در روزگاران قدیم در ساحل دریا مرد ماهیگیری زندگی میکرد که مانند سایر مردان ماهیگیر در روزگاران قدیم هرروز سوار قایقش میشد و به دریا میرفت و در دریا تور میانداخت و ماهی صید میکرد و با فروش آنها زندگی خود و خانوادهاش را تأمین مینمود. روزی از روزها مرد ماهیگیر وقتی خواست تورش را که به دریا انداخته بود بالا بکشد، متوجه شد که تورش به چیزی گیر کرده است و بهسادگی بالا نمیآید. پس همه توانش را جمع کرد و با تلاش و زور بسیار تور را بالا کشید و خمرهای را دید که از ناحیه گردن در تور او گیر کرده بود. مرد ماهیگیر خمره را به داخل قایق آورد و درش را که بهسفتی بسته شده بود باز کرد.
در این هنگام دودی از خمره بیرون آمد و مانند سایر دودها به بالا رفت و برعکس سایر دودها در بالای سر قایق مرد ماهیگیر بهشکل یک غول زشت و بزرگ و ترسناک درآمد. مرد ماهیگیر که از شدت ترس به خود خیسیده بود گفت: تو کی هستی؟ غول گفت: من همانطور که مشاهده میکنی غولم. مرد ماهیگیر گفت: داخل خمره چه میکردی؟ غول گفت: اکنون بیش از سههزار سال است که من در این خمره زندانیام. با خود عهد کرده بودم به کسی که مرا از خمره آزاد کند اول نشانی گنج پنهان را بدهم و سپس او را بخورم.
مرد ماهیگیر گفت: اول نشانی گنج بدهی، بعد بخوری؟ چه کاری است؟ غول گفت: کاری است که پیش آمده و تصمیمی است که اتخاذ شده. سپس محل اختفای گنج پنهان را که در خرابهای در بیستوسه کیلومتری محل سکونت مرد ماهیگیر بود بههمراه لوکیشن برای مرد ماهیگیر سِند کرد. مرد ماهیگیر نیز بلافاصله نشانی و لوکیشن را برای همسرش پیامک کرد. غول سپس گفت: اینک آماده مردن شو.
مرد ماهیگیر وقتی دید غول در تصمیم خود مصمم است و به اخلاق گندش هم نمیخورد که خواهش و تمنا و التماس و من عیالوارم و ... در او تأثیری داشته باشد، تصمیم گرفت بهجای خواهش و التماس، او را گول بزند. پس رو به دیو کرد و گفت: حالا که اینطور است پس من آماده مرگم. فقط پیش از مردن سؤالی دارم. غول گفت: بپرس. مرد ماهیگیر گفت: چرا شما غولها اینقدر دروغگویید؟ غول گفت: من؟ چه دروغی گفتم؟ مرد ماهیگیر گفت: من شاید باور کنم که تو سههزارسال داخل خمره بودهای، اما نمیتوانم باور کنم داخل خمره بودهای. غول به این بزرگی داخل خمره جا نمیشود.
غول گفت: جا میشوم. مرد ماهیگیر گفت: نمیشوی. غول گفت: میشوم. مرد ماهیگیر گفت: عمرا. غول گفت: میخواهی دوباره توی خمره بروم تا ببینی جا میشوم؟ مرد ماهیگیر گفت: بلی. در آنصورت باور میکنم. غول گفت: زکی. بعد هم تو دوباره در خمره را ببندی و بروی اینستاگرام را با ویپیان باز کنی و ماجرا را در قالب یک کپشن بنویسی و پز بدهی و لایک و کامنت جمع کنی و دوستانت را منشن کنی و تعداد فالوورهایت را افزایش بدهی؟ و پیش از آنکه مرد ماهیگیر جوابی بدهد تا از این داستان نتیجهای حاصل شود وی را بهطور درسته خورد.