قربانشاه اول، بنیان گذار و نخستین پادشاه سلسله قربانشاهیان، که در وقت اضافه نیمه اول قرن نهم بر بخشی از نواحی مرکزی حکومت کردند، روزی که حوصله اش سر رفته بود وزیرش را نزد خود خواند و گفت:ای وزیر، حوصله ام سر رفته است، یک کاری بکن. وزیر گفت: فدایتان گردم، چی میل دارید؟ میخواهید به شکار برویم یا پیک نیک کنیم یا تنی چند از محکومان را گردن بزنیم تماشا کنید؟ قربانشاه گفت: نه. یک کاری که نیاز به تحرک نداشته باشد. وزیر گفت: میخواهید بازیهای کلامی کنیم؟
قربانشاه گفت: بلی بلی. وزیر گفت: هرچی شما بفرمایید. قربانشاه گفت: اول من. وزیر گفت: بفرمایید. قربانشاه گفت: از تو سه سؤال میپرسم، اگر درست گفتی که هیچ، اگر نه تو را عزل میکنم. وزیر گفت: هرچی شما بفرمایید. پادشاه گفت: به من بگو خداوند عالم چه میخورد، چه میپوشد و خدا چه میکند؟ وزیر گفت: پادشاها، خیلی سؤال سختی است. اجازه میدهید امشب را فکر کنم و فردا پاسخ گویم؟
قربانشاه گفت: من الان حوصله ام سر رفته، تو میگویی فردا؟ وزیر گفت: اقلا تا عصر. قربانشاه گفت: باشه. سپس وزیر درحالی که عزل از مقام وزارت را در دوقدمی خود میدید به خانه رفت و پشت میز کارش نشست و سرش را در جیب تفکرش فرو کرد.
در این هنگام غلام وزیر که غلامی فکور و اندیشه ورز بود و پیش از آنکه غلام شود در یکی از دانشگاههای مملکت همسایه سمت استادیاری داشت، نزد وزیر رفت و یک لیوان شربت پیش روی او گذاشت و وقتی حال نزار و مضطرب او را دید، پرسید: چه شده است جناب وزیر؟ وزیر ماجرا را با او بازگو کرد. غلام لبخندی زد و گفت: این یک چیستان مشهور است و من جواب آن را میدانم.
وزیر گفت: واقعا؟ خب پس بگو جونت بالا بیاد. غلام گفت: دوتا را الان میگویم یکی را بعدا. وزیر گفت: چرا؟ غلام گفت: همین طوری. وزیر گفت: بگو. غلام گفت: چیزی که خدا میخورد غم بندگانش است و چیزی که میپوشد عیبها و گناهان آن هاست. وزیر گفت: دمت گرم و غلام را مرخص کرد و نزد پادشاه رفت و جواب دو سؤال را گفت. پادشاه گفت:ای کلک، کی بهت گفت؟
وزیر گفت: غلامی دارم که خیلی حالی اش است، او گفت. پادشاه دستور داد غلام وزیر را نزد او حاضر کنند. سپس رو به او کرد و گفت: قبای وزارت برازنده این غلام است.
از امروز غلامِ وزیر، وزیرِ من است و وزیر، غلامِ وزیرِ من. وزیر گفت: شت و خاموش شد. پادشاه گفت:ای وزیر جدید، جواب سؤال سوم چیست؟ وزیر جدید گفت: کاری که خدا میکند این است که وزیری را غلام و غلامی را وزیر میکند.
پادشاه گفت: خب حالا اگر من این تصمیم را نگرفته بودم چی؟ غلام گفت: هیچی. غلامی وزیر را میکردم. اما اکنون غلامی شما را میکنم. پادشاه به این جواب خنده کرد و گفت: این بهتر است.
وی سپس افزود: شوخی بس است. وزیر وزیر است و غلام غلام، اما این غلام جالب زین پس غلام خودم خواهد بود. وزیر و غلام هردو گفتند: شت و خاموش شدند.