صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

ما سیل را تجربه کردیم

  • کد خبر: ۱۴۶۴۲۹
  • ۰۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۷:۵۵
نزدیک پاییز بود. از آن سال‌های خشک طرقبه که درختان تشنه بودند. من حدود ۱۰ سال سن داشتم. از همان سال‌هایی بود که می‌رفتیم باغ و نمی‌آمدیم.

نزدیک پاییز بود. از آن سال‌های خشک طرقبه که درختان تشنه بودند. من حدود ۱۰ سال سن داشتم. از همان سال‌هایی بود که می‌رفتیم باغ و نمی‌آمدیم. می‌رفتیم پنجه در و آنجا می‌ماندیم.

حال مادربزرگم خوب نبود. مادر بزرگ پدری ام مدتی بود در خانه ما بستری بود. در خانه فقیرترین فرزندش! شاید همه می‌دانستند مادر من بیشتر از بقیه وقت می‌کند از بیمار نگهداری کند. یا شاید خودش مایل بود آخرین روز‌های عمرش را خانه پسر کوچکش باشد.

صبح یک نفر خبر آورد مادر بزرگ چند روز است رو به قبله است و دیگر نفس هایش به شماره افتاده است. مادر بزرگم بیش از همه به برادر بزرگم علاقه داشت. جانش برای احمد می‌رفت.

حاج حسین میلان خرش را سوار شد و راه افتاد. پسر عمویم حسن گفت من هم می‌آیم. حاج حسین گفت شما بمانید و مال و حال را جمع کنید. اما حسن گفت من باید بروم ننه بزرگ را ببینم. دروغ چرا حسن از اول بیش از ما به خانواده اهمیت می‌داد. اخلاقش این طور بود. الان هم همین جور است. خودش را وقف خانواده کرده است.

حاج حسین رفت و حسن دنبال خرش شروع به دویدن کرد و در رودخانه خشک محو شد.

ما ماندیم. به خاطر دارم آن روز علی حیدری که نسبتی هم با حاج حسین داشت آمده بود باغ. (علی پسر خواهر حاج حسین بود) یک جورایی آدم بزرگ ما بود. بقیه ما کم سن و سال بودیم. پسرعمه هایم رضا و مجید. اوه ببخشید بی بی حاج خانم هم بود. همان پیر زنی که قصه اش را قبلا گفتم. او معمولا توی دنیای خودش بود و به کسی کاری نداشت.

صبح می‌خواستم طبق معمول به تنهایی برای گرفتن ماهی سگی بروم سر تلخ (استخر آب. همان جایی که حالا اقامتگاه شده است) آن ایام پنجه در خبری نبود. ساعت به ساعت یک نفر پیدایش نمی‌شد. برای همین بچه‌ها کمی مرا ترساندند. از اجنه و این حرف‌ها. خوب البته من اخلاق بدی داشتم. ترجیح می‌دادم تنها باشم. با خودم حرف می‌زدم و برای خودم بازی می‌کردم.

برای اینکه مرا بترسانند آمده بودند از پشت بوته‌های چنار صدای شغال در آورده بودند. من و بقیه صدای اجنه را بلد نبودیم. بعد‌ها فهمیدم صدای اجنه با شغال فرق می‌کند، ولی من حسابی ترسیده بودم به طوری که بسم ا... الرحمان الرحیم را هم فراموش کرده بودم. هرچه به مغزم فشار آوردم بسم ا... را یادم نمی‌آمد.

عصر ناگهان آسمان ابری شد و چه ابری. گوسفند‌ها را از کنار رودخانه جمع و به آغل هدایت کردیم. کم کم باران شروع به باریدن کرد. ژیان آبی آقای نیکنام آمد رد شود علی پرید جلو و اخطار داد. اما آقای نیکنام گفت ناچار است برود. زن و دختر کوچکش به همراه زهرا دختر حاج حسین پرنده (طاحونچی) داخل ماشین بودند. به مجرد اینکه ژیان حرکت کرد باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرد. ما برگشتیم بالا. ناگهان چشممان به بی بی حاج خانم افتاد که چادر چاقچور کرده بود و داشت می‌رفت سر تلخ. -کجا میری؟ گوشش کلا کر بود.

-کجا میری؟ لب خوانی کرد.
- اگه تلخ رو باز نکنیم سیل خرابش می‌کنه.
- خوب مگه ما مردیم که تو با صد و بیست سال سنت بری؟

سه نفر داوطلب شدند. منم زود لباسم را در آوردم. (نمی‌خواستم تنها لباسی که داشتم خیس شود) و دنبال آن‌ها دویدم. باران چنان می‌بارید که نیم متر جلوتر از خودت را نمی‌دیدی. ناگهان من وسط باغ خودمان گم شدم! دور تا دورم را نمی‌دیدم. یاد اجنه افتادم. اصلا انگار اجنه مرا دوره کرده بودند. سعی کردم برگردم به سمت خانه. اگر درخت آلو دراز (آلو بی میزی) عمو محند ابرام نبود خانه را پیدا نمی‌کردم. چند دقیقه بعد بقیه برگشتند در حالی که آب رودخانه راه افتاده بود. ولی نه آن قدر که آدم را از جا بکند. ناگهان باران ایستاد. ما ایستاده بودیم و رودخانه را تماشا می‌کردیم.

ناگهان انگار یک گروه ارکستر سمفونی قوطی حلبی‌ها را برداشته اند و از توی رودخانه دارند می‌کوبند و می‌آیند. ناگهان دیدیم یک کوه بزرگ وسط رودخانه حرکت می‌کند. آب نبود. سنگ بود و چوب بود و بویی نا آشنا مثل لجن که تا حالا تجربه نکرده بودم. پشت این کوه عظیم آب ایستاده بود.
ادامه دارد ...

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.