایش نکردیم.

صبح وقتی طبق معمول و برخلاف دستور مادرم با عیسی سر قبرستان قرار داشتیم، پرسیدم:
- دیشب کجا بودی؟
و عیسی حفره‌ای را به من نشان داد که از کنار یک قبر باز شده بود و گفت:
- دیشب راحت تا صبح اینجا خوابیدم.
سرم را داخل قبر بردم و با وحشت پا به فرار گذاشتم. هنوز بخش‌هایی از بدن مرحوم ازجمله جمجمه اش دست نخورده باقی بود!
عیسی قبل از من، رفت مدرسه. سال اول مردود شد تا ما با هم هم کلاس باشیم. سال بعد با هم مردود شدیم، ولی بعد از آن قضایا من قول دادم با عیسی راه نروم و سال بعد، من شاگرداول کلاس شدم و عیسی مردود شد.
من کلاس پنجم بودم، ولی عیسی هنوز کلاس اول بود و دیگر به
مدرسه نرفت.
ادامه دارد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->