پسرک پشت پنجره نشسته است. از آنجایی که او نشسته کوچهای دیده میشود و پس کوچه ای. از دوردست صدای شلیک گلوله به گوش میرسد و فریادهای نامفهوم مرگ برشاه و صدای رسای ا... اکبر. دودی سیاه آسمان را فرا گرفته. در کوچه خلوت صدای پای جوانی که میگریخت و فریادی که میپیچد:
- ایست! ایست!
جوان نفس زنان وارد پس کوچه میشود. پسرک از پشت پنجره فریاد میزند، اما صدایی از حنجره اش شنیده نمیشود. یا آن قدر فریادها بلند است که صدای پسرک به جایی نمیرسد. مأمور سبیل از بناگوش در رفته که رد و پی کوچهها و محلهها را بهتر از هرکسی میداند. به سختی هیکل چاقش را به اول کوچه میرساند و در حالی که به سختی نفس نفس میزند به دنبال جوان وارد کوچه میشود و چند دقیقه بعد جوانک را کشان کشان با خود میبرد. پنجره و چشمهای اشکبار کودک.
فردا دوباره همین اتفاق، پنجره، پسرک، صدای گلوله و فریاد مرگ بر شاه و.. جوانکی میدود و از کوچه اصلی به پس کوچه میپیچد و مأمور که تله مفت و مجانی برای خود یافته وارد کوچه میشود و کشان کشان جوانک زخمی را با خود میبرد.
شب میشود و در خانه باز میشود. یک ویلچر درب و داغون به سختی بیرون میآید و پسرک معلولی به سختی خود را بیرون میکشد. بعد یک چرتکه و یک قوطی رنگ. پسرک معلول به سختی سوار ویلچر میشود و کوچه به کوچه میگردد. هر جا کوچه بن بستی را میبیند خیلی درشت روی دیوار مینویسد «بن بست».
با طلوع خورشید او هم خسته و درمانده با لباسهای پر از رنگ قرمز به خانه برمی گردد.
غروب صدای گلوله میآید. صدای مرگ بر شاه و دودی که از دور در چشمهای خسته پسرک موج میزند.
جوانی از دست مأمور چاق فرار کرده است. حالا به جلو کوچه رسیده است. میخواهد وارد کوچه شود، اما چشمش به نوشته کج و کوله روی دیوار میافتد. بن بست. راهش را کج میکند و از سمتی دیگر میگریزد.
مأمور چاق نفس زنان از راه میرسد. نمیتواند ادامه بدهد. کلاهش را از سر بر میدارد و به زمین میزند.
لبخندی خسته بر روی لبهای پسرک پشت پنجره نشسته است.