گروه سرود طرقبه تشکیل شده بود. از همه محلات جمع شده بودیم. عامل همه این اتفاقات، آقای حسین کریمی بود؛ یک جوان محجوب و مهربان که تو اگر میدیدی اش، گمان نمیکردی این اندازه ظرفیت برای جمع وجور کردن آدمها داشته باشد. یک روز همه ما را جمع کرد و گفت میخواهیم یک گروه سرود راه بیندازیم که متعلق به طرقبه باشد. گفت که میخواهد دنبال آهنگ ساز بگردد و دنبال وقت برای تمرین و بعد فرصت اجرا بدهد به بچهها. او برای این کار، زندگی اش را گذاشت؛ چون استعداد بچههای طرقبه را خوب شناخته بود.
اما ماجرای اعزام بچههای گروه سرود طرقبه به جبهه، خودش حکایتی شنیدنی است.
یک روز اعلام کردند فلان روز به همراه رضایت نامه بیایید مرکز بسیج تا برویم جبهه. ما آماده شدیم. ساکها را بستیم و وسایلمان را جمع وجور کردیم. بعد قرآن و آب و خدا و حافظ و گریه مادر و کاسه آبی که پشت سرمان ریخته شد، آن قدر اثر کرد که غروب همان روز برگشتیم؛ چون هیچ چیز هماهنگ نشد.
- سلام. من از جبهه آمدم!
باز هفته بعد همین بساط تکرار شد. همان قرآن و همان کاسه آب و شب برگشتیم خانه.
آن روز ته گوجه زار داشتیم فوتبال بازی میکردیم که یک نفر آمد از آن بالا صدا زد:
- بچه ها! آماده شوید. میخواهیم برویم جبهه. همه به او خندیدیم و مشغول ادامه بازی شدیم. دوباره گفت: باور کنید، این بار واقعا جدی است. مینی بوس آمده است. با بی میلی رفتیم خانه و کیفمان را برداشتیم و یک خداحافظی سرسری کردیم و بدون روبوسی و آب و قرآن و آخرش هم گفتیم: ما شب برمی گردیم.
ولی برنگشتیم. راه افتادیم. مربی ما آقای کاشف که آهنگ ساز و نوازنده گروه بود، مرد جدی و پرکاری بود. راننده مینی بوس هم شخصی بود به نام آقای فریمانی. حسین کریمی آن زمان جبهه بود و ما عازم ایلام شدیم. در مناطق مختلفی سرود خواندیم و در اردوگاههای نظامی سپاه اقامت میکردیم، ولی دائم در یک منطقه نبودیم.
سرودهای ما شوروحالی در جبهه ایجاد کرده بود. به خودمان هم خیلی خوش میگذشت. فقط یک بار محسن صادقی سرماخوردگی گرفت، ولی چون دفعه اولش بود که مریض شده بود، نمیتوانست قرص بخورد. یعنی یک کاسه آب میخورد و بعد باز همان قرص را از توی دهانش تحویل ما میداد!
یک دفعه هم رفتیم مقر لشکر ۵ نصر. مثل شعبه طرقبه در جبهه بود. شهید محمودیان، شهید قالیباف و بقیه بچههای طرقبه آنجا بودند. مثل همین آقای نیکوزاده که اجازه اش را از فرمانده اش گرفت و با ما آمد گردش! مربی جان ما حسین کریمی هم بود. چقدر خوشحال شدیم و خوشحال شد. شب رفتیم گشت شبانه و برای بسیجی ها، سرود لالههای سرفراز را خواندیم و آنها گریه کردند و ما هم اشکمان درآمد.
صبح هم باز صبحگاه مشترک گذاشتند و باقر قالیباف، فرمانده لشکر، آمد و باز سرود خواندیم. همه مطمئن شدند که عملیاتی در پیش است. یک دفعه هم ما آدمهای شله خور را بردند حلیم دادند. حلیم را شیرین کردند که به مذاق هیچ کدام ما خوش نیامد به جز حسن غفاری که جور همه را کشید! بعد راه افتادیم سمت اهواز. درست از روی خط مرزی، عراق آن طرف ما این طرف. وسط راه ناگهان دیدیم چرخ مینی بوس از ما جلوتر دارد میرود اهواز. مینی بوس خوابید و ما در تیررس عراقیها زمین گیر شدیم.
چند سرباز ارتش آمدند جلو و ما را بردند داخل سنگرهایشان. این در رفتن چرخ دو تا حسن داشت؛ اول اینکه انواع سلاح را امتحان کردیم. همه به نوبت تفنگ دستمان گرفتیم و تیراندازی کردیم، حتی تیربار هم به ما دادند و گذاشتند تیر در کنیم. بعد هم مثل نقل ونبات، جیب هایمان را پر از فشنگ کردند و ما را روانه اهواز. رد کردن پوکههای فشنگ -که برای ساختن جاسیگاری و گلدان استفاده میشد- از ایست و بازرسی ها، مشکل جدید ما بود.
پشت صندلیها پر از فشنگ بود، حتی ناودان سقف مینی بوس. مینی بوس تبدیل به انبار مهمات شده بود. در مدت اقامت گروه در پنج طبقه اهواز، شاهد شلیک ضدهواییها در شبهای این شهر بودیم. برگشتن از جبهه خودش داستان دیگری داشت.
رفتیم شمال، خانه یکی از اقوام آقای کاشف و شب را آنجا ماندیم. این اولین سفر شمال من بود. در تمام مدت ما یک موسیقی را گوش میکردیم. یک آلبوم بود به نام جنگ نامه و چه لذتی میبردیم و همه ترانههای جنگ نامه را حفظ شده بودیم. وقتی برگشتیم به طرقبه، خیلی طبیعی رفتیم دنبال زندگی مان، بدون اینکه اتفاقی بیفتد و کسی ما را مهم قلمداد کند. ما دوباره برگشتیم سر زندگی خودمان و دوباره رفتیم سر مدرسه و کلاس و درس و گروه سرود و جنگ هنوز ادامه داشت.