میخواستم نمایش را ادامه ندهم، ولی حیفم آمد از اتفاقات متفاوت نمایش خاطراتی نگویم. اول اینکه یک معلمی داشتیم به نام آقای ضیائیان. ایشان به شدت ما را بیش از گذشته به نمایش علاقهمند کرد. به جز اینکه خودش نمایش «سنگ سنگین» را با ما کار کرد که کاری به شدت طنز و جذاب بود، مبانی اولیه نمایش را هم به ما یاد داد.
یک جورهایی ما را راه انداخت. بعد از آن رفاقتها و تمرینها که گاهی تا صبح طول میکشید ما جدیتر وارد نمایش شدیم. «بندواره» را کار کردیم و من کارگردانی کردم (نویسنده تاجبخش فناییان بود) رفتیم جشنواره بسیج و با خاک یکسانمان کردند. بعد هم زمان با به اصطلاح فروپاشی شورای نمایش «امید به سقوط» را نوشتم و کارگردانی کردم. مجید عباسیان نقش مجسمه آزادی را داشت. نمیدانم برای استخدامش توی صدا و سیما به دردش خورد یا نه.
مهدی پورمحمود و رضا جبارانی نقش سرباز آمریکایی را داشتند. بازیگر اصلی نمایش فکر میکنم ابوالفضل محمد پور بود. بعدها نمایشهای متعددی کار کردم و حتی زمان مدیریت حمید قلعهای در اداره کل ارشاد رتبه اول استان را هم با نمایش «لافگادیو» کسب کردم.
محمد پورموسوی قصد ترک تحصیل داشت. مادرش صفیه خانم گفت: یک کاری برای محمد بکن به درس علاقهمند بشه. منم گذاشتمش نقش اول نمایش. اتفاقا خوب و با نمک هم بازی کرد. آن سال ترک تحصیل نکرد. سال بعدش ترک تحصیل کرد. الان هم ماشاء ا... وضعش خیلی خوب است. خوب مینوشتم، ولی کم کم احساس کردم حوصله کارگردانی را ندارم.
یا راستش بلد نبودم. خلاصه مینوشتم میدادم مدارس کار میکردند. یکی از کارهایم به نام «جزیره» در استان خراسان و یکی دیگر در استان سمنان رتبه اول استان را کسب کرد. هر دو نمایشهایی بودند که برای دخترها نوشته شده بود. حدود پنج سال «پرونده چمبو» را بازی میکردیم. آن قدر مسلط شده بودیم که هر کس توی نمایش پارازیت میداد جوابش را میدادیم. مثلا حمید که قاتل همسرش بود، احساسی میشد یک بار گفت: آه چمبو عزیزم!
یک نفر از تو جمعیت گفت:
- جان!
من گفتم:اوه خدای من چمبو اونجاست. توی جمعیت؛ و با حمید رفتیم پایین تو جمعیت. چنان با پسره بازی کردیم که سالن را ترک کرد. خانه حمید جندقی (خواجه ربیع. آیت ا... عبادی) تمرین میکردیم. ماه رمضان بود. دم افطار همه رفتند خانه هایشان که بعد از افطار برویم دانشکده پزشکی اجرا کنیم. دوتا اتفاق افتاد که خیلی توی نمایش حرفهای سرخورده
شدم.
اول: رفتیم با حمید کله پاچهای پدر کیانیان (همین رضا کیانیان خودمان) افطار کله پاچه بخوریم که دیدم من دویست تومان دارم و حمید هیچی. یک کاسه آب کله پاچه دویست تومان بود. با هم نان تیریت کردیم و خوردیم.
دوم: اواخر نمایش وسط دادگاه بودیم. من قاضی بودم، حمید جندقی قاتل و فکر میکنم سعید علی زاده دایی مقتول (نمایش کمدی دلارته بود و در یک کشور فرضی) من با قاتل دست به یکی کرده بودند و داشتیم دایی بیچاره مقتول را به اعدام محکوم میکردیم! دایی مقتول گفت:این چه عدالتیه؟
ناگهان بلندگوی سالن روشن شد و یک نفر اعلام کرد. دانشجوهایی که میخواهند با سرویس بروند خوابگاه، اتوبوسها حاضرند!
دوباره سعید گفت:
- این چه عدالتیه؟
من به عنوان قاضی گفتم:
- در مملکتی که مسئولان دانشکده پزشکی اش نمیدونند که نباید وسط یک نمایش بلندگو رو روشن کنند دادگاهش بهتر از این نمیشه.
دانشجوها به شدت دست زدند و خب حق الزحمه ما را ندادند.
آخر نمایش وقتی داشتیم با حمید قدم زنان میرفتیم خواجه ربیع بهش گفتم:حمید تو رو خدا بیا بریم دنبال یک کار و کاسبی آبرومند!
و تا مدتها به حرف خودمان میخندیدیم، ولی به گوش نگرفتیم.