خیابانهای شهر دل گیر و دل باز دارند. یک خیابان به چشم آدم دل گیر میآید و خیابانی دیگر حس خوشایند آشنایی به تو میبخشد. حس روشنی یا دیدن یک دوست پس از مدتها در روزی که فکر میکنی چقدر جهان میتواند عبث باشد، اما دیدن دوست معنای تازهای میدهد به روز و روزگار و میماند همچون خاطرهای روشن.
همه ما انگار به یک مکان و در یک زمان به تکهای از شهر یا خانه یا یک ییلاق حس دیگری داریم. هر زمان سوزن خاطرات بیفتد روی دور یادآوری، آن خاطره توی ذهنت زنده میشود و انگار آن خاطره پشت یک شیشه در حال تکرار است و تو فقط میتوانی تماشاگرش باشی.
عصرهای ۱۳ یا صبحهای ۱۴ فروردین یکی از همین زمان هاست که آدم چارهای ندارد میتواند پناه ببرد به خاطراتش تا حجم غصه پایان تعطیلات و بازگشت به صبحهای مدرسه و اخمهای ناظمهای ترسناک کمی کم شود. هر غروب ۱۳ فروردین و هر صبح ۱۴ فروردین همین حس را داشت و هر سال تکرار میشد و اگر بخواهم روراست باشم هنوز هم با اینکه سالها گذشته است همچنان زنده است.
احمدرضا احمدی شعری دارد که انگار چیزی شبیه این موقعیتها را نوشته است:
«من انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
به یاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستم.
ما نه آواره بودیم، نه غریب.
اما این بعدازظهرهای جمعه
پایان و تمامی نداشت
میگفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمیگردد.
اما نمیدانم چرا
این بعدازظهرهای جمعه باز میگشتند.»
حالا هرسال فروردین من این شعر را زمزمه میکنم و برمی گردم به ۱۳ فروردین ۲۵ سال پیش، به دهنه روستای اخلمد. دو یا سه فرش دوازده متری پهن است، همه خانواده ما نشسته اند، چند نفر مشغول غذا هستند. چند نفر مشغول آماده کردن آتش هستند. چند نفر رفته اند دنبال هیزم و ما چند بچه هستیم که میخواهیم با چند سنگ جلو مسیر رودخانهای که از دل روستا بیرون میزند را بگیریم، ما چند بچه بودیم که کمتر غمگین بودیم، اما غروب که میشد نه میتوانستیم جلو آب را بگیریم و نه جلو غم را.
ما به جریان همیشگی روزمره میباختیم، ما نمیتوانستیم برای همیشه در دهنه روستای اخلمد پنهان شویم و هرچه تلاش میکردیم نمیتوانستیم تمام مسیر از اخلمد تا مشهد که آن سالها خودش یک مسافرت طولانی بود را به سؤالهای باقی مانده پیک نوروزی فکر نکنیم، به مشقهایی که پشت گوش انداخته بودیم.