سرخط خبرها

حکایت دو پند دیرهنگام

  • کد خبر: ۱۵۳۴۴۳
  • ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۶
حکایت دو پند دیرهنگام
در یکی از کشور‌های ناحیه بالکان، مرد جوانی زندگی می‌کرد که به نوبه خود آخرین فرزند خانواده بود و برادران و خواهرانش و سایر فرزندان خانواده برای خود تشکیل خانواده داده و در شهر‌ها و کشور‌های دیگر زندگی می‌کردند و وی در کنار پدر و مادر پیر و فرتوتش زندگی می‌کرد.

در یکی از کشور‌های ناحیه بالکان، مرد جوانی زندگی می‌کرد که به نوبه خود آخرین فرزند خانواده بود و برادران و خواهرانش و سایر فرزندان خانواده برای خود تشکیل خانواده داده و در شهر‌ها و کشور‌های دیگر زندگی می‌کردند و وی در کنار پدر و مادر پیر و فرتوتش زندگی می‌کرد.

مرد جوان از آنجا که شخصی پرکار و پرمشغله بود، پس از آنکه پدر پیرش دار فانی را وداع نمود، مادر پیرش را به یک خانه سالمندان سپرد و از آنجا که دائما در حال کار و جلسه و فلان و بیسار بود، هر چند هفته یک بار فرصت می‌کرد به مادرش سر بزند و با او صحبت کند و او را از تنهایی خارج نماید. تا آنکه یک روز از خانه سالمندان با مرد جوان تماس گرفتند و به وی خبر دادند که حال مادرش مساعد نیست و در اتاق مراقبت‌های مخصوص بستری است و می‌خواهد پسرش را ببیند. مرد جوان به سرعت خود را به خانه سالمندان رساند و دید واقعا حال مادرش مساعد نیست و در اتاق مخصوص بستری است.

پس کنار تخت او نشست و دست مادرش را در دست گرفت و پیشانی اش را بوسید و گریست و گفت: مادرجان، دیدن این لحظه برای من بسیار دشوار است. درست است که کار و مشغله زیاد مانع از آن شده بود که حق فرزندی را به جا بیاورم، اما شما را خیلی دوست دارم و طاقت دیدن مرگ شما را ندارم. با این حال اگر در این ساعات آخر عمر خواسته‌ای داری به من بگو. مادر که او نیز به گریه افتاده بود، اشک هایش را پاک کرد و به پسرش گفت: برای خودم خواسته‌ای ندارم. اما از تو می‌خواهم برای این خانه سالمندان یک بخاری بخری و در یخچال اتاق خوردنی‌های خوب بگذاری. اینجا شب‌ها بسیار سرد است و در یخچال هم هیچ خوردنی‌ای نیست و من شب‌های بسیاری را در سرما و گرسنگی گذراندم.

پسر گفت: مادرجان، اینجا که اسپیلت دارد. ضمن اینکه این‌ها ماهانه از من و فرزندان سایر سالمندان کلی پول برای نگهداری و خورد و خوراک شما می‌گیرند. چطور اسپیلت را روشن نمی‌کنند و چهارتا خوردنی برای شما نمی‌خرند؟ مادر گفت: این‌ها دزدند. پسر گفت: چرا این‌ها را زودتر به من نگفتی. الان که داری دار فانی را وداع می‌کنی چه فایده؟ مادر گفت: در مورد دزد بودن این‌ها چیزی نگفتم، زیرا کاری از تو برنمی آمد.

این‌ها از رانت سنگینی برخوردارند و بادی نیستند که به این بید‌ها بلرزند یا برعکس. در مورد خودم هم چیزی نگفتم، زیرا هم به سرما و گرسنگی عادت کرده بودم، هم نمی‌خواستم مشغله‌ای به مشغله هایت اضافه کنم. الان هم که گفتم برای این گفتم که اگر به سرما و گرسنگی عادت نداری، وقتی پیر شدی و فرزندانت خواستند تو را به خانه سالمندان ببرند، به آن‌ها بگویی تو را یک جای دیگر ببرند و اینجا نیاورند. پسر گفت: مادرجان، به من دو درس بزرگ دادی. اول اینکه رانت چیز بدی است و دوم اینکه از هر دست بدهم از همان دست می‌گیرم و هر رفتاری با والدین خود داشته باشم، فرزندان من همان رفتار را با من خواهند داشت. روحت شاد و یادت گرامی باد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->