«سعی میکند نگرانم نکند. ولی دانستن اینکه چیزی سر جایش نیست و ندانستن اینکه دقیقا چه چیزی سر جایش نیست خیلی بدتر است!»
سِلِسته در مواجهه / مارجری آگوستین
آن لحظه شنیدن خبر در استخر، آن لحظه تجربه شادمانی یک بچه مدرسهای وقتی بلندگوهای استخر خبری یک خطی را میخواند و جماعتی لُخت سوت و کف میزنند، چون اعلام شد: «به دلیل رویت هلال ماه عید سعید فطر استخر آسمان امشب دو ساعت بیشتر باز خواهد بود.» من دور استخر دویدم و از روی سکوی قسمت عمیق شیرجه زدم تا دستم را برسانم به کاشیهای لوزی شکل کف استخر، تا شادمانی عید و شادمانی اینکه قرار نیست وقتی بر میگردم خانه با بوی کلر باقی مانده روی سر و تنم کیف مدرسه را باز کنم و مشقهای مانده را بنویسم.
شادی همین قدر ساده بود و نزدیک، همین قدر بیهوده و الکی. بعد از بیست سال هنوز که هنوز است هر ماه رمضان، هر عید فطر آن شیرجه را به خاطر میآوردم و همین لحظه که تیتر شیرجه در آسمان را بالای متن نوشتم یقه خودم را گرفتم که واقعا نسبت آن شادی کُلرزده با این تیتر سانتی مانتال چیست؟ چرا هنوز بوی کلرِ آن لحظه هر سال تکرار میشود؟
آیا این چیزی جز کمبود خاطره یا تجربه اندک لحظه خوش است؟ میگویند نوشتن خاطرات به این دلیل است که نمیخواهیم زمان از دستمان در برود. ما به خاطراتمان برمی گردیم تا سیرِ سریع زمان را شکست بدهیم یا شاید خاطراتمان به ما برمی گردند که یادمان بیاورند ما چه شکلی بودیم؟ ما (بچههای متولد دهه شصت) تفریحی نداشتیم، ما اگر خوش شانس بودیم میتوانستیم گاهی به سینما برویم یا در تابستانی که زود تمام شد سری به شهربازی پارک ملت یا کوهستان پارک بزنیم و با بلیتهای تخفیف دار بیفتیم به جان وسیلههای شهربازی. ویدئو تازه از ممنوعیت درآمده بود، بیلیارد هنوز تکلیف شرعی اش مشخص نبود، آتاری و میکرو و سگا چندان در دسترس نبودند.
تلویزیون هنوز برنامهای نداشت که ماه رمضان مردم را سرگرم کند، کسی قهوه نمیخورد و کافه نبود و ما با فقر خاطره روبه رو بودیم، اما ماه رمضان انگار پیوندی دیرینه با استخر داشت، فرصت افطار تا سحر خیلیها خودشان را به صف جلو استخرها میرسانند- و ما چقدر در صف ماندن را بلد بودیم؛ صف نان، صف کوپن، صف مدرسه و ... - تا در قسمت عمیق یا کم عمق ساعتی را میان سوتهای ممتد ناجیان غریق که از ازدحام شنانابلدان آبدیده کلافه شده بودند، بگذرانند. استخرها سونا نداشت و بیشتر فرصت در استخر میگذشت.
آن سالها حوالی سال ۷۵ که استخر سعدآباد بیشتر از چهار دهه از افتتاحش گذشته بود، هنوز برای خودش پادشاهی میکرد و باید برای رسیدن به کمد لباسها که معمولا هرکدامشان سهم چند نفر بود، برای رد شدن از حوض کلر، برای شیرجه زدن باید صبور بودی و حتما خیابان آبکوه از این مردم صف زده خاطرات بسیاری در سرش دارد. استخر سعدآباد یا تختی یا هاشمی نژاد ماه رمضان فرصت فراغتی بود که میشد رخوت روزه را با آن شکست و من به خاطر دارم یک بار که نمیدانم چرا، آن دایو رویایی استخر برای مردم هم باز بود، آن قدر از طبقه دوم دایو استخر پریدم که تا چند روز کل بدنم درد میکرد.
چند سال بعدش بود که «آسمان» را کشف کردیم در حاشیه صدمتری. در دل خانههای سازمانی شهرک نیرو هوایی و چند سال ماه رمضان آن استخر که ازدحام سعدآباد را نداشت و بلیت هایش ارزانتر بود ما را سرگرم خودش کرده بود، هرچند که آن سالها دیگر روزگاری بود که میشد ساعتها خودت را با یک ویدئو سی دی سه دیسک سرگرم کنی و پلی استیشن وان آمده بود، اما نمیشد که ماه رمضان بیاید و استخر نرفت.
رفتن در آن آبی شلوغ، شیرجه زدن و گم شدن میان آدمها که در آب چیزی برای خودنمایی نداشتند جزوی از مناسک ماههای رمضان بود، حتی اگر بعد از مرور زمان آن قدر سانتی مانتال شود که برایش تیتر بزنی: شیرجه در آسمان.