دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی: تقویت فرهنگ عمومی راهی برای افزایش هم‌بستگی اجتماعی است فرهنگ عمومی، زیربنای سلامت جامعه است درگذشت «کوئینسی جونز» تهیه‌کننده آثار مایکل جکسون در ۹۱ سالگی تسهیلات تبصره ۱۸ وزارت فرهنگ به چه کسانی تعلق می‌گیرد؟ اکران سیار «آسمان غرب» میلیاردی شد «سعیداسلام‌زاده» مدیر روابط عمومی معاونت هنری شد دلیل تعطیلی برنامه «شیوه» شبکه چهار چه بود؟ نگاهی به مجموعه‌داستان «نیمۀ تاریک ماه» هوشنگ گلشیری نگاهی به ذات سیال «فرهنگ عمومی» و آیین‌نامه‌های بدون ضمانت اجرایی صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳ «دزدان دریایی کارائیب» جدید بدون حضور جانی دپ پیام رئیس انجمن بین‌المللی تئاتر کودک و نوجوان منتشر شد انتشار نسخه مجازی آلبوم عاشقانه «نوازشگر» چرا «سفره ایرانی» کیانوش عیاری پس از ۲۰ سال هنوز اکران نشده است؟ حکایت آبی که صدراعظم نخورد درباره عکاسی تئاتر که پس از ۷ سال به جشنواره رضوان اضافه شد معرفی چند کتاب برای علاقه ­مندان به یادگیری وزن شعر | آراستن طبع موزون
سرخط خبرها

کوچ بنفشه‌ها

  • کد خبر: ۱۵۳۹۰۰
  • ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۴
کوچ بنفشه‌ها
در جلو تاکسی را باز کردم که بنشینم. صدایی از پشت سرم گفت: دایی! اگه اشکال نداره من جلو بشینم!  برگشتم و پیرمردی لاغر اندام درحالی که یک سبد از گل‌های بنفشه توی دستش بود ایستاده بود.

در جلو تاکسی را باز کردم که بنشینم. صدایی از پشت سرم گفت: دایی! اگه اشکال نداره من جلو بشینم!  برگشتم و پیرمردی لاغر اندام درحالی که یک سبد از گل‌های بنفشه توی دستش بود ایستاده بود.

با چشمش اشاره‌ای به سبد گل‌ها کرد و گفت: به خاطر اینا می‌گم. رفتم کنار و گفتم: بفرمایید، خواهش‌ می‌کنم. در را برایش باز نگه داشتم و پیرمرد توی ماشین نشست و سبد بنفشه را گذاشت روی زانویش، در را بستم و گفت: ممنون دایی.

عقب تاکسی نشستم و بعد از چند دقیقه پیرزنی کنار من نشست. یک هدست آبی در آورد و گذاشت روی گوشش و هم زمان باصدایی که از گوشی می‌شنید آرام چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد.

راننده تاکسی نشست پشت فرمان، کمربندش را که خواست ببندد چشمش افتاد به سبد بنفشه ها. بعد در حالی که کمربند را محکم می‌کرد گفت: در روز‌های آخر اسفند، کوچ بنفشه‌های مهاجر زیباست.

گفتم: آخی شما من رو با این شعر بردید به سال‌های دبیرستان، یک دبیر ادبیات داشتیم که آخر سال این شعر رو بار‌ها زمزمه می‌کرد برامون. راننده گفت: آقای شکوهی نبود اسمش؟

گفتم: چرا! شما از کجا می‌دونی؟! کدوم دبیرستان بودی؟ گفت: دبیرستان علوی. گفتم: نه من دبیرستان دیگه‌ای بودم، احتمالا هم زمان تو دبیرستان شما هم تدریس می‌کردند.

راننده گفت: خدا رحمتش کنه، از اون معلما بود که دیگه مثلش کم پیدا می‌شه؛ عاشق ادبیات بود. گفتم: آره حیف.

پیرزن کناری حواسش از اطراف و تاکسی دور شده بود، چشمانش را بسته بود و با صدای بلندتری با هدست روی گوشش همراهی می‌کرد؛ وِر آر یو گوئینگ؟ وِن آر یو گوئینگ تو ایران؟...  چند دقیقه بعد پیرزن چشمانش را باز کرد، گویا درس زبان تمام شده بود. پیرمرد جلو پوزخندی زد.  متوجه سکوت و توجه بقیه به او شد کمی خجالت کشید و لبش را گاز گرفت.

بعد انگار که وظیفه خود بداند برای جمع توضیح بدهد گفت: اینم آخر و عاقبت فاصله است. دخترم سال هاست اونوره، نوه ام هم اونجا به دنیا اومده. سه ساله که نشده بیان. نوه ام الان هشت سالشه، خیلی فارسی بلد نیست. سعی می‌کنم انگلیسی یاد بگیرم بلکه تو این تماسای تصویری بتونم چند جمله بیشتر باهاش صحبت کنم.

همگی همچنان در سکوت بودیم. راننده تاکسی گفت:‌ای کاش آدمی وطنش را، مثل بنفشه‌ها. در جعبه‌های خاک، یک روز می‌توانست، همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست...

* این روایت تقدیم می‌شود به مرحوم غلامرضا شکوهی، شاعر بزرگ خراسان و معلم روز‌های رفته.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->